eitaa logo
عشاق‌الحسن(محب‌الحسن)
12.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.9هزار ویدیو
4 فایل
"‌کُلّٰناٰ‌بِفِداٰک‌یاٰ‌اَبامُحَمّدیاحَسَن‌مُجتَبی(عَ)💚🌿 آقا ... در شلوغی‌های دنیـا مـن بـه دنبـال تــوام در شلوغی‌های محشـر تـو بیـا دنبـال مـن آبادی‌ بقیع‌ نزدیک است✨ .. سخنی بود درخدمتیم تبادلات کانال 👇 @yazahra_67 ............. @ghribemadine118
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊ღೋ══════ 📕 : شأن نزول آیه‌ی عبس‌ و تولی علوی:اهل سنت چیزهایی رابه رسول خدا(ص)نسبت می دهندکه شایسته نیست حتی به یک فرد عادی نسبت داد. عباسی:مثلا چه نسبتی به ان حضرت می دهیم؟ علوی:مثل اینکه می گوییدایات:عبس وتولی ،أن جاءه الاعمی(سوره عبس،ایات 1و2)؛یعنی،"عبوس وترشرو گشت چون ان مرد نابیناحضورش امد",درباره ی رسول خدا نازل شده است(هنگامی که ان حضرت از امدن عبدالله بن ام مکتوم،که نابینابود،ناراحت شد). عباسی:چه مانعی دارد که ان حضرت ناراحت شده باشد(برای امدن مردنابینایی واین ایه نازل گردیده باشد)؟ علوی:مانعش گفتار خداوند است که می فرماید:انک لعلی خلق عظیم(سوره قلم،ایه 4),یعنی؛"تو دارای برترین اخلاق نیکو هستی",و می فرماید:وما ارسلناک الا رحمه للعالمین(سوره انبیاء،ایه 107).یعنی ؛"ای رسول،ماتورا فرستادیم تابرای اهل عالم رحمت باشی".پس ایاعاقلانه است که پیامبر(ص)که خداوند اورا به داشتن حسن خلق توصیف کرده و وجود مقدس او را رحمه للعالمین قرار داده،از امدن مرد نابینای مومنی ناراحت و رو گردان شود؟ایااین عمل انسانی است؟ ملکشاه:عاقلانه نیست که بگوییم این از پیغمبری که نمونه ی کامل انسانی و واسطه ی رحمت الهی است سرزده است.لیکن،اقای علوی،این ایات درباره ی چه کسی نازل شده است؟ علوی:دراحادیث صحیح منقول از اهل بیت ع(که قران درخانواده ی انان نازل شده وانان در معنی وشأن نزول ایات از تمامی مردم داناترند)امده است که این ایه درباره ی عثمان بن عفان نازل شد،زمانی که ابن ام مکتوم واردشد واو چهره ی خود را از اوگردانید وبه او پشت کرد. راوی:دراین هنگام وقفه ای دربحث پیش امد.انگاه یکی از علمای شیعه بنام سیدجمال الدین،که درجلسه حضور داشت،گفت: سید جمال الدین:بایکی از دانشمندان مسیحی درباره ی این ایات بحثی کرده ام که بیان ان را دراین جلسه بی مناسب نمی دانم.او به من گفت:"پیغمبر ما،حضرت عیسی،افضل وبرتر از پیغمبر شما حضرت محمد است".گفتم:چرا وبه چه دلیل؟گفت:"پیغمبر شما بداخلاق بود،به طوری که به علت ورود مرد نابینایی ناراحت شده وچهره درهم کشیده وصورت خود رااز وی گردانیده است؛طبق ایه ی قران که می گوید:عبس وتولی ان جاءه الاعمی.ولیکن ،پیغمبر ماحضرت عیسی دارای حسن خلق بوده،چنان که ازهیچکس روی نمی تابید(حتی ازبیماران کریه المنظر)،بلکه نابینایان رابینا می کردو مبتلایان به مرض پیسی وجذام راشفامی داد. درجواب او گفتم:"چنین نیست که تو گمان کرده ای،بلکه ماشیعیان می گوییم که ان ایات درباره ی عثمان بن عفان نازل شده،نه درباره ی پیغمبر اسلام.وعلی التحقیق ان حضرت دارای اخلاق نیک وصفات عالیه ی انسانی وخصلتهای پسندیده بوده است؛چنات که خدای تعالی درباره ی حضرتش می فرماید:و انک لعلی خلق عظیم.ومی فرماید:وما ارسلناک الا رحمه للعالمین. دانشمند مسیحی گفت:"انچه من به تو گفتم ،گفته ی یکی از خطبای اهل سنت بود که در مسجدی دربغداد شنیدم". راوی:وقتی سید جمال الدین خاطره اش رانقل کرد،دیگر بار علوی رشته ی کلام را به دست گرفت ادامه داد: علوی:درنزد ماشیعیان مشهور است که بعضی از راویان متملق وچاپلوس که دین رابه دنیا می فروختند،شأن نزول این ایه را به پیغمبر اسلام(ص)نسبت می دادند،تامقام حکومت عثمان راپاک سازند.چون شیوه ی انها این بود که به خدا ورسولش دروغ می بستند،تارفتار(خصمانه وغاصبانه وغیرانسانی)خلفا وفرمانروایان خود راپاک جلوه گر سازند. ملکشاه:(بااین گفت وشنود اندک مطلب بر ما روشن شد)رشته ی سخن رابر گردانید ودرباره ی موضوع دیگری سخن بگویید. عباسی:شیعیان منکر ایمان سه خلیفه(ابوبکر،عمروعثمان)هستند.ولی این حرف وعقیده صحیح نیست،زیرا اگر مومن نبودند،رسول خدا(ص)از انان دختر نمی گرفت وهیچگاه به انها دختر نمی داد. علوی: ... ... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ 🔥 ولی اون گاو ؛ نه … هر چقدر هم مفید باشه با غریزه زندگی می کنه … بدون عقل … بدون اختیار … اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن، فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره … تو یا گاو؟ … هم می فهمیدم چی میگه … هم نمی فهمیدم … .  