eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
15.5هزار دنبال‌کننده
4هزار عکس
2.5هزار ویدیو
6 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم @ghribemadine118 و تبادلات کانال @yazahra_67
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 علوی:زیرارسول خدا ،علی بن ابیطالب رامعین فرمودوان سه نفر راپیغمبرمعین نفرمود.(سپس متوجه ملکشاه شدوگفت:) جناب ملکشاه،اگر کسی رابه جانشینی خودمعین کردید،ایاوزراء واعضای حکومت وکارمندان دولت نباید از دستور شماپیروی کنند؟ وشخصی راکه شما معین کرده ایدبه عنوان خلیفه ی رسمی قبول داشته باشند واز امرش اطاعت کنند؟ ایاحق دارند که شخص تعیین شده ی شمارا کنار زده وشخص دیگری رابه میل خودبرگزینند واز او پیروی کنند؟ ملکشاه:نه،بلکه برتمام مردم لازم و واجب است که طبق دستورو تعیین من،ازجانشین من فرمان ببرند. علوی:شیعیان چنین هستند،زیرا از خلیفه وجانشینی متابعت می کنند که رسول خدا(ص)به امر خداوندمتعال او را معین فرموده است؛و او(طبق نقل شیعه وسنی)علی بن ابیطالب ع است. عباسی:لیکن علی بن ابیطالب برای خلافت اهلیت نداشت،زیرا از نظر سن کوچکتر از ابوبکر بود،لذا حق تقدم باابوبکر بود.دیگر اینکه علی بزرگان عرب راکشته وشجاعانشان را از پای در آورده بود.به همین علت مردم به خلافت او راضی نبودند؛درحالی که ابوبکر کسی رانکشته بود تامستوجب خشم مردم باشد واز خلافتش ناراضی باشند. علوی:جناب ملکشاه شنیدند،وتوجه دارند که اقای عباسی می گویند،مردم درتعیین کسی که صلاحیت وشایستگی مقام خلافت راداردداناتر ازخدا ورسولش هستند؛زیرا به دستوری که خدا ورسولش درتعیین خلافت علی بن ابیطالب داده اند توجه نکرده اند.گویی خدای علیم حکیم صلاحیت وشایستگی کسی را که حائز مقام خلافت باشد تشخیص نمی دهد،تااینکه بعضی از مردم جاهل اقدام کنند وکسی را که صلاحیت دارد تشخیص دهند ومعین کنند. (جناب ملکشاه)مگر خدای تعالی نفرموده است:وماکان لمؤمن ولا مؤمنه اذا قضی الله ورسوله امرا ان یکون لهم الخیره من امرهم ومن یعص الله ورسوله فقد ضل ضلالا مبینا(سوره احزاب،ایه 37);یعنی,"مرد وزن مومن را درکاری که خدا ورسولش حکم کنند اجازه ورخصتی نیست(که رای خلافی اظهار کنند).وهرکس از خدا ورسولش نافرمانی کندسخت به گمراهی گرفتارشده است".ومگر نفرموده است:یاایها الذین امنوا استجیبوا لله وللرسول اذا دعاکم لما یحییکم(سوره انفال.ایه25);یعنی,"ای اهل ایمان،اجابت کنید خداورسولش را،هرگاه شما رابه چیزی دعوت کردندکه شمارا به حیات ابدی می رساند". عباسی: من هرگز نگفتم که مردم داناتر از خداو رسولش هستند. علوی:پس انچه قبلا بیان کردید بیهوده وخلاف گویی بود.