eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ و براي من كه تمام اين مفاهيم بسيار غريب و ناآشنا بود حكم درياي بي پاياني رو داشت كه داشتم توش غرق مي شدم و نمي دونستم از كدوم طرف بايد برم ... شايد كمي عجله داشتم و نبايد با اين سرعت به دل دريا مي زدم ... بين اون حجم از مفاهيم و معارف گيج شده بودم ... همون طور كه روي تخت نشسته بودم، بدنم رو رها كردم و به سقف خيره شدم ... ـ خسته شدي؟ ... نه ... يكم گيجم ... نمي تونم اين همه مفهوم و ارزش رو درک كنم ... اينكه يه ماه گرسنگي و تشنگي چرا اينقدر ارزشمنده كه اين همه از طرف خدا بهش توجه شده باشه ... كسي كه در كعبه به دنيا اومده؛ شان بالايي داره ... و زمان شهادتش هم در چنين ايامي قرار گرفته كه اين قدر از طرف خدا بهش اهميت داده شده این... مي تونه از قداست خاص اين ايام باشه ... اما نمي تونم حلقه هاي گمشده ذهنم رو پيدا كنم ... و اينكه چرا اينطوريه؟ ... نگاهي به ساعت روي ديوار انداخت ... ـ الان نمازه ... نماز رو كه خوندم اگه خواستي ادامه ميديم ... اون رفت وضو بگيره ... و من براي لحظاتي چشم هام رو بستم ... بدون اينكه بخوابم ... و دوباره از اول ، همه چيز رو توي سرم تكرار كردم ... مطالب رو كنار هم مي چيدم و مرتب مي كردم ... اما تا مي خواستم تصوير كامل حقيقت رو ببينم، چيزي اون رو برهم مي زد ... مثل تصوير روي آب، كه با موج برداشتن بهم مي ريخت ... يا آينه اي كه ناگهان بخار مي گرفت ... بعد از تمام شدن نماز مرتضي، دوباره حرف ما ادامه پيدا كرد ... اين بار روي سوال ها و موضوعات ديگه مغزم ديگه ظرفيت صحبت در مورد رمضان و روزه گرفتن رو نداشت ... نياز داشتم سر فرصت دوباره ،همه چيز رو بررسي كنم ... صبحانه رو كه خورديم، با خانواده ساندرز راهي حرم شديم ... اون روز، آخرين روز حضور ما در قم بود ... اونها دوباره براي زيارت وارد حرم شدن ... و جاي من ، همچنان گوشه ی صحن بود ... هر چند در حال پيشرفت بودم؛ اما هنوز حدم، فرق چندانی نداشت ... چند دقيقه بدون اينكه چيزي از ميان ذهنم عبور كنه فقط به گنبد و ايوان خيره شدم ... ـ مي تونم براساس پذيرش حقانيت اسلام، رمضان و روزه گرفتن رو هم قبول كنم ... اما مي خوام واقعا بفهمم و با چشم حقيقت، همه چيز رو ببينم ... اگه این درخواست به اندازه ی وسع فعلي من هست ... ازتون مي خوام ذهنم رو باز كنيد تا اون رو ببينم ... آخرين زيارت ... و از صحن كه خارج شديم ناگهان، فكري مثل شهاب از ميان افكارم عبور كرد ... ـ چطور تا الان به ذهنم نرسيده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد ؛ از شدت هيجان، جمله ام رو بلندتر از فضاي داخل ذهنم گفتم ... بدون اينكه درصد بالاي ضايع شدن رو به روي خودم بيارم، نگاهم اومد روي مرتضي ... ـ جايي هست بتونم نوت استيک بخرم؟ ... يه چند لحظه متعجب بهم نگاه كرد ... ـ كنار حرم يه پاساژه ... اگه باز باشه مركز لوازم تحرير و كتابه ... و راه افتاديم سمت پاساژ ... بين اكثر مغازه هاي بسته ... چند تا از مغازه هاي لوازم التحرير و طبقه پايين باز بود ... در اوج تعجب مرتضي و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه كه اومديم بيرون، دنيل و بئاتريس طبقه پايين بودن ... بيشتر مغازه هاي اونجا، چيزهايي داشت كه براي من آشنا نبود ... پارچه هاي چارخونه سياه و سفيد ... پارچه هاي سربند مانندي كه روش چيزي نوشته شده بود ... و .... محو ديدن اونها بودن كه از پله ها اومديم پايين ... تا چشم دنيل به ما افتاد ... از بين اونها ، پارچه اي رو بيرون كشيد ... با پارچه اي توي دست بئاتريس و تصويري از رهبر ايران كه روي قاب چوبي كوچكي نقش بسته بود ... ـ به ايشون بگو ما اينها رو برمي داريم ... خريد اون تصوير براي من مفهوم داشت ... اما اون پارچه هاي باريک ... مرتضي با لبخند خاصي بهشون نگاه كرد ... ـ مي دونيد اين سربندها چيه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته هاي روش مي خواستيم برشون داريم ... وارد مغازه شد تا قيمت اونها رو حساب كنه ... و من خيلي آروم رفتم سمت دنيل ... ـ مگه چي روش نوشته؟ ... ـ يا اباعبداالله ... مال بئاتريس هم يا فاطمه الزهراست ... ـ مي توني اين حروف رو بخوني؟ ... در جواب نه ... سري تكان داد ... ـ فقط اسامي پيامبر، اهل بيت و يه سري از كلمات رو مي دونم توي زبان عربي چطور نوشته ميشه ... يه ساعت و نيم بعد ... اتاق ها رو تحويل داديم و راهي تهران شديم ... بايد به پرواز بعد از ظهر مي رسيديم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضي تمام مسير رو درباره اون سربندها توضيح مي داد ... مفاهيمي ... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313