من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی… اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم … ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه … و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست … مکث عمیقی کرد … حالا انتخاب تو چیه؟ .. یقه اش رو ول کردم … خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم و گفت … به سلامت …  من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل … برگشتم خونه … خیلی به هم ریخته و کلافه بودم … ولا شدم روی تخت … تمام روز همون طور داشتم به حرف هاش فکر می کردم … به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت … اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم … اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم … اگر … اگر … تمام روز به انتخاب هام فکر کردم … و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت دیگه ای داشته باشم؟ … چه سرنوشتی؟ … . همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم …  تو واقعا زنده ای؟ … پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی؟ … چرا هیچ وقت کمکم نکردی؟ … جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم … اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده … اگر با چشم هام ببینمت … قسم می خورم بهت ایمان میارم … پ.ن سعی کنین در مورد حاج آقا قضاوت نکنین کارشو بلده اون شب دیگه قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخص بشه… نه تنها اون شب، بلکه فردا، پس فردا و … مسجد هم نرفتم و ارتباطم رو با همه قطع کردم .. یک هفته … 10 روز … و یک ماه گذشت … اما از خدا خبری نشد … هر بار که از خونه بیرون می رفتم یا برمی گشتم؛ منتظر خدا یا نشانه از اون بودم … برای خودم هم عجیب بود؛ واقعا منتظر دیدنش بودم … اون شب برگشتم خونه … چشمم به Mp3 player افتاد … تمام مدت این یه ماه روی دراور بود … چند لحظه بهش نگاه کردم … نگه داشتنش چه ارزشی داشت؟ … حرف های یک خدای مرده ..  با ناراحتی برش داشتم و بدون فکر انداختمش توی سطل زباله .. نهار نخورده بودم … برای همین خودم رو به خوردن همبرگر دعوت کردم … بعد هم رفتم بار … اعصابم خورد بود … حس می کردم یه ضربه روحی شدید بهم وارد شده … انگار یکی بهم خیانت کرده بود … بی حوصله، تنها و عصبی بودم … تمام حالت های قدیم داشت برمی گشت سراغم … انگار رفته بودم سر نقطه اول … دو سالی می شد که به هیچی لب نزده بودم … چند ساعت بعد داشتم بدون تعادل توی خیابون راه می رفتم … بی دلیل می خندیدم و عربده می کشیدم … دیگه چیزی رو به خاطر ندارم …  اولین صحنه بعد از به هوش اومدنم توی بیمارستان بود … سرم داشت می ترکید و تمام بدنم درد می کرد … کوچک ترین شعاع نور، چشم هام رو آزار می داد … سر که چرخوندم، از پنجره اتاق بیمارستان، یه افسر پلیس رو توی راهرو دیدم… اومدم به خودم تکانی بدم که … دستم به تخت دستبند زده شده بود … .  اوه نه استنلی … این امکان نداره … دوباره ..  بی رمق افتادم روی تخت … نمی تونستم چیزی رو که می دیدم، باور می کردم … به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم … افسر پلیس داشت با کسی صحبت می کرد …   اومد داخل … دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم … آقای استنلی بوگان، شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید … لطفا اینجا رو امضا کنید … لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ..  برگه رو نگاه کردم … صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود … 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و … . گریه ام گرفته بود … لعنت به تو استنلی … چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی … 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود … . زودتر امضا کنید آقای بوگان … در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ارجاع داده می شید … .  هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو… یه نگاه به ما کرد و گفت … هنوز امضا نکردی؟ … زود باش همه معطلن …   شما چطور من رو پیدا کردید؟ … من پیدات نکردم … دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد … بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها ریختن توی مسجد …  افسر پلیس که رفت … حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد … . - پول غرامت رو … - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی … 1000 دلار بدهکاری … چطور پسش میدی؟ … . - با عصبانیت گفتم … .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313
