✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊ღೋ══════
📕#تجلیحقیقت_نجاتبشریت
#قسمتپانزدهم
سوم اینکه،طلحه وزبیر درقتل عثمان بسیار کوشیدند،که اخرالامر این کوشش ها منجر به قتل اوشد.ایا ممکن است که عثمان وطلحه وزبیر،که سبب قتل یکدیگر شده اند،هرسه دربهشت باشند؟درحالی که رسول خدا(ص)درحدیثی فرمود:القاتل والمقتول کلاهما فی النار؛یعنی;"کشنده وکشته شده هردو دراتشند".
ملکشاه باتعجب پرسید:اقایان علما،انچه اقای علوی بیان کرد صحیح است؟
راوی:وزیر وعلوی وعباسی وعلمای دیگر سکوت کردند.راستی چه می توانستند گفت؟ایا حق را بگویند؟ایا شیطان به انهااجازه می دهد که به حق اعتراف کنند؟ایانفس اماره ی انها راضی می شود که درمقابل حق وحقیقت سرتسلیم فرود اورند؟گمان می کنی که اعتراف به حق امری سهل وساده است؟پس بدان که جدا سخت ومشکل است.زیرا،عصبیت که از جاهلیت سرچشمه می گیردباید لگد مال وسرکوب گردد وباهوای نفس مخالفت شود.ولی چه می شودکرد که پیروان هوای نفس طرفدار امور باطل هستند،مگر مومنان حقیقی(که به تمام معنی توجه به حق دارند).ولیکن،باکمال تاسف،عده ی ایشان کم است.
راوی:مجددا سکوت مجلس را فراگرفت ولحظاتی درسکوت وتامل گذشت.دراین هنگام سیدعلوی سکوت جلسه راشکست وگفت:
علوی:ملکشاه بداند که اقای وزیرواقای عباسی وعلمای دیگری که درمجلس حضور دارند،به خوبی،راستگویی ودرستی گفتار مرا می دانند وحقیقت و واقعیت ان چه را بیان کردم درک کرده اند.اگر این اقایان حاضر درجلسه،منکر حقانیت گفتار من باشند،درشهر بغداد علما ودانشمندانی هستند(ازشیعه واهل سنت)که به درستی وراستی گفتار من شهادت می دهند وصحت وحقیقت بیانات مراتصدیق می کنند.درکتابخانه ی همین مدرسه کتاب ها ومصادر معتبری موجود است که از هر جهت به صحت وحقیقت اظهارات من تصریح دارد.پس اگراقایان حاضردرجلسه به صدق کلام من اعتراف کردند وانچه راگفتم قبول دارند،به حق وحقانیت رسیده ایم؛ودرصورتی که سخنان مرانپذیرفته باشند،همین الان کتاب های معتبرشمااهل سنت را از کتابخانه ی مدرسه می اورم تاشک وتردید وتحیر رفع بشود وحق از پشت پرده ی کتمان بیرون اید(وگرد وغبار جهل وباطل از چهره ی دین ومذهب وعقاید زدوده شود).
ملکشاه وزیر رامخاطب قرار داد وگفت:ایااین اقای علوی صحیح می گوید؟کتاب ها ومصادر معتبر مابه صحت گفتار وبیانات ایشان تصریح دارد؟
وزیر:بله؛کاملا.
ملکشاه:اگرسخنان اوصحت دارد،چرا ساکت ماندی؟
وزیر:زیرا خوش نداشتم که بدگویی کرده و طعن واهانتی درحق اصحاب رسول خدا روا داشته باشم.
علوی:عجیب است،جداعجیب است!اقای وزیر،شماخوش ندارید ،ولی،خداورسولش خوش دارند ودوست میدارند که حق بیان شود،زیرا،همانطور که خدای تعالی بعضی از اصحاب را به داشتن نفاق معرفی فرموده وبه رسولش دستور داده که باانها جهاد کند،چنانکه جهاد باکفار امرشده است؛همچنین،رسول خدا بعضی از اصحاب خود را که منافق بودندلعن می فرمود.
وزیر:اقای علوی،مگر بیان اقایان علما رانشنیده ایدکه گفته اند:همه ی اصحاب پیغمبر عادل بودند؟
علوی:...
#ادامهدارد...