زیرا،وقتی که خدا ورسولش شخصی رابرای خلافت وامامت ورهبری امت معین کنند،حتمالازم است که از دستوراو پیروی شود؛خواه مردم از ان شخص راضی باشند یانباشند(چون رضایت مردم درتعیین شده ی خداورسول شرط نیست). عباسی:چه باید کرد؛شایستگی علی بن ابی طالب برای خلافت اندک بود. علوی: ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 تو درست رو ول کردی و برای هیجان اومدی سراغ این کار … من، برای زنده موندن جنگیدم … . - فکر کردی با یه نقشه و بررسی موقعیت … و پیدا کردن یکی که برات پول شون کنه؛ می تونی از اونجا دزدی کنی … اون مغازه طلا فروشی بالای شهره … قیمت ارزون ترین طلاش بالای 500 هزار دلاره … فکر کردی می خوای سوپر مارکت محله مون رو بزنی که پلیس ده دقیقه بعد بیاد جنازه ها رو ببره؟ … - محاله یکی تون زنده برگردید … می دونی چرا؟… چون اونهان که حقوق پلیس ها رو میدن … چک های رنگارنگ اونها به شهردار و فرمانداره که دولت فدرال می چرخه … پس به هر قیمتی، سیستم ازشون دفاع می کنه … فکر کردی مثل قاچاق مواده که رئیس پلیس ولستون، خودش مدیریت قاچاق توی دستش باشه و سهم هر کدوم از اون گنده ها برسه … تازه اونجا هم هر چند وقت یه بار برای میتینگ های تبلیغاتی یه عده رو میدن دم تیغ … . - احمق نشو کین … دست گذاشتن روی گنده ها یعنی اعلام جنگ به شهردار و فرماندار … فکر کردی بی خیالت میشن… حتی اگر بتونی فرار کنی که محاله … پیدات می کنن و چنان بلایی سرت میارن که دیگه کسی به دست گذاشتن روی اشراف فکر نکنه … . اما فایده نداشت … اون هیچ کدوم از حرف های من رو قبول نمی کرد … اون هم انتخاب کرده بود … وقتی از کافه اومدم بیرون … تازه می فهمیدم که خدا هرگز کسی رو رها نمی کنه … حنیف واسطه من بود … من واسطه کین … مهم انتخاب ما بود … آنچه در آینده خواهید دید … و من عاشق شدم … حسنا، دانشجوی پرستاری بود ... اواخر سال 2011 بود … من با پشتکار و خستگی ناپذیر، کار می کردم و درس می خوندم … انگیزه، هدف و انرژی من بیشتر شده بود … شادی و آرامش وارد زندگی طوفان زده من شده بود … شادی و آرامشی که کم کم داشت رنگ دیگری هم به خودش می گرفت … . چند وقتی می شد که به باتون روژ و محله ما اومده بودن … دانشگاه، توی رشته پرستاری شرکت کرده بود … شاید احمقانه به نظر می رسید اما از همون نگاه اول، بدجور درگیرش شدم … زیر نظر گرفته بودمش … واقعا دختر خوب، با اخلاق و مهربانی بود … من رسم مسلمان ها رو نمی دونستم … برای همین دست به دامن حاجی شدم … اون هم، همسرش رو جلو فرستاد … و بهتر از همه زمانی بود که هر دوشون به انتخاب من احسنت گفتن … حاجی با پدر حسنا صحبت کرد … قرار شد یه شب برم خونه شون … به عنوان مهمان، نه خواستگار … پدرش می خواست با من صحبت کنه و بیشتر با هم آشنا بشیم … و اگر مورد تایید قرار گرفتم؛ با حسنا صحبت می کردن … تمام عزمم رو جزم کردم تا نظرش رو جلب کنم … اون روز هیجان زیادی داشتم … قلبم آرامش نداشت … شوق و ترس با هم ترکیب شده بود … دو رکعت نماز خوندم و به خدا توسل کردم … برای خودم یه پیراهن جدید خریدم … عطر زدم … یه سبد میوه گرفتم … و رفتم خونه شون … خیلی مهمان نواز و با محبت با من برخورد می کردند … از دید حسنا، من یه مهمان عادی بودم … اون چیزی نمی دونست اما من از همین هم راضی و خوشحال بودم … . بعد از غذا، با پدر حسنا رفتیم توی حیاط تا مردانه صحبت کنیم … - حاج آقا و همسرشون خیلی از شما تعریف می کردند … حاج آقا می گفت شما