°| #رمان_رهــایــے_ازشــبــــ 💕☁️
°| #قسمت_بیست_و_سوم
°| #رمان
.
روزها از پے هم گذشتند
ومن تبدیل بہ یڪ دخترے با 😟شخصیت دوگانہ و رفتارهاے منافقانہ😟 شدم.
اڪثر روزها با ڪامرانی ڪہ حالا خودش رو بہ شدت شیفتہ و والہ ے من نشان میداد سپرے میڪردم
و قبل از اذان مغرب یا در برخے مواقع ڪہ جلسات بسیج وجود داشت ظهرها در مسجد شرڪت میڪردم!
بلہ من پیشنهاد فاطمہ رو براے عضویت بسیج پذیرفتم .
بہ لیست برنامہ هام یڪ ڪار دیگہ هم اضافہ شده بود
و آن ڪار، دنبال ڪردن آقاے مهدوے بصورت پنهانے از در مسجد تا داخل ڪوچہ شون بود.
اگرچہ اینڪار ممڪن بود برایم عواقب بدے داشتہ باشد ولے واقعا برام لذت بخش بود.
🍃🌹🍃
ماه فروردین فرا رسید و عطر دل انگیز گلهای بهارے با خودش نوید یڪ سال دلنشین و خوب را میداد.
ڪامران تمام تلاشش را میڪرد ڪہ مرا با خودش بہ مسافرت ببرد و من از ترس عواقبش هربار بہ بهانه اے سرباز میزدم.
ازنظر من او تا همینجا هم خیلے احمق بود ڪہ اینهمه باج بہ دخترے میداد؟ڪہ تن بہ خواستہ اش نداده.!
شاید اوهم مرا بہ زودے ترڪ میڪرد و میفهمید ڪہ بازیچہ ای بیش نیست.
اما راستش را بخواهید وقتے بہ برهم خوردن رابطہ مون فڪر میڪردم دلم میگرفت!
او دربین این مردهاے پولدار تنها ڪسے بود ڪہ چنین حسے بهم میداد.
احساس ڪامران بہ من جنسش با بقیہ همتایانش فرق داشت.او محترم بود.زیبا بود و از وقتے من بہ او گفتم ڪہ از مردهاے ابرو بر داشتہ خوشم نمیاد شڪل و ظاهرے مردانہ تر برای خودش درست ڪرده بود.
اما #بااو یڪ #خلابزرگ حس میڪردم. وهرچہ فڪر میڪردم منشا این خلا ڪجاست؟ پیدا نمیڪردم!.
هرڪدام از افراد این چندماه اخیر نقشے در زندگے من عهده دار شده بودند و من احساس میڪردم یڪ اتفاقے در شرف افتادنہ!
🍃🌹🍃
روزے فاطمہ باهام تماس گرفت و باصداے شادمانے گفت:
_اگر قرار باشہ از طرف بسیج بریم مسافرت باهامون میاے؟
با خودم گفتم
چرا؟ڪہ نہ! مسافرت خیلے هم عالیہ! میریم خوش میگذرونیم برمیگردیم.
ولے او ادامه داد
_ولے این یڪ مسافرت معمولے نیستا
با تعحب پرسیدم :😟
-مگر چہ جور مسافرتیہ؟
گفت
_اردوے راهیان نوره.قراره امسال هم بسیج ببره ولے اینبار مسجد ما میزبانے گروه این محلہ رو بعهده داره.
با تعجب پرسیدم:
_راهیان نور؟!!! این دیگہ چہ جور جاییہ؟!
خندید:😄
-میدونستم چیزے ازش نمیدونے!راهیان نور اسم مڪان نیست.اسم یڪ طرحہ! و طرحش هم دیدار از مناطق جنگے جنوبہ.خیلے با صفاست. خیلے..
تن صداش تغییر کرد.
وچنان با وجد مثال نزدنے از این سفر صحبت ڪرد ڪہ تعجب ڪردم!
با خودم فڪر ڪردم اینها دیگہ چہ جور آدمهایے هستند؟!
آخہ دیدار از مناطق جنگے هم شد سفر؟! بابا ملت بہ اندازه ے کافے غم وغصہ دارن..چیہ هے جنگ جنگ جنگ!!!!!