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#فـرارازجهنـم🔥
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتپانزدهم
بهش آرام بخش دادم … تمام شب رو خوابید اما خودم نتونستم … نشسته بودم و نگاهش می کردم … زندگی مثل یه فیلم جلوی چشمم پخش می شد … هیچ وقت، هیچ کسی دستش رو برای کمک به من بلند نکرده بود …
فردا صبح، با روشن شدن آسمون رفتم ماشین رو آوردم … جز چند تا خراش جزئی سالم بود … راه افتادیم … توی مسیر خیلی ساکت بود … بالاخره سکوت رو شکست ..
- چرا این کار رو کردی؟ …
زیر چشمی نگاهش کردم … به خاطر تو نبود … من به پدرت بدهکار بودم … لیاقتش بیشتر از داشتن پسری مثل توئه …
- تو چی؟ لابد لیاقتش آدمی مثل توئه …
زدم بغل … بعد از چند لحظه …
- من 13 سالم بود که خیابون خواب شدم … بچه که بودم دلم می خواست دکتر بشم … درس می خوندم، کار می کردم … از خواهر و برادرهام مراقبت می کردم … می خواستم از توی اون وضعیت خودم و اونها رو بیرون بکشم اما بدتر توش غرق شدم … هیچ وقت دلم نمی خواست اون طوری زندگی کنم … دیدن حنیف و پدر تو، تنها شانس کل زندگی من بود … .
رسوندمش در خونه … با ترمز ماشین، حاجی سریع از خونه اومد بیرون … مشخص بود تمام شب، پشت پنجره، منتظر ما کشیک می کشیده … .
وقتی احد داشت پیاده می شد … رو کرد به من … پدرم همیشه میگه، توی زندگی چیزی به اسم شانس وجود نداره … زندگی ترکیب اراده ما و خواست خداست …
.
اینو گفت و از ماشین پیاده شد …
برگشتم خونه … تمام مدت، جمله احد توی ذهنم می چرخید … یه لحظه به خودم اومدم … استنلی، اگر واقعا چیزی به اسم شانس وجود نداشته باشه … یعنی … .
تمام اتفاقات زندگیم … آیات قرآن … بلند شدم و با عجله رفتم سراغ قرآن … دوباره برش داشتم و شروع کردم به خوندن … از اول، این بار با دقت … .
شب شده بود … بی وقفه تا شب فقط قرآن خونده بودم … بدون آب، بدون غذا … بستمش … ولو شدم روی تخت و قرآن رو گذاشتم روی سینه ام … ما دست شما رو می گیریم … شما رو تنها نمی گذاریم … هدایت رو به سوی شما می فرستیم … اما آیا چشمی برای دیدن و درک کردن نعمت های خدا هست… آیا شما هدایت رو می پذیرید یا چشم هاتون رو به روی اونها می بندید …
تازه می تونستم خدا رو توی زندگیم ببینم … اشک قطره قطره از چشم هام پایین می اومد … من داشتم خدا رو می دیدم … نعمت ها … و هدایتش رو … برای اولین بار توی زندگیم خدا رو حس می کردم …
نزدیک صبح رفتم جلوی در … منتظر شدم … بچه ها یکی یکی رفتن مدرسه … مادرشون اونها رو بدرقه کرد و برگشت داخل … بعد از کلی دل دل کردن … رفتم زنگ در رو زدم … حاج آقا اومد دم در … نگاهش سنگین بود … .
- احد حالش چطوره؟ …
- کل دیروز توی اتاقش بود … غذا هم نخورد … امروز، صبح زود، رفت مدرسه … از دیروز تا امروز فقط یه جمله حرف زد… موقع رفتن بهم گفت معذرت می خوام … .
- متاسفم …
مکث کرد … حس کردم زمان خوبی برای حرف زدن نیست… سرم رو پایین انداختم و خداحافظی کردم …
- استنلی … شبیه آدمی نیستی که برای احوال پرسی اومده باشه …
چرخیدم سمتش … هیچی، فقط اومده بودم بگم … من، گاو نیستم … یعنی … دیگه گاو نیستم
حال احد کم کم خوب شد … برای اولین بار که با پدرش اومد مسجد، بچه ها ریختن دورش … پسر حاجی بود … .
من سمت شون نمی رفتم … تا اینکه خود احد اومد سراغم … .