علی رغم زندگی سختی که داشتی … زحمت زیادی کشیدی و روح بزرگی داری … . سرم رو پایین انداختم … خجالت می کشیدم … شروع کردم درباره خودم و برنامه های زندگیم صحبت کردم … تا اینکه پدرش درباره گذشته ام پرسید … . نفس عمیقی کشیدم … خدایا! تو خالق و مالک منی … پس به این بنده کوچکت قدرت بده و دستش رو رها نکن … توسل کردم و داستان زندگیم رو تعریف کردم … قسم خورده بودم به خاطر خدا هرگز از مسیر صحیح جدا نشم … و صداقت و راستگویی بخشی از اون بود … با وجود ترس و نگرانی، بی پروا شروع به صحبت کردم … ولی این نگرانی بی جهت نبود … هنوز حرفم به نیمه نرسیده بود که با خشم از جاش بلند شد و سیلی محکمی توی صورتم زد … . - توی حرامزاده چطور به خودت جرأت دادی پا پیش بگذاری و از دختر من خواستگاری کنی؟ … . همه وجودم گُر گرفت … . - مواد فروش و دزد؟ … اینها رو به حاج آقا هم گفته بودی که اینقدر ازت تعریف می کرد؟ … آدمی که خودشم نمی دونه پدرش کیه … حرفش رو خورد … رنگ صورتش قرمز شده بود … پاشو از خونه من گمشو بیرون … . پ.ن: خواهشا قضاوت نکنید،شاید ماهم بودیم از این بدتر رفتار می کردیم تا مسجد پیاده اومدم … پام سمت خونه نمی رفت … بغض بدجور راه گلوم رو سد کرده بود … درون سینه ام آتش روشن کرده بودن … توی راه چشمم به حاجی افتاد … اول با خوشحالی اومد سمتم … اما وقتی حال و روزم رو دید؛ خنده اش خشک شد… تا گفت استنلی … خودم رو پرت کردم توی بغلش … - بهم گفتی ملاک خدا تقواست … گفتی همه با هم برابرن… .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ - چه اتفاقي افتاد؟ چرا اينطوري شدي؟ ... چند لحظه بهش نگاه كردم ... - دنبالم بيا بايد يه چيزي رو بهت نشون بدم ... با همون سر و صورت خيس از دستشويي زدم بيرون ... لويد هم دنبالم ... برگشتم تو همون اتاق شيشه اي ... - بشين رو صندلي ... هدست رو گذاشتم روي گوشش و همون فايل رو پخش كردم ... چشم هاش رو بست منتظر بودم واكنشش رو ببينم اما اون بدون هيچ واكنشي فقط چشم هاش رو بسته بود ... با توقف فايل چشم هاش رو باز كرد ... حالتش عجيب بود ... براي لحظاتي سكوت عميقي بين ما حاكم شد نفس عميقي كشيد ... انگار تازه به خودش اومده باشه ... - اين چي بود؟ -نمي دونم نوشته بود "چپتر اول" ... حالت اوبران هم عادي نبود اما نه مثل من ... چطور ممكن بود؟ ما هر دومون يک فايل رو گوش كرده بوديم ... از روي صندلي بلند شد ... - چه آرامش عجيبي داشت ... اين رو گفت و از در رفت بيرون و من هنوز متحير بودم ... ذهن جستجوگرم در برابر اتفاقي كه افتاده بود آرام نمي شد ... تمام بعد از ظهر بين هر دوي ما سكوت عجيبي حاكم بود هيچ كدوم طبيعي نبوديم ... من غرق سوال و اوبران كه قادر به خوندن ذهنش نبودم ... ميزمون رو به روي همديگه بود ... گاهي زیر چشمي بهش نگاه مي كردم ... مشغول پيگيري هاي پرونده بود اما نه اون آدم قديمي ... حس و حالش به كندي داشت به حالت قبل برمی‌گشت ... حتي شب بهم پيشنهاد داد برم خونه شون ... به ندرت چنين حرفي مي زد با اين بهانه كه امشب تنهاست ... و كيسي به يه