فاطمہ ازم پرسید
_نظرت چیہ؟
طبیعتا این افڪارم رو نمیتونستم باصداے بلند براے او بازگو ڪنم!!! بنابراین بہ سردے گفتم
_نمیدونم! باید ببینم!حالا ڪے قراره برید؟!
-برید؟!!! نہ عزیزم شما هم حتما میاے! ان شالله اوایل اردیبهشت.
باهمون حالت گفتم:
_مگہ اجباریہ؟!
-نہ عزیزم.ولے من دوست دارم تو ڪنارم باشے.
اصلا حتے یڪ درصد هم دلم نمیخواست چنین مڪانے برم.بهانہ آوردم :
-گمون نڪنم بتونم بیام عزیزم.من اردیبهشت عمہ جانم از شهرستان میاد منزلم .ونمیتونم بگم نیاد وگرنہ ناراحت میشہ و دیگہ اصلا نمیاد.
با دلخورے گفت:
-حالا روز اول اردیبهشت ڪہ نمیاد توام!!بزار ببینیم ڪے قطعیہ تا بعد هم خدابزرگہ.
🍃🌹🍃
چند وقت بعد زمان دقیق سفر معلوم شد و فاطمہ دست از تلاشش براے رضایت من برنمیداشت.
اما من هربار بهانہ اے میاوردم و قبول نمیڪردم.
او منو مسؤول ثبت نام جوانان ڪرد و وقتی من اینهمہ شورو اشتیاق را براے ثبت نام در این اردو میدیدم متاسف میشدم ڪہ چقدر جوانان مسجدے افسرده اند!!!
ادامہ دارد...
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .
°| #رمان_رهــایــے_ازشــبـــ ☁️💕
°| #قسمت_بیست_و_چهارم
°| #رمان
.
یڪی دوهفتہ مانده بود بہ تاریخ اعزام، ڪہ حاج مهدوے بین نماز مغرب وعشا، دوباره اعلام ڪردڪہ
_چنین طرحے هست و خوب است ڪہ جوانان شرڪت ڪنند.
و گفت
_در مدت غیبتش آقایے بہ اسم اسماعیلے امامت مسجد رو بعهده میگیرد!!!
باشنیدن این جملہ مثل اسپند روے آتیش از جا پریدم
و بسمت فاطمہ ڪہ مشغول صحبت با خادم مسجد بود رفتم.
او فهمید ڪہ من بیقرارم. با تعجب پرسید:
_چیزے شده؟!
من من ڪنان گفتم:
-مگہ حاج آقا مهدوے هم اردو با شما میان؟
فاطمہ خیلے عادے گفت:
-بلہ دیگہ.مگہ این عجیبہ؟
نفسم را در سینہ حبس ڪردم وبا تڪان سر گفتم:
-نہ نہ عجیب نیست.فڪر میڪردم فقط بسیجیها قراره برن.
فاطمہ خندید:
-خوب حاج آقا هم بسیجے هستند دیگہ! !!
نمیدونستم باید چڪار ڪنم.
براے تغییر نظرم خیلے دیر بود.اگر الان میگفتم منم میام فاطمہ هدفم را از آمدن میفهمید وشاید حتے منو از میدان بہ در میڪرد.
اے خدا باید چڪار ڪنم؟
فاطمہ دستے روے شانہ ام گذاشت و با نگرانے پرسید:
-چیزے شده؟ !انگار ناراحتے؟!
خنده اے زورڪے بہ لبم اومد:
-نہ بابا! چرا ناراحت باشم.؟فقط سرم خیلے درد میڪنہ. فڪر ڪنم بخاطر ڪم خوابیہ
او با دلخورے نگاهم ڪرد وگفت:
_چقدر بهت گفتم مراقب خودت باش. شبها زود بخواب.الانم پاشو زودتر برو خونہ استراحت ڪن..
در دلم غر زدم:
آخہ من ڪجا برم؟! تا وقتے راهے براے آمدن پیدا نڪنم چطور برم خونہ واستراحت ڪنم؟ ! اے لعنت بہ این شانس.!!!تا همین دیروز صدمرتبہ ازم میپرسیدے ڪہ نظرم برگشتہ از انصراف سفر یا خیر ولے الان هیچے نمیگے.!!!
