eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 🍂برای آمدنت دیر می شود، برگرد... زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد... 🍂در انتظار تو با کوله باری از وحشت... زمین دوباره زمین گیر می شود، برگرد... 🍂برای روشنی چشم آسمان، خورشید... میان چشم تو تکثیر می شود، برگرد... 🍂همیشه جای تو در لحظه هایمان خالیست... غروب جمعه که دلگیر می شود، برگرد... 🍂و جمعه ای که بیایی، تمام عرش خدا... به سمت خاک سرازیر می شود، برگرد... 💚 😔🥀🖤 🌺🌺
‌°•~✨💚 ... 💔 این جمعه جنس خواهشمان فرق می ڪند ، قسم به شیرخواره ے ڪرب و بلا بیا... 🌱🌸 ♥⃟[😔🥀🖤 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
{🌿🌸} دردِل‌دَردیٖست‌از‌توپِنھآن‌ڪہ‌مَپُرس..! تَنگ‌آمَده‌چَندآن‌دلَم‌از‌جآن‌ڪہ‌مَپُرس بآاین‌هَمہ‌حآل‌و‌درچنیٖن‌تَنگ‌دِلۍ..¡ جآڪَرده‌مُحبّٺ‌تو‌چنْدآن‌ڪہ‌مَپرس••🧡'((: 🥀 ♥️🕊 ♥⃟💚😭🥀🖤 🌸꙱❥ ♥️⃟🖇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🖤›😭🥀🖤 اصغرم خوابه یا ڪه سیرابه قلبِ آقایم از چه بی تابه پشت خیمه ها اصغرم تنها اے شه گل ها هرگز نخوابه 😭💔 🥀🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『~💚🖇•』 . من‌براي‌هرمؤمنے‌ڪہ‌ مصیبتِ‌جدِشھیدم‌ را یادآورشود سپس‌برای‌تعجیل‌فرج‌و‌تایید من‌‌دعا‌نماید؛دعامیڪنم 🌱'امام‌زمان‌‹عج›'❤🦋
هاتفے گفت: یتیم است،مراعات ڪنید! نیزه‌ایے گفت:حسینے ست،مجازات کنید! 💚😔 🥀🖤
بیقرار اسٺ ایـن دشٺ بلا بہ سـرش شـوق رسیـدن بہ پدر هم دارد ناگهـان دسٺ رها شد و شتابان میـرفٺ باز ایـن دشٺ دارد 💚
اے سبـزترین یار ڪـفن پوشِ عمـو لبیڪ تو جـارے اسٺ در گوشِ عمـو لبـریز فـنا بود وجودٺـــ انـگار حل شـد بدنٺ میان آغوشِ عمـو
سلام ما به «زُهیر» و دلاوری‌هایش! که بود شاهد عشق حسین و مولایش هر آن ‌چه خواست که سر پیچد از کمند حسین نشد که داشت به دل، جذبۀ تولّایش 💔🥀 🖤 ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🥀🖤
نـــــاله غربتــــی از کرببلا می‌آید حاجی عشق به میعاد منا می‌آید راه را باز نموده همه تعظیم کنید پسر شیر جمـــل عبد خدا می‌آید 🥀🖤 🖤🖤
🔸️مقتل خوانی چهارم محرم 🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن ▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ 🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ 🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن ••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆•••
اونها من رو،‌جلوي چشم‌هاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با چشم‌هام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل اتاق رو پر کرده بود... ثانيه‌ها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجه‌هاي سخت تر بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد... فقط به خدا التماس مي کردم... - خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره، علي رو نجات بده... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچه‌هام رو ديدم. پدر و مادر علي، به هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جملات من بود... علي زنده‌ست... من علي رو ديدم، علي زنده بود... بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم. شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس مي خوندم. ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زنداني‌هاي سياسي همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود. صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي ۲۶ ساله من... مثل يه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد... زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حالا زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود. من اصلا توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل مي کردم... دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو... - بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي برگشته خونه... ‌♥️⃟•🌻↯↯
