eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ مرتضي هم آرام و بي صدا، دستش رو روي سينه گذاشته بود و بعد از تكرار كلمات شمرده و زمزمه شده زير لب، آرام و ثانيه اي با سر اشاره ي تعظيم آميزي انجام داد ... به قدري با ظرافت، كه شايد فقط چشم هايي كنجكاو و تيزبين، متوجه اين حركات آرام مي شد ... اتاق ها رو تحويل گرفتيم و چمدان ها رو گذاشتيم از پنجره اتاق، با فاصله، حرم ديده مي شد ... بقيه مي خواستن بعد از استراحت تقريبا يه ساعته، براي زيارت برن حرم ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزديک ببينم ... اما من برنامه هاي ديگه اي داشتم ... سفر من سياحتي يا زيارتي نبود ... هنوز بين من و يه زائر مسلمان، چندين مايل فاصله وجود داشت ... مرتضي كه براي همراهي ساندرزها از اتاق خارج شد منم رفتم سراغ نوت استيک هايي كه خريده بودم ... به اون سكوت و تنهايي احتياج داشتم ... نبايد حتي يه لحظه رو از دست مي دادم ... مرتضي كه از در اومد تو، با صحنه ی عجيبي مواجه شد ... تقریبا ديوار اتاق، پر شده بود از برگه هاي نوت استيک ... چيزهايي كه نوشته بودم و چسبونده بودم ... بهم كه سلام كرد رشته افكارم پاره شد ... ـ كي برگشتي؟ اصلا متوجه نشدم ... ـ زمان زيادي نيست ... و نگاهش برگشت روي ديوار ... ـ اينها چيه؟ ... به ديوار بالاي تخت اشاره كردم ... ـ سمت راست ديوار ... تمام مطالبي هست كه اين مدت توي قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهايي كه تو بهم گفتي ... وسط برداشت هاي فعلي و نقاطي هست كه به ذهن خودم رسيده ... سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامي هست كه توي ذهنم شكل گرفته ... چند لحظه مكث كردم ... و دوباره به ديواري كه حالا همه اش با كاغذهاي يادداشت پوشيده شده بود ؛نگاه كردم ... ـ فكر كنم نوت استيک كم ميارم ... بايد دوباره بخرم ... با حالت خاصي به كاغذها نگاه مي كرد ... برق خاصي توي چشم هاش بود ... واقعا جالبه تا حالا همچين چيزي نديده بودم ... ـ توي اداره ، وقتي روي پرونده اي كار مي كنيم خيلی از این شیوه استفاده مي كنيم ... البته نه به اين صورت ... شبيه اين مدل رو ،دفعه اول كه داشتم روي اسلام تحقيق مي كردم به كارگرفتم ... كمک مي كنه؛ فكرت به خاطر پيچيدگي ذهن، بين مطالب گم نشه و همه چيز رو واضح ببيني ... مغز و ذهن به اندازه ی كافي، سيستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتي فكر و برداشت خودت مي تونه گولت بزنه ... با تعجب خاصي بهم نگاه مي كرد طوري كه نمي تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اينها حرف خودم نيست یکی از نتايج علمي تحقيقات يه گروه محقق بود در حيطه مغز و ادراک ... با دقت شروع به خوندن نوشته هاي روي ديوار كرد ... اول سمت راست ... تحقيقات و شنيده ها در مورد رمضان ... ـ مي تونم بهشون چيزي رو اضافه كنم؟ ... سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه كردم ... ـ الان كه داشتم اينها رو مي خوندم؛ متوجه شدم توي حرف و سوال و جواب ها ، يه سري مطلب از قلم افتاده ... يه بسته از نوت استيک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دريافت‌های تا اون لحظه ی مغزم ... و سوال هايي كه هنوز بي جواب مونده بود رو مي نوشتم ... اون به سوال هاي روي ديوار نگاه مي كرد و مطالبي كه لازم بود اضافه بشه رو مي نوشت ... مرتضي حدود ساعت ۱۱ خوابيد ... تمام ديروز رو همراه دنيل بود و شبش رو هم، بدون لحظه اي استراحت، پا به پاي من تا صبح بيدار ... در طول روز هم يا پشت فرمان بود؛ يا با كار ديگه اي مشغول ... غرق فكر و نوشتن بودم ... حواسم كه جمع شد؛ ديدم بدون اينكه چيزي بهم بگه؛ با وجود اون چراغ‌هاي روشن خوابيده ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از جا بلند شدم . .. حالا ديگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن مي كرد برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم هاي سرخم رو دوختم به ديوار و اون همه نوشته ی روش ... نوشته هايي كه درست بالاي سر تختم به ديوار چسبيده بود ... خواب يا كار؟ ... سرم رو پايين انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان كمي بود ... و گذشته از اون در يک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ايران، داشت به نيمه نزديک مي شد ـ ديشب اصلا نخوابيدي؟ ... ـ نه، حدودا دو ساعت پيش، تمام مطالبي رو كه در مورد بايد مي نوشتم تموم شد ... از جا بلند شد و كليد رو زد ... نور بدجور خورد توي چشمم و بي اختيار بستم شون ... ـ توي اين تاريكي كه چشم هات رو نابود كردي ... دیده هاي سرخم رو به زحمت باز كردم چشم هاي خو گرفته به تاريكي، حالا در برابر نور مي سوخت و به اشک افتاده بود ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313