سفر چند روزه كاري رفته ... - بهتره بياي خونه ما هم من از تنهايي در ميام هم مطمئن ميشم كه فردا نخوام از كنار خيابون جمعت كنم ... بهانه هاي خوبي بود اما ذهنم درگيرتر از اين بود كه آرام بشه ... از بچگي عشق من حل كردن معادلات و مساله هاي سخت رياضي بود ... ممكن بود حتي تا صبح براي حل يه مساله سخت وقت بگذارم ... اما تا زماني كه به جواب نمي رسيدم آرام نمي شدم حالا هم پرونده قتل كريس و هم اين اتفاق ... هر چند دلم مي خواست اون شب رو كنار لويد باشم تا رفتارش رو زير نظر بگيرم و ببينم چه بلايي سر اون اومد و با شرايط خودم مقايسه كنم اما مهمتر از هر چيزي، اول بايد مي فهميدم چي توي اون فايل صوتي بود .. . فايل ها رو ريختم روي گوشي خودم .. . و اون شب زودتر از اداره پليس خارج شدم مقصدم خونه كريس تادئو بود ... پدرش در رو باز كرد ... چقدر توي اين دو روز چهره اش خسته تر از قبل شده بود ... تا چشمش به من افتاد تعللي به خودش راه نداد ... - قاتل پسرم رو پيدا كرديد؟ ... حس بدي وجودم رو پر كرد ... برعكس ديدار اول كه اميد بيشتري براي پيدا كردن قاتل داشتم ... چطور مي تونستم در برابر اون چشم هاي منتظر بگم هنوز هيچ سرنخي پيدا نكرديم ... اون غرق اندوه در پي پيدا كردن پسرش بود ... و من در جستجوي پيدا كردن جواب سوال ديگه اي اونجا بودم ... براي لحظاتي واقعا از خودم خجالت كشيدم ... - خير آقاي تادئو هنوز پيداش نكرديم اما مي خواستم اگه ممكنه شما و همسرتون به چيزي گوش كنيد شايد در پيدا كردن قاتل به ما كمک كنه .. . انتظار و درد ... از توي در كنار رفت ... - بفرماييد داخل ... و رفت سمت راه پله ها ... - مارتا ... مارتا ... چند لحظه بيا پايين ... كارآگاه منديپ اينجاست ... چند دقيقه بعد ... همه مون توي اتاق نشيمن بوديم ... و من همون فايل رو دوباره پخش كردم ... چشم هاي پدرش پر از اشک شد و تمام صورت مادرش لرزيد ... آقاي تادئو محكم دست همسرش رو گرفت داشت بهش قوت قلب مي داد ... - من كه چيزي نمي دونم ... و نگاهش برگشت سمت مارتا ... - خانم تادئو شما چطور؟ اينها روي گوشي پسرتون بود ... هنوز چشم ها و صورتش مي لرزيد ... - اين اواخر دائم هندزفري توي گوشش بود و به چيزي گوش مي كرد ... يكي دو بار كه صداش بلندتر بود شبيه همين بود... اما هيچ وقت ازش نپرسيدم چيه ... سرش رو پایین انداخت و چند قطره اشک ، خيلي آروم از كنار چشمش جاري شد ... - اي كاش پرسيده بودم ... آقاي تادئو دستش رو گذاشت روي شانه هاي همسرش و اون رو در آغوش گرفت ... با وجود غمي كه خودش تحمل مي كرد ... سعي در آرام كردن اون داشت و ديدن اين صحنه براي من بي نهايت دردناک بود ... چون تنها كسي بودم كه توي اون جمع مي دونست شايد اين سوال هرگز به جواب نرسه ... كه چه كسي و با چه انگيزه اي كريس تادئو رو به قتل رسونده ... بدون خداحافظي رفتم سمت در خروجي ... تحمل جو سنگين اون فضا برام سخت بود كه يهو خانم تادئو از پشت سر صدام كرد ... - كارآگاه واقعا اون فايل مي تونه به شما... .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313