✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتدوم
*مشورت ملکشاه بانظام الملک
ملکشاه درمورد شیعه سوال کرد وگفت:ایاشیعیان مسلمانند؟!
وزیر:اهل سنت درباره ی شیعه اختلاف دارند؛بعضی می گویند انهامسلمانند،زیرا اشهد ان لا اله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله می گویند،نماز میخوانند،روزه میگیرند، وطایفه ای می گویند شیعیان کافرند.
راوی:ملکشاه از امار وعدد شیعیان پرسید.
وزیر:عدد ایشان راکاملا وبطور دقیق نمی دانم،ولیکن تقریبا نصف مسلمین را تشکیل می دهند.
ملکشاه:ایاامکان دارد نصف مسلمانان کافر باشند؟
وزیر:طبق نظر کسی که انها راکافر بداند،اری؛ولیکن من انان را کافر نمی دانم.
ملکشاه:می توانی علمای شیعه وعلمای سنی راحاضر کنی تاپس از بحث وبررسی و واقعیت مطلب روشن شود؟!
وزیر:این امر بسیار مشکل است واز جهتی نگران سلطان ومملکتم.
ملکشاه:چرا نگرانی؟
وزیر:زیرا قضیه ی شیعه وسنی،قضیه ی ساده وبی اهمیت وروشنی نیست؛بلکه قضیه ی حق وباطل است،که به واسطه ی ان جنگ ها وکشتارهای بسیار به وقوع پیوسته وخونهای بسیارریخته شده وزنان زیادی اسیرشده اند وفرزندان بسیاری یتیم وبی سرپرست مانده اند واموال وکتابخانه های زیادی به اتش کشیده شده است.کتاب هایی نیز به قلم طرفین دراین موضوع نوشته شده است.
راوی:ملکشاه سخت درتعجب شد ومختصر فکری کرد وگفت:ای وزیر ،تو خوب میدانی که خداوند نعمتی بزرگ به من عنایت فرموده ومملکتی پهناور ولشکری بی شمار دراختیار من قرار گرفته است.ما باید خدارا درمقابل این نعمت بزرگ شکر کنیم؛وشکر ما ان است که در جستجوی حق وحقیقت باشیم گمراهان را به راه راست هدایت ورهبری کنیم.مسلما یکی از این دو فرقه(شیعه وسنی)برحق ودیگری باطل است.بنابراین،بر مالازم است که راه حق رابشناسیم واز ان متابعت کنیم وباطل رانیز بشناسیم ورهایش سازیم واز ان دوری کنیم.تو ای وزیر،باید مجلسی از علمای شیعه وسنت و رؤسا و امرای لشکری وکشوری ونویسندگان ومنشیان وسایر ارکان دولت تشکیل دهی،تا دراین باره بحث وگفتگو شود.اگر دیدیم حق بااهل سنت است،شیعیان رابه اجبار به مذهب اهل سنت در می اوریم ومعتقد میکنیم.
وزیر:اگر شیعیان مذهب اهل سنت راقبول نکردند ومعتقد نشدندچه خواهی کرد؟!
ملکشاه:انان را می کشیم!
وزیر:ایا ممکن(وعاقلانه وصحیح)است که ما نصف مسلمانان رابکشیم؟
ملکشاه:پس چاره ی کار چیست؟
وزیر:باید مطلب بکلی نادیده گرفته شود،ودرباره اش فکر نشود؛زیرا برای ما غیراز این راهی نیست.
راوی:گفتگوی ملکشاه وحکیم دانشمند،نظام الملک،به همین جا خاتمه یافت.لیکن،سلطان شب راباتفکر وتحیر به سر برد،بطوری که خواب واستراحت از او سلب شد وهرلحظه دراین فکر بود که چگونه می توان این امر مهم را اصلاح کرد وحقیقت رایافت.چون صبح شد نظام الملک را طلبید و گفت:
ملکشاه:بسیار به جاست که علمای فریقین را دعوت کنیم تابا یکدیگر گفتگو کنند،تاما در خلال گفتگو ومناقشه ودلیل وبرهانهایی که هریک برای حقانیت خود می اورند،راه حق را دریابیم وبفهمیم که حق باکدامیک است.اگر مشاهده کردیم که حق بامذهب اهل سنت است،تمامی شیعیان رابا نرمش وارامش ونصیحت به مذهب اهل سنت دعوت خواهیم کرد وانان رابا ثروت وریاست وجاه ومقام به مذهب اهل سنت ترغیب وتشویق می کنیم،ان چنان که رسول خدا صلوات الله علیهم برای تالیف قلوب وکشاندن دل های غیر مسلمانان بسوی دین انجام می داد،تابااین عمل درحد توانایی خود خدمتی به اسلام ومسلمین. کرده باشیم و وظیفه ی مذهبی خویش راانجام داده باشیم.
وزیر:بسیار نظر پسندیده ورای عالی وخوبی است،لیکن من از تشکیل این جلسه هراس دارم؛زیرا میترسم شیعیان بر اهل سنت غالب شوند ودلیلهای ایشان محکمتر باشد واهل سنت درشک وتردیدواقع شوند وشبهه در مذهب ما پدید اید.
ملکشاه:ایا چنین چیزی امکان دارد؟ایا می شود که دلیل های شیعه از دلیل های ما متقن تر ومحکمتر باشد وعلمای ما از جواب عاجز شوند؟
وزیر:بله ،واضح است که غلبه ی شیعه بر ما امکان دارد،زیرا انان دلیل های قاطع وبرهان های روشنی از قران واحادیث بر صحت عقیده ودرستی مذهب خود دارند.
راوی:ملکشاه از سخن وجواب وزیر قانع نشد،وبه او دستور دادکه حتما علمای طرفین را در یک زمان،به مکانی دعوت کند تاحقیقت روشن شود.
وزیر:برای انجام دادن این امرمهم ،یک.ماه مهلت می خواهم.
ملکشاه:یک ماه بسیار طولانی است،بایداین امر هرچه زودتر انجام گیرد.
راوی:سرانجام مقرر شد پانزده روز بعد جلسه تشکیل شود.درخلال این مدت،نظام الملک ده نفر از بزرگان علمای اهل سنت راکه کاملا بر تاریخ،فقه،حدیث،اصول وجدل تسلط داشتند وهمچنین ده نفراز بزرگان علمای شیعه را که اطلاعات وافر وتسلطی کامل به علوم اعتقادی داشتند،دعوت کرد تا درماه شعبان درمدرسه ی نظامیه ی بغداد(که از بناهای خود نظام الملک بود)حاضرشوند؛ومقرر ...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#عاشـقانهایبرایتـو♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتدوم
چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ...
غرورم به شدت خدشه دار شده بود ...
تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...
و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم ...
رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم ... .
سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد ... چهره اش رفت توی هم ... سرش رو پایین انداخت ... اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم ... .
دوباره جمله ام رو تکرار کردم ... همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید ...
رنگ صورتش عوض شده بود ...
حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده ... به خودم گفتم:
آفرین داری موفق میشی ... مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم ... .
با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است ... .
حالتش بدجور جدی شد ... الانم وقت نمازه ... اینو گفت و سریع از جاش بلند شد ...
تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش ... .
مغزم هنگ کرده بود ... از کار افتاده بود ...
قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه ... .
دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم ... با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید ... .
با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟
یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ ... .
سرش رو آورد بالا ... با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه ... .
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313