🍃
.
تعبیراللهاکبرتونمازخیلیقشنگه . . .
+میگهبندهیمنالانکهپیشرویمنایستادی
هرچیزییکهتوزندگیتبزرگترازمن
میدونیروازذهنتبندازبیرون ...💫
منبرایهمهیزندگیتکافیم:)
بزرگترازهمهمفاهیمتوذهنت!
یعنی"الله"برترازهمهموجوداتِهستی
ذهنی ملکیوملکوتیه🙂
آیابهحامیعظیمترینیازداری؟
#نماز
#اللهاکبر✨
التماسدعا 🤲
🍃
.
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#سـرزمیـنزیبـایمـن♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتبیستوپنجم
یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید …
به شدت #عصبانی شده بودم …
این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … .
در رو باز کرد و اومد داخل تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش …
کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … .
توی شوک بود سریع به خودش اومد از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … .
– قصد بی احترامی نداشتم اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … و خیلی عادی رفت سمت خودش...
به شدت جا خوردم …
من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت …
مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم #عذرخواهی کرد … .
اون شب اصلا خوابم نبرد نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد …
رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت سجاده اش رو باز کرد و مشغول #نماز شد …
می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست …
اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت پشت سر هم نماز می خوند …
من همون طور دراز کشیده، بهش نگاه می کردم حالت عجیبی داشت …
نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود …
و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … .
من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم اما مسلمانی من فقط اسمی بود …
هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم …
و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … .
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود …
نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه اون حالت، حس عجیبی داشت …
حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … .
از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود …
هر طرف که می رفت یا هر رفتاری که می کرد به شدت کنجکاوی من تحریک می شد …
از پله ها می اومدم پایین می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم …
داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن …
برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… .
همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم …
طوری که من رو نبینن و گوش هام رو تیز کردم …
– اصلا معلوم نیست این آدم کیه …
نه اهل نماز و روزه است نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست …
باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور …
هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن و هادی فقط با چهره ای گرفته سرش رو پایین انداخته بود
حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت …
– این حرف ها غیبته کمتر گوشت برادرتون رو بخورید …
– غیبت چیه؟ اگر نفوذی باشه چی؟
کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف خودشون رو جا کردن اینجا …
یا خواستن واردش بشن؟ …
کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ …
سرش رو بالا آورد …
اگر نفوذی باشه غیبت نیست …
اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم …
اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه …
من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم کوین چنین آدمی نیست… .
چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن …
هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه…
اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن و امت واحد بودنشون برام سخت بود … .
– در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید …
این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده باید به اینها هم نگاه کنید …
شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید…
من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم …
بقیه اش با خداست …
حرف های هادی برام عجیب بود چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ …
این حرف ها همه اش شعار بود اون یه پسر سفید و بور بود …
از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده …
در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم …
روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم …
هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره …
اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم …
اون سعی داشت من رو درک کنه و احساس و فکرش نسبت به من ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مبارزهبادشمنانخدا
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتچهارم
وارد حرم که شدم صدای اذان بلند شد ...
صفوف نماز یکی پس از دیگری تشکیل می شد ... یه عده هم بیخیال از کنار صف ها رد می شدند ...
بی توجهی به #نماز در ایران برام چیز تازه ای نبود ... .
نماز رو خوندم و راه افتادم ... چشمم به یه صف طولانی داخل حرم افتاد ...
رفتم جلو و سوال کردم ... غذای حضرت بود ... آخرین غذایی که خورده بودم، صبحانه ای بود که در خوابگاه به طلبه ها داده بودند ... .
نه پولی برای غذا داشتم، نه غرورم اجازه می داد دستم رو جلوی شیعه ها دراز بکنم ... اون هم اینکه غذای امام شیعه ها رو بخورم ... .
چند قدمی از خادم دور نشده بودم که یه جوان بی سیم دار، دنبالم دوید ...
دستش رو که گذاشت روی شونه ام، نفسم برید ...
پرسید: ایرانی هستید؟ ... رنگم چنان پرید که گچ، اون طوری سفید نیست ... زبانم هم کلا حرکت نمی کرد ... .
مشخص بود از حالتم تعجب کرده ...
با پاسپورت، بدون فیش غذا میدن ... اینو گفت و رفت ... .
چند لحظه طول کشید تا به خودم بیام ... از وحشت، با سرعت هر چه تمام تر از حرم خارج شدم ... .
توی راه حوزه، حسابی خودم رو سرزنش می کردم که نزدیک بود خودت رو لو بدی ... اگر بهت شک می کرد چی؟ ...
