✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتهجدهم
عباسی:چه باید کرد؛شایستگی علی بن ابی طالب برای خلافت اندک بود.
علوی:اولا،مفهوم ومعنای سخن شمااین می شود که خداوند ،علی را انچنان که باید نمی شناخت.لذا،کمبود شایستگی او را نمی دانست،وبااین حال ان حضرت را برای خلافت تعیین فرمود.که این کفرمحض است.
وثانیا،شایستگی واقعی برای خلافت وامامت فقط بطور کامل و وافر در وجود مقدس علی بن ابیطالب ع دیده می شد،چندانکه این شایستگی درغیر ان حضرت دیده نمی شد و وجود نداشت.
عباسی:موارد شایستگی ان حضرت چیست؟
علوی:موارد شایستگی وحق تقدم ان حضرت بسیار است؛اولین ان تعیین خدا ورسول (ص).
دوم ان که،ان حضرت،اعلم صحابه ی پیغمبر بود.چنان که رسول خدا می فرمود:أقضاکم علی؛یعنی،"علی درعلم قضاوت از همه ی شما صحابه وامت من برتر است". وعمربن الخطاب نیز می گفت:آقضانا علی.یعنی;"داناترین مادرقضاوت علی است".
ونیزرسول خدامی فرمود:انا مدینه العلم وعلی بابها فمن اراد المدینه فلیات من بابها,یعنی;"من شهرعلم هستم وعلی دروازه ی ان است،وهرکه علم بخواهدباید از در ان وارد شود".خودعلی ع نیز می فرمود:علمنی رسول الله الف باب من العلم یفتح لی من کل باب الف باب؛یعنی;"پیغمبر هزارباب علم رابه من تعلیم داد که ازهر باب ان هزارباب علمی به روی من گشوده شد".
واز هرجهت واضح وروشن است که عالم همیشه مقدم برجاهل است؛همچنان که خدای تعالی می فرماید:قل هل یستوی الذین یعلمون والذین لایعلمون(سوره زمر.ایه 10);یعنی,"ایا اهل علم ودانش بامردم جاهل نادان یکسانند"؟
سوم اینکه،علی ع ازعلم ودانش ونیروی فکری دیگران بی نیاز بود،لیکن دیگران بی نهایت به ان حضرت محتاج بودند.چنانکه ابوبکر گفت:اقیلونی اقیلونی فلست بخیرکم وعلی فیکم؛یعنی,"رهاکنید مرا،زیرا من بهتراز شما نیستم.وبهتر از همه علی است که درمیان شماست".
عمر نیز دربیش ازهفتاد موضع درزمان حکومتش اظهار عجز کرده وگفته:لولا علی لهلک عمر،یعنی ،"اگر علی نبود،عمرهلاک می شد".ونیز عمر می گفت:لاابقانی الله لمعضله لست فیها یاابالحسن؛یعنی,"خدا مرا در مشکلی که حل کننده ی ان تو نباشی ای ابوالحسن (کنیه علی ع)زنده نگه ندارد"و می گفت:لا یفتین احدکم فی مسجد وعلی حاضر؛یعنی ،"مباد کسی حکم مساأله وموضوعی رادر مسجد بیان کند،درحالی که علی حاضر باشد".
چهارم..
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتهجدهم
گفتی دستم توی دست خداست … گفتی تنها فرقم با بقیه فقط اینه که کسی نمی تونه پشت سرم نماز بخونه… گفتم اشکال نداره … خدا قبولم کنه هیچی مهم نیست … گفتی همه چیز اختیاره … انتخابه … منم مردونه سر حرف و راه موندم … .
از بغلش اومدم بیرون … یه قدم رفتم عقب … اما دروغ بود حاجی … بهم گفت حرومزاده ای … تمام حرف هاش درست بود … شاید حقم بود به خاطر گناه هایی که کردم مجازات بشم … اما این حقم نبود … من مادرم رو انتخاب نکرده بودم … این انتخاب خدا بود … خدا، مادرم رو انتخاب کرد … من، خدا رو …
حاجی صورتش سرخ شده بود … از شدت خشم، شریان پیشونیش بیرون زده بود … اومد چیزی بگه اما حالم خراب بود … به بدترین شکل ممکن … تمام ایمان یک ساله ام به چالش کشیده بود … قبل از اینکه دهن باز کنه رفتم … چند بار صدام کرد و دنبالم اومد … اما نایستادم … فقط می دویدم … .