♥️ علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره، خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم... - مريم مامان... بابايي اومده... علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمکها و لب‌هاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم اون صحنه رو ببينم... چشم‌هام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... - ميرم برات شربت بيارم علي جان... چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بي امان گريه مي کرد. من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ حتی نتونستم براي آخرين بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع بود که فهميدم کار با سلاح رو عالي بلده! توي مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زني رو ياد مي داد. پيش يه چريک لبناني توي کوه هاي اطراف تهران آموزش ديده بود. اسلحه ميگرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توي خيابون ها گشت ميزد. هر چند وقت يه بار خبر درگيري عوامل شاه و گارد با مردم پخش مي شد. اون روزها امنيت شهر، دست مردم عادي مثل علي بود و امام آمد. ما هم مثل بقيه ريختيم توي خيابون... مسير آمدن امام و شهر رو تميز مي کرديم. اون روزها اصلا علي رو نديدم، رفته بود براي حفظ امنيت مسير حرکت امام همه چيزش امام بود. نفسش بود و امام بود. نفس مون بود و امام بود. با اون پاي مشکل دارش، پا به پاي همه کار مي کرد. برميگشت خونه؛ اما چه برگشتني... گاهي از شدت خستگي، نشسته خوابش مي برد. ميرفتم براش چاي بيارم، وقتي برميگشتم خواب خواب بود. نيم ساعت، يه ساعت همون طوري مي خوابيد و دوباره مي رفت بيرون... هر چند زمان اندکي توي خونه بود؛ ولي توي همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد. عاشقش شده بودن، مخصوصا زينب! ‌♥️⃟•🌻↯↯
AUD-20210809-WA0010.mp3
7.03M
قرائتـــ زیارت عــاشـورا با نوای حاج مهدی سلحشور، هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🔸 روز سوم 🔘شروع چله: ۱۴۰۰/۵/۲۰
اَلسَّلامُ‌عَلَیْكَ یااَبا مُحَمَّدٍ... یاحَسَنَ بنِ عَلِیِ اَیُّهَا الکَریم‌وابن‌الکَریم اَیُّهَاالْغَریبُ💔
همه‌میدونیم‌شب‌پنجم‌برای‌عبدالله‌بن‌حسن و‌همچنین‌حضرت‌زهیر‌هستش... ولی‌من‌میخوام‌امشب‌از‌عبدالله‌بن‌حسن‌بگم... هرچی‌نباشه‌پسر‌امام‌حسنِ♥️ امام‌حسنمون‌ڪه‌غریبه‌... نه‌حرمے.. نه‌ضریحے... یڪم‌برا‌پسرش‌بگیم‌لااقل..🥀
امشب‌اگر‌اشڪی‌هم‌جار؎‌بشه‌از‌چشمامون... با‌اذن‌مادره‌... و‌دعای‌خیر‌مادرمون‌زهرارو‌‌پشتش‌داره... چون‌اشک‌برا‌امام‌حسن‌(؏‌)رو‌به‌هرڪسی‌ نمیدن خیلی‌باید‌خاص‌باشی..!
اَلسَّلامُ عَلَیْكَ یا امام الْغَریب... این‌عبارت‌فقط‌برای‌امام‌حسن‌مجتباست:) یعنے‌توزیارت‌نامه‌هیچ‌امامی‌حتی‌اباعبدالله ڪه‌مصیبتش‌مصیبت‌ما‌اعظمهاست... حتےبرا امیرالمومنین‌ڪه‌میگن‌اول‌مظلومِ عالمه این عبارت نیست..! این‌عبارت‌فقط‌براےامامحسن‌مجتباست... اَشْهَدُاَنَّکَ عِشْتَ مَظْلُوما... شهادت‌میدم‌تومظلوم‌زندگےکردی ... 💔
امشب‌وفردا‌هم‌اگر‌میخواید‌غریب‌نوازی‌ڪنیدو یتیم‌نوازی‌ڪنید،یه‌جوری‌گریه‌ڪنید... امام‌حسن‌تو‌همین‌دهه‌به‌داداشش‌بگه: یہ‌ڪربلا‌بہ‌اینا‌بده..💔 داداش‌ڪوچیڪه‌ڪه‌حرف‌داداش‌ِبزرگش‌و رد‌نمیڪنه‌آخه....
تا‌شود‌راضی‌ز‌اعمالم‌خدا،گفتم‌حسن:)... بازشددرهای‌رحمت‌زود‌،تا‌گفتم‌حسن♥️😭