- میگن عشق و نفرت، دو روی یه سکه است … فکر کنم دشمنی و برادری هم همین طوره … خندید و گفت … حاضرم پدرم رو باهات شریک بشم … .
خنده ام گرفت … ما دو تا، رفیق و برادر هم شدیم … اونقدر که پاتوق احد، خونه من شده بود …
و اینکه اون روز چه اتفاقی افتاده بود، مدت ها مثل یه راز بین ما دو تا باقی موند … البته بهتره بگم من جرات نمی کردم به حاجی بگم پسرش رو کجاها برده بودم … و چه بلایی سرش آورده بودم …
سال 2011، مراسم تشرف من به اسلام انجام شد … اکثر افراد بعد از تشرف اسم شون رو عوض می کردن و یه اسم اسلامی انتخاب می کردن … اما من این کار رو نکردم … من، توی زندگی قبلی آدم درستی نبودم … هر چند عوض شده بودم اما دلم نمی خواست کسی من رو با نام بزرگ ترین بندگان مقدس خدا صدا کنه … من لیاقتش رو نداشتم… .
اون روز، من تمام خاطراتم رو از بچگی برای حاجی تعریف کردم … و اون با چشم های پر از اشک گوش می داد …
بلند شد و پیشونی من رو بوسید …
- استنلی … تو آدم بزرگی هستی … که از اون زندگی، تا اینجا اومدی … خدا هیچ بنده ای رو تنها نمی گذاره و دست هدایتش رو سمت اونها می گیره … اما اونها بی توجه به لطف خدا، بهش پشت می کنن … خدا عهد کرده، گناه افرادی که از صمیم قلب ایمان میارن و به سوی اون برمی گردن رو می بخشه و گذشته شون رو پاک می کنه … هرگز فراموش نکن … دست تو، توی دست خداست ...
چند هفته، حفظ کردن نماز و تمرینش طول کشید ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتپانزدهم
با پوزخند خاصی از جاش بلند شد …
اینجا کشور آزادیه آقای ویزل …
اونها هر چقدر که بخوان می تونن گریه کنن و با همسایه هاشون حرف بزنن …
مهم تیتر روزنامه های فرداست … و از در اتاق خارج شد … .
حق با اون بود …
مهم تیتر روزنامه های فردا بود …
دادگاه، رای بی گناهی پلیس ها رو صادر کرد … مدال شجاعت، در انتظار پلیس های قهرمان …
فردای روز دادگاه، مدام گوشی تلفن و موبایلم زنگ می خورد…
اما حس جواب دادن به هیچ کدوم شون رو نداشتم …
چی می تونستم بگم؟ …
با شجاعت فریاد می زدم، محمد بی گناه کشته شد؟ …
یا اینکه مثل یه ترسو، حرف های اونها رو تایید می کردم …
اصلا کسی صدای من رو می شنید و اهمیت می داد؟ …
مهم یه جنجال بود … یه جنجال که ذهن مردم بین شلوغ بازی های اون گم بشه … و نفهمن دولت چکار می کنه … .
شب بود که صدای در بلند شد …
پدر محمد بود … نمی تونستم توی چشم هاش نگاه کنم … فکر می کردم الانه که ازم بخواد دوباره اقدام کنیم و به رای اعتراض کنیم … یا با رسانه ها درباره حقیقت حرف بزنیم …
اما اون در عین دردی که توی چشم هاش موج می زد با آرامش بهم نگاه کرد … .
آقای ویزل … اومدم اینجا تا از زحمات شما تشکر کنم …
شما همه تلاش تون رو انجام دادید …
هم برای تشکر اومدم و هم اینکه بقیه #حق_وکالت شما رو پرداخت کنم … .
خیلی تعجب کرده بودم … با شرمندگی سرم رو پایین انداختم … نیازی نیست …
من توی این پرونده شکست خوردم …
و مثل یه ترسو، تمام روز رو اینجا قایم شدم … .
دستش رو گذاشت روی شونه ام …
نه پسرم … زمانی که هیچ کسی حاضر نشد از حق ما دفاع کنه … تو پشت سر ما ایستادی …
حداقل، مردم صدای مظلومیت محمد من رو شنیدن … من از اول می دونستم شکست می خوریم … یعنی مطمئن بودم … .