یک هفته تمام حالم خراب بود … جواب تماس هیچ کس حتی حاجی رو ندادم … موضوع دیگه آدم ها نبودن … من بودم و خدا …
اون روز نماز ظهر، دوباره ساعتم زنگ زد … ساعت مچیم رو تنظیم کرده بودم تا زمان نماز ظهر رو از دست ندم … نماز مغرب مسجد بودم اما ظهر، سر کار و مشغول …
هشدارش رو خاموش کردم و به کارم ادامه دادم … نمی دونستم با خودم قهرم یا خدا … همین طور که سرم توی موتور ماشین بود، اشک مثل سیلاب از چشمم پایین می اومد …
بعد از ظهر شد … به دلم افتاد بهتره برم برای آخرین بار، یه بار دیگه حسنا رو از دور ببینم … تصمیم گرفته بودم همه چیز رو رها کنم و برای همیشه از باتون روژ برم … .
از دور ایستاده بودم و منتظر … خونه اونها رو زیر نظر داشتم که حاجی به خونه شون نزدیک شد … زنگ در رو زد … پدر حسنا اومد دم در … .
شروع کردن به حرف زدن … از حالت شون مشخص بود یه حرف عادی نیست … بیشتر شبیه دعوا بود … نگران شدم پدر حسنا توی گوش حاجی هم بزنه … رفتم نزدیک تر تا مراقبش باشم … که صدای حرف هاشون رو شنیدم … حاجی سرش داد زد از خدا شرم نمی کنی؟ … اسم خودت رو می گذاری مسلمان و به بنده خدا اهانت می کنی؟ …
مگه درجه ایمان و تقوای آدم ها روی پیشونی شون نوشته شده یا تو خدایی حکم صادر کردی؟ … اصلا می تونی یه روز جای اون زندگی کنی و بعد ایمانت رو حفظ کنی؟ …
و پدر حسنا پشت سر هم به من اهانت می کرد … و از عملش دفاع …
بعد از کلی حرف، حاجی چند لحظه سکوت کرد … برای ختم کلام … من امروز به خاطر اون جوون اینجا نیومدم … به خاطر خود شما اومدم … من برای شما نگرانم … فقط اومدم بگم حواست باشه کسی رو زیر پات له کردی که دستش توی دست خدا بود … خدا نگهش داشته بود … حفظش کرده بود و تا اینجا آورده بود … دلش بلرزه و از مسیر برگرده … اون لحظه ای که دستش رو از دست خدا بیرون بکشه ، شک نکن از ایادی و سپاه شیطان شدی … واسطه ضلالت و گمراهی چنین آدمی شدی … .
پدرش با عصبانیت داد زد … یعنی من باید دخترم رو به هر کسی که ازش خواستگاری کرد بدم؟ … .
- چرا این حق شماست … حق داشتی دخترت رو بدی یا ندی … اما حق نداشتی با این جوون، این طور کنی … دل بنده صالح خدا رو بدجور سوزوندی … از انتقام خدا و تاوانش می ترسم که بدجور بسوزی … خدا از حق خودش می گذره، از اشک بنده اش نه … .
دیگه اونجا نموندم … گریه ام گرفته بود … به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی … خدا دروغ گو نیست … خدا هیچ وقت بهت دروغ نگفت … تو رو برد تا حرفش رو از زبان اونها بشنوی …
با عجله رفتم خونه … وضو گرفتم و سریع به نماز ایستادم … .
بعد از نماز، سرم رو از سجده بلند نکردم … تا اذان مغرب، توی سجده استغفار می کردم … از خدا خجالت می کشیدم که چطور داشتم مغلوب شیطان می شدم …
سرمای شدیدی خوردم … تب، سردرد، سرگیجه … با تعمیرگاه تماس گرفتم و به رئیسم گفتم حالم اصلا خوب نیست … اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم از جام تکان بخورم … .
یک روز و نیم توی همون حالت بودم که صدای زنگ در اومد… به زحمت از جا بلند شدم … هنوز چند قدمی نرفته بودم که توی راهرو از حال رفتم … چشمم رو که باز کردم دیدم حاجی بالای سرم نشسته …
- مرد مومن، نباید یه خبر بدی بگی مریضم؟ … اگر عادت دائم مسجد اومدنت نبود که برای مجلس ترحیمت خبر می شدم… اینو گفت و برام یکم سوپ آورد … یه روزی می شد چیزی نخورده بودم … نمی تونستم با اون حال، چیزی درست کنم …
من که خوب شدم حاجی افتاد … چند روز مسجد، امام جماعت نداشت ولی بازم سعی می کردم نمازهام رو برم مسجد …
اقامه بسته بودم که حس کردم چند نفر بهم اقتدا کردن … ناخودآگاه و بدون اینکه حتی یه لحظه فکر کنم، نمازم رو شکستم و برگشتم سمت شون … شما نمی تونید به من اقتدا کنید …
نماز اونها هم شکست …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313