شاید اصلا بهت شک کرده بود ... شاید الان هم تحت تعقیب باشی و ..."
وقتی رسیدم به حوزه سوم، چند ساعت معطل شدم اما اونجا هم پذیرشم نکردن ... .
با خودم گفتم: آخه این چه غلطی بود که کردی ...
سرت رو پایین انداختی بدون آشنا و راه بلد اومدی کشور غریب؟ ... تا همین جا هم زنده موندنت معجزه است ... .
گرسنگی، خستگی، ترس، وحشت، غربت، تنهایی، سرگردانی توی کشور دشمن، اون هم برای یه نوجوون 16 ساله ... .
برگشتم حرم ... یکم آب خوردم و به صورتم آب زدم ... حالم که جا اومد، خسته و کوفته، زیر سایه یکی از صحن ها به دیوار تکیه دادم و
به خدا گفتم: خدایا! خودت دیدی که من به خاطر تو این همه راه اومدم ... اومدم با دشمنانت مبارزه کنم ...
همه عمر در ناز و نعمت و مرفه زندگی کردم ... تمام اون راحتی و آسایش رو رها کردم و فقط به خاطر تو، تن به این سختی و آوارگی دادم ... اما ضعیف و ناتوان و غریبم ... نه جایی دارم نه پولی ...
وسط کشور دشمنان تو گیر کردم و هیچ پناهی ندارم ... اگر از بودن من و مبارزه با دشمنانت راضی هستی کمکم کن ...
و الا منو برگردون عربستان و از محاصره این همه شیعه نجات بده .."
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313
✹﷽✹
═══════ ೋღ🕊
ღೋ═══════════
#مـردیدرآینــه♡
#نوشتهشهیدمدافعحرمطاهاایمانی
#قسمتپنجاهونهم
با تعجب داشت بهم نگاه مي كرد ...
نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا كنه ...
دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ...
انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت كه مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ...
نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ...
و گاهي شبيه يک پرسشگر ...
در نهايت دنيل سكوت رو شكست ...
- رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشكال نداره نزديک ترين مسجد توقف كنيم ...
دلم مي خواد ورودمون رو به كشور اسلامي با #نماز شروع كنم ...
و نگاهش چرخيد سمت خانومش ...
اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال كرد ...
- منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ...
مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ...
- فقط فكر اين رفيق مون رو هم كرديد كه خسته نشه؟ ...
با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل كردن نگاهش رو فهميدم ...
مونده بود چطوري به من بگه ...
- مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بريدگي اتوبان خارج شد ...
در حالي كه مي شد تعجب و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ...
- قبل از اينكه بيام در مورد اسلام تحقيق كردم ... و مي دونم امثال من كه كافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراكز مقدس بشن ...
حالا ديگه كامل خيالش راحت شده بود ...
معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ...
اما از جدي بودن كلامم ، ذهنش درگير شد ...
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود
یه... خصلت جالب ... خصلتي كه من رو ترغيب مي كرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ...
دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ...
حدس هاي زيادي از بين سرم می گذشت ...
كه فقط يكي شون بيشترين احتمال رو داشت ...
مشخص بود كه مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشته باشم ... و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ...
جاي ساندرز رو توي مغز من مال خود كرد ...
حالا ديگه حل كردن معادلات روحي اون برام جالب بود ...
لبخند خاصي صورتم رو پر كرد ...
مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديكه ...
- مشكلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ...
چهره اش كاملا آرام شد ...
و مي شد موفقيت من رو توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ...
به نفع من ...
كم كم صداي اذان به گوش مي رسيد ...
هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشكالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه كارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ...
براي يه لحظه ترسيدم ... ' نكنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون كارآگاهي نيستن كه ...
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد كرد ...
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو كردن بيوفته ...
نكنه دنيل بهش گفته باشه كه من چقدر اونها رو اذيت كردم ... و حالا هم من رو آورده باشن كه ...
با لبخند آرامي بهم نگاه كرد ...
نفسي كه توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- االله اكبر ... قرار بود كريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون كسي رو مهمان ما كرده كه ...
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افكارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...
- به واسطه دنيل، بله ...
يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ...
وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ...
خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ...
ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...
چه عبارت عجيبي ...
من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ...
از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ...
مرتضي ظرافت كلام زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک كرد ...
مسجد، سمت ديگه خيابون بود ...
يه خيابون عريض تميز، كه دو طرفش مغازه بود ...
با گل كاري و گياه هايي كه وسطش كاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه كردم ...
اون در بزرگ با كاشي كاري هاي جالب ...
نور سبز و زردي كه ...
#ادامهدارد....
═══════ ೋღ
🕊ღೋ══════
#امامحسنیام
#عشاقالحسنمحبالحسنع
https://eitaa.com/oshagholhasan_313