eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤السلام علیک یا اباصالح المهـدے 💚 🖤سلام ما به محرم 💚به غصه و غم مهدی 🖤به چشم کاسه خون و 💚به شال ماتم مهدی 🖤سلام ما به محرم 💚به شور وحال عیانش 🖤سلام ما به حسین و 💚به اشک سینه زنانش أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 آه، بدجور مرا کوفه به هم ریخت حسین همه‌ی شهر به یک‌باره سرم ریخت حسین باورم نیست که آواره شدم در این شهر نیست پنهان ز تو، بیچاره شدم در این شهر تو نبودی که ببینی چه شبی سر کردم تا سحر گریه به تنهایی حیدر کردم 🖤🖤 ╔ ✾ ✾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤⃟🥀 •|مسلمت‌درکوفه‌بس‌داردحکایات‌عجیب •|اول‌شب‌شدعزیزوآخرشب‌شدغریب 🎞|↫ 🥀|↫ 🖤|↫ 🖤🥀🏴🖤🥀🏴🖤🥀🏴
¹محرم🖤🕯 😔🖤🥀🏴 نخستین شهید واقعه کربلا؛ 💔✨ 🖤 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
🔸️مقتل خوانی اول محرم🖤🏴🥀 🥀سلام بر محرم 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن ▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ مادراین‌شهرغریبیم‌ودراین‌مُلک،فقیر بایداین‌زائردلتنگ‌به‌خدمت‌برسد... 🌱🥀💚🥀🖤 🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹 ♥⃟⃣❤️💚🖤 🌸꙱❥🖤 ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍🌹 💚 اگه واقعــاً مراقب زمـان و کیفیت نمازهات باشی؛ برای شیطون، قابل دسترســی نیستی! نمـــازت رو ضایع نکـــن... شیطون حتماً ضایعت می‌کنه‌ها. 🎤 🤲 😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️❤️ ❣یـا صاحب الزمان عج 💔✨بارها از همہ جا و همہ ڪس رانده شدم 💔✨ایڹ تو بودے ڪه مرا باز پناهم دادے 💔✨این همہ قلب تو را با گنہم خوڹ ڪردم 💔✨باز تا آمدم از راه، تو راهم دادے یا بَقیـــــةَ اللّٰه❣شبتون بخیر مولایم🦋 تعجیل در ظهور و سلامتی مولا عج ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج🖤🥀
♥️ - به به، دستت درد نکنه... عجب بويي راه انداختي. با شنيدن اين جمله، ژست هنرمندانه اي به خودم گرفتم! انگار فتح الفتوح کرده بودم... رفتم سر خورشت. درش رو برداشتم... آبش خوب جوشيده بود و جا افتاده بود... قاشق رو کردم توش بچشم که... نفسم بند اومد... نه به اون ژست گرفتن هام نه به اين مزه! اولش نمکش اندازه بود؛ اما حالا که جوشيده بود و جا افتاده بود... گريه‌ام گرفت! خاک بر سرت هانيه، مامان صد دفعه گفت بيا غذا پختن ياد بگير، و بعد ترس شديدي به دلم افتاد. خدايا! حالا جواب علي رو چي بدم؟ پدرم هر دفعه طعم غذا حتي يه کم ايراد داشت – کمک مي خواي هانيه خانم؟ با شنيدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسيدم! قاشق توي يه دست... در قابلمه توي دست ديگه... همون طور غرق فکر و خيال خشکم زده بود. با بغض گفتم: نه علي آقا... برو بشين الآن سفره رو مي اندازم... يه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد! منم با چشم هاي لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بيرون – کاري داري علي جان؟ چيزي مي خواي برات بيارم؟ با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن؛ شايد بهت سخت کمتر سخت گرفت. – حالت خوبه؟ – آره، چطور مگه؟ – شبيه آدمي هستي که مي خواد گريه کنه! به زحمت خودم رو کنترل مي کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم: نه اصلا... من و گريه؟ تازه متوجه حالت من شد... هنوز قاشق و در قابلمه توي دستم بود. اومد سمت گاز و يه نگاه به خورشت کرد. -چيزي شده؟ به زحمت بغضم رو قورت دادم. قاشق رو از دستم گرفت... خورشت رو که چشيد، رنگ صورتم پريد! ُمردي هانيه... کارت تمومه... چند لحظه مکث کرد. زل زد توي چشم هام: واسه اين ناراحتي، ميخواي گريه کني؟ ديگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زير گريه: آره... افتضاح شده... با صداي بلند زد زير خنده! با صورت خيس، مات و مبهوت خنده‌هاش شده بودم... رفت وسايل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت... غذا کشيد و مشغول خوردن شد... يه طوري غذا مي خورد که اگر يکي مي ديد فکر مي کرد غذاي بهشتيه... يه کم چپ چپ زيرچشمي بهش نگاه کردم – مي توني بخوريش؟ خيلي شوره... چطوري داري قورتش ميدي؟ از هيجان پرسيدن من، دوباره خنده اش گرفت – خيلي عادي... همين طور که مي بيني، تازه خيلي هم عالي شده... دستت درد نکنه – مسخره ام مي کني؟ – نه به خدا... چشم‌هام رو ريز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم... جدي جدي داشت مي خورد! کم کم شجاعتم رو جمع کردم و يه کم براي خودم کشيدم... گفتم شايد برنجم خيلي بي نمک شده، با هم بخوريم خوب ميشه... قاشق اول رو که توي دهنم گذاشتم غذا از دهنم پاشيد بيرون... سريع خودم رو کنترل کردم و دوباره همون ژست معرکه‌ام رو گرفتم، نه تنها برنجش بي نمک نبود که... اصلا درست دم نکشيده بود... مغزش خام بود! دوباره چشم هام رو ريز کردم و زل زدم بهش؛ حتي سرش رو بالا نياورد. – مادر جان گفته بود بلد نيستي حتي املت درست کني... سرش رو آورد بالا با محبت بهم نگاه مي کرد... براي بار اول، کارت عالي بود... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اينطوري لوم داده بود؛ اما بعد خيلي خجالت کشيدم؛ شايد بشه گفت براي اولين بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معناي خجالت کشيدن رو درک مي کرد. هر روز که مي گذشت علاقه‌ام بهش بيشتر مي شد... خلقم اسب سرکش بود و علي با اخلاقش، اين اسب سرکش رو رام کرده بود. چشمم به دهنش بود. تمام تلاشم رو مي کردم تا کانون محبت و رضايتش باشم... من که به لحاظ مادي، هميشه توي ناز و نعمت بودم، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام... علي يه طلبه ساده بود، مي ترسيدم ازش چيزي بخوام که به زحمت بيفته... چيزي بخوام که شرمنده من بشه... هر چند، اون هم برام کم نمي گذاشت... مطمئن بودم هر کاري برام مي کنه يا چيزي برام ميخره... تمام توانش همين قدره؛ علي الخصوص ‌زمانی که فهمید باردارم. ‌♥️⃟•🌻↯↯
♥️ اونقدر خوشحال شده بود که اشک توي چشم هاش جمع شد... ديگه نميگذاشت دست به سياه و سفيد بزنم... اين رفتارهاش حرص پدرم رو در مي آورد... مدام سرش غر مي زد که تو داري اين رو لوسش مي کني. نبايد به زن رو داد... اگر رو بدي سوارت ميشه؛ اما علي گوشش بدهکار نبود. منم تا اون نبود تمام کارها رو مي کردم که وقتي برمي گرده با اون خستگي، نخواد کارهاي خونه رو بکنه. فقط بهم گفته بود از دست احدي، حتي پدرم، چيزي نخورم و دائم الوضو باشم... منم که مطيع محضش شده بودم... باورش داشتم... نه ماه گذشت... نه ماهي که براي من، تمامش شادي بود... اما با شادي تموم نشد وقتي علي خونه نبود، بچه به دنيا اومد... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادي خبر تولد نوه اش رو بده، اما پدرم وقتي فهميد بچه دختره با عصبانيت گفت: لابد به خاطر دختر دخترزات مژدگاني هم مي خواي؟ و تلفن رو قطع کرد. مادرم پاي تلفن خشکش زده بود و زيرچشمي با چشم‌هاي پر اشک بهم نگاه مي کرد. مادرم بعد کلي دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت... بيشتر نگران علي و خانواده‌اش بود و مي خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهاي اونها باشم. هنوز توي شوک بودم که ديدم علي توي در ايستاده... تا خبردار شده بود، سريع خودش رو رسونده بود خونه، چشمم که بهش افتاد گريه‌ام گرفت. نميتونستم جلوي خودم رو بگيرم. خنده روي لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه مي کرد! چقدر گذشت؟ نميدونم، مادرم با شرمندگي سرش رو انداخت پايين – شرمنده ام علي آقا... دختره... نگاهش خيلي جدي شد. هرگز اونطوري نديده بودمش، با همون حالت رو کرد به مادرم... -حاج خانم، عذرمي خوام؛ ولي امکان داره چند لحظه ما رو تنها بذاريد؟ مادرم با ترس در حالي که زيرچشمي به من و علي نگاه مي کرد رفت بيرون... اومد سمتم و سرم رو گرفت توي بغلش، ديگه اشک نبود. با صداي بلند زدم زير گريه، بدجور دلم سوخته بود – خانم گلم... آخه چرا ناشکري مي کني؟ دختر رحمت خداست... برکت زندگيه... خدا به هر کي نظر کنه بهش دختر ميده، عزيز دل پيامبر و غيرت آسمان و زمين هم دختربود و من بلند و بلندتر گريه مي کردم با هر جمله‌اش، شدت گريه‌ام بيشتر مي شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بيرون اتاق با شنيدن صداي من داره از ترس سکته مي کنه. بغلش کرد. در حالي که بسم الله مي گفت و صلوات مي فرستاد، پارچه قنداق رو از توي صورت بچه کنار داد... چند لحظه بهش خيره شد؛ حتي پلک نمي زد. در حالیکه لبخند شادي صورتش رو پر کرده بود، دانه‌هاي اشک از چشمش سرازير شد... – بچه اوله و اين همه زحمت کشيدي... حق خودته که اسمش رو بذاري؛ اما من مي خوام پيش دستي کنم... مکث کوتاهي کرد... زينب يعني زينت پدر... پيشونيش رو بوسيد. خوش آمدي زينب خانم و من هنوز گريه مي کردم؛ اما نه از غصه، ترس و نگراني... ‌♥️⃟•🌻↯↯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک‏ الْمُشْتَکى‏، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ‏ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى‏ فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى‏ فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ‏ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏ اَدْرِکنى‏، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ. 💚💚💚💚💚 قرارِصبح‌مون…(:✨☘️ بخونیم‌دعآی‌فرج‌رآ؟🙂📿 -اِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآ،وَبَرِحَ‌الخَفٰآءُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…!🌱 …!🌸🍃 😊 💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚 [♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️ ♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
‏‏‏‏‏‏‏🖤🥀👌😍 باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم یه یا علی بگو ⇦⇦ @oshahid
🌸بنام و با توکل به اسم الله ✨به رسم ادب روزمونو 🌸با سلام بر ✨سرور و سالار شهیدان 🌸اقا اباعبدالله ✨شروع میکنیم 💚اَلسلامُ علی الحُسین 💚وعلی علی بن الحُسین 💚وَعلی اُولاد الـحسین 💚وعَلی اصحاب الحسین 🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم ✨ الــهـــی بــه امــیــد تـــو سـ🌼ـلام ایام سوگواری امام حسین(ع) تسلیت🏴 📅 امروز چهارشنبه ☀️ ۲۰ مرداد ١۴٠٠ ه. ش 🌙 ۰۲ محرم ١۴۴٣ ه.ق 🌲 ۱۱ آگوست ٢٠٢١ ميلادى بسم رب العشق... ماه عزا رسیده و دل ها پر از غم است مشکی به تن کنید که ماه محرّم است پیراهن سیاه عزاداری حسین احرام نوکری تمامی عالم است ماه محرّم آمده خیمه به پا کنید دلهای ما حسینیّه ی بزم ماتم است آغاز ایام عزاو ماتم تسلیت🏴🖤🖤🕊 🖤امیدوارم در پناه 💚امام حسین علیه السلام 🖤در دنیا و آخرت سعادتمند و عاقبت 💚بخیر باشید، 🖤اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی 💚عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْن 🖤و َعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی 💚اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🖤با یک دنیا ارادت و احترام 💚تقدیم به شما عاشقان 🖤اباعبدالله 💚محرم الحرام تسلیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️به میوه ی دل زهرا، صلوات به صفا بخش دل سید بطحا، صلوات ♥️به نکو مظهر حریت و عشق به حسین بن علی، شافع فردا صلوات‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎ ┈••✾•🌸✨🦋✨🌸•✾••┈ 🥀🖤 ┈••✾•🌸✨🦋✨🌸•✾••┈
🖤🥀 صاحب عزاے ماتم کرب‌وبلا بيا تنها اميدخلق جهان يابن فاطمه بيش از هزارسال تو خون گريه ڪرده‌اے اے خـون جـگر ز قامـت زينـب بيـا بيـا اللهم عجل لوليک الفرج بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
🥀🖤 آمدم‌تاغلامتاݩ باشم ڪفتر روے بامتاݩ باشم گفتم آقا سلام،منتظرِ یڪ علیڪ السلامتاݩ‌باشم سر درِ قلب من نوشٺہ "حسیــݩ" به گمانم به نامتاݩ‌باشم... 💚
🥀🖤 خواهرم اینجا زمین ڪربلاسٺ سرزمین غصہ و درد و بلاسٺ این زمین بوے جدایے مےدهد خاتمہ بر آشنایے مےدهد خواهرم اینجا اسیرٺ مےڪنند در همین ده روزه پیرٺ مےڪنند 😔
🔳🥀🖤 همین جاستــــ و اتراق ڪنید در دل خود بیرق غـم را ڪوبید 😔