با شنیدن این جمله … #شوک شدیدی بهم وارد شد
شنیدن این جمله … #شوک شدیدی بهم وارد شد …
پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ …
اونها هم پسر شما رو کشتن …
و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید …
اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … .
سکوت سنگینی بین ما حاکم شد …
برای چند لحظه ، از پرسیدن این سوال شرمنده شدم …
با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … .
– پسر من یه #مسلمان بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح …
من از دینم دفاع کردم … نه پسرم …
برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد …اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … .
پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت …
این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم …
و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم …
اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید …
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتپانزدهم
کشور من پر بود از مبلغ های وهابی و جوان هایی که با جون و دل، عقل و ایمان شون رو دست اونها می دادن ... .
حق با حاجی بود ...
باید مانع از پیوستن جوانان کشورم به داعش می شدم ...
باید کاری می کردم که توی سپاه اسلام بجنگن، نه سپاه کفر ... .
از اون روز، کلاس، جبهه نبرد من شد
و قلم و کتاب ها، سلاحم ...
باید پا به پای مجاهدان می جنگیدم ...
زمان زیادی نبود ... یک لحظه غفلت و کوتاهی من و عقب موندنم، ممکن بود به قیمت گمراهی یک هموطنم و جان یک مسلمان دیگه تموم بشه ... .
خستگی ناپذیر و بی وقفه کارم رو شروع کردم ... غذا و خوابم رو کمتر کردم و تلاشم رو چند برابر ...
به خودم می گفتم: یه مجاهد ممکنه مجبور بشه چهل و هشت ساعت یا بیشتر، بدون خواب و استراحت یا با وجود مجروحیت، بی وقفه مبارزه کنه ... تو هم باید پا به پای اونها بجنگی ... .
در مورد دفاع مقدس و شهدای ایران خیلی مطالعه کرده بودم ...
خیلی ها رو می شناختم و توی خاطرات خونده بودم که چطور و در چه شرایط وحشتناکی ایستادگی کرده بودند ... اونها رو الگو قرار دادم و شروع کردم ... .
اما فکرش رو هم نمی کردم که با آغاز این حرکت، نبرد سخت دیگه ای هم در انتظار من باشه ...
هر لحظه، هجوم شیاطین رو حس می کردم ... هجمه و فشاری که روز به روز بیشتر می شد ...
شبهه، تردید، خستگی، یأس، رخوت، تنبلی و ... از طرف دیگه ...
کم کم مشکلات مختلف شروع به خودنمایی کرد ... سنگ پشت سنگ ... اتفاق پشت اتفاق ...
و اوج ماجرا زمانی بود که به خاطر یک مشکل اداری، بیمه و شهریه ای که می گرفتم قطع شد ...
حدود 5 ماه ... بدون منبع درآمد، بدون حمایت خانواده ... چند ماه با فقر زندگی کردم ... .
تنها یک قدم با فقر مطلق فاصله داشتم ...
غذا بر اساس تعداد و اسامی ثبت شده می رسید که اسمم از توی لیست هم خط خورد ...
بچه هایی که از وضعم خبر داشتن، دور هم جمع شدن ... هر روز بخشی از غذاشون رو جدا می کردن و یواشکی کنار تختم میزاشتن ...
با این وجود، بیشتر روزها رو روزه می گرفتم ... شخصیتم اجازه نمی داد احساس عجز و ناتوانی کنم ... .
هر وقت فشار روم خیلی شدید می شد یاد سخن #شهید_آوینی می افتادم ...
دیندار آن است که در کشاکش بلا دیندار بماند و گرنه در صلح و آسایش و فراغت اهل دین بسیارند ... .
به خودم می گفتم ... برای اینکه از فولاد سخت، چیز با ارزشی بسازن ... اول خوب ذوبش می کنن ... نرمش می کنن ... بعد میشه ستون یک ساختمان ...
و خدا رو به خاطر تک تک اون فشارها و سختی ها شکر می کردم ... .
کم کم دل دردهام شروع شد ... اوایل خفیف بود ... نه بیمه داشتم ... نه پولی برای ویزیت و آزمایش ... نه وقتی برای تلف کردن ... به هر چیز مثل خستگی، گرسنگی و ... فکر می کردم ... جز #سرطان ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313