‍ ‍ ‌ ✹﷽✹ ═══════ ೋღ🕊 ღೋ═══════════ فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من … اولین مراجع های من… و اولین پرونده من … اونها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم … بعد از اون همه سال زجر و تلاش … باورم نمی شد … اولین پرونده ام رو گرفته بودم … مثل یه آدم عادی … سریع به خودم اومدم … باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هر طور شده پرونده رو می بردم … این اولین پرونده من بود … اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه … دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم … هر قانونی که فکر می کردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم … . اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم … قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود … باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود … اما طبق قانون، احدی نمی تونست مانع من بشه … تنها ترس من از یه چیز بود … من هنوز یه بومی سیاه بودم … در یه جامعه نژادپرست سفید … . بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم … پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود … احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود … پلیس های سفیدی که از حالت شون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد … من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی می کردیم … 🌷 تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم … اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن … اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم … . بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود … اونها حتی فکرش رو هم نمی کردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن … برای همین بی خیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن … این بزرگ ترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب می شد … بالاخره زمان دادگاه تعیین شد … و روز دادرسی از راه رسید روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم … اونقدر که به زحمت می تونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم … از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه می شد … همه شون مدام تکرار می کردن … تو یه سیاه بومی هستی … شکستت قطعیه … به مدارک دل خوش نکن … رفتم به صورتم آب زدم … چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم … داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک می شدم که … یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم … . – شاید بهتر بود یه وکیل سفید می گرفتیم … این اصلا از پس کار برمیاد؟ … بعید می دونم کسی به حرفش توجه کنه… فکر می کنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟ … این؟ … وکیل سفید؟ … نفسم بند اومد … حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست … حس عجیبی داشتم … اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان … اون وقت … ” این اصلا از پس کار برمیاد؟ ” … ” این؟ ” … باورم نمی شد چنین حرف هایی رو داشتم می شنیدم … هیچ کسی جز من سیاه … حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا … این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود … . به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد … حس سگی رو داشتم که از روی ترحم … هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن … انسان دوستی؟ … حتی موکل های من به چشم انسان … و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده … بهم نگاه نمی کردن … . لحظات سخت و وحشتناکی بود … پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم … مغزم از کنترل خارج شده بود … نمی تونستم افکاری رو که از ذهنم عبور می کرد، کنترل کنم … تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم … دستی رو که توی ۱۹سالگی از دست داده بودم … هنوز درد داشت و حتی نمی تونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم … مرگ ناعادلانه خواهرم … همه به سمتم هجوم آورده بود … . دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود … حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم … که کسی صداشون رو نمی شنید؛ نبود … حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود … حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل می شد … حس انسانیت که در قلبم می مرد .... ═══════ ೋღ 🕊ღೋ══════ https://eitaa.com/oshagholhasan_313