گفتم.:
-نہ خوبم!! میخوام یڪ ڪم بیشتر پیشت باشم.هرچے باشہ هفتہ ے بعد میرے سفر.دلم برات تنگ میشہ.باید قدر لحظاتمونو بدونم
بہ خودم گفتم آفرین.!!! همینہ!! من همیشہ میتونستم با بهترین روش شرایط رو اونگونہ ڪہ میخوام مدیریت ڪنم!
او همونطور ڪہ میخواستم،آهے ڪشید و گفت:
-حیف حیف ڪہ باهامون نیستے.
از خدا خواستہ قیافمو مظلوم ڪردم و گفتم:
_وسوسہ ام نڪن فاطمہ…این چندروز خودم بہ اندازه ڪافے دارم با خودم ڪلنجار میرم.خیلے دلم میخواد بدونم اینجا ڪجاست ڪہ همہ دارن بخاطرش سرو دست میشڪنند.
فاطمہ برق امید در چشمانش دوید. بازومو گرفت و بہ گوشہ ای برد.با تمام سعے خودش تصمیم بہ متقاعد ڪردن من گرفت.
غافل از اینڪہ من خودم مشتاق آمدنم!
-عسل.بخدا تا نبینے اونجا رو نمیفهمے چے میگم.خیلے حس خوبے داره.خیلیها حتے اونجا حاجت گرفتند!!!
حرفهاش برام مسخره میومد.
ولے چهره ام رو مشتاق نشون دادم..
بعد با زیرڪے لحنم رو مظلومانہ ومستاصل ڪرد و گفتم:
-اخہ فاطمہ! ! جواب عمہ ام رو چے بدم؟! اگر عمہ ام خواست بیاد خونمون چے؟!
اون خیلے ریلڪس گفت:
-واے عسل..بخدا دارے بزرگش میڪنے..این سفر فقط پنج روزه.اولا معلوم نیست عمہ ات ڪے بیاد.دوما اگر خواست در این هفتہ بیاد فقط ڪافیہ بهش بگے یڪ سفر قراره برے و آخرهفتہ بیاد.این اصلا ڪار سختے نیست
🍃🌹🍃
بازیم هنوز تموم نشده بود. با همان استیصال گفتم:
_واقعا از نظر تو زشت نیست؟!
گفت:
_البتہ ڪہ نہ!!!
گفتم :
_راست میگے بزار امشب باهاش تماس بگیرم ببینم ڪے میاد.شاید بیخودے نگرانم.اما..
-اما چے؟
با ناراحتے گفتم:
_فڪر ڪنم ظرفیت پرشده
او خنده ی مستانہ ای تحویلم داد و گفت:
-دیوونہ. تو بہ من اوڪے رو بده.باقیش با من!!
🍃🌹🍃
من با اینڪہ سراز پا نمیشناختم با حالت شڪ نگاهش ڪردم
و منتظر عڪس العملش شدم.
او چشمهاش میدرخشید.. بیچاره او..
اگر روزے میفهمید ڪہ چقدر با او دورنگ بودم از من متنفر میشد!
براے لحظہ اے عذاب وجدان گرفتم..
من واقعا چه جور آدمے بودم؟!
چقدر دروغگو شدم!!
عمہ اإ ڪہ روحش هم از خانہ و محل سڪونت من اطلاعے ندارد حالا شده بود بهونہ ے من براے رفتن یا نرفتن..
آقام اگر زنده بود حتما منو باعث شرمساریش میدونست!!!
ادامہ دارد…
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے 🔭🌸 .
•| #رمان_رهــایــےاز_شـبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_بیست_و_پنجم
•| #رمان
.
وقت سفر رسید..
همہ ے راهیان ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.
فاطمہ ومن درتڪاپوے هماهنگے بودیم.حاج آقا مهدوے گوشہ ای ایستاده بود و هرازگاهے بہ سوالات فاطمہ یا دیگر مسئولین جوابے میداد.
بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات بہ حرڪت افتادند
حاج آقا هم در اتوبوس ما نشستہ بود و جایگاهش ردیف دوم بود.من و فاطمہ ردیف چهارم نشستہ بودیم.
🍃🌹🍃
هر چند دقیقہ یڪبار با من حرف میزد.ومن بدون اینڪہ بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میڪردم وسر تڪون میدادم.
چندبار آقاے مهدوے فاطمہ را صدا زد
با اینڪہ میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگے است وفاطمہ بخاطر مسیولیت بسیج محبور بہ اینڪار است ولی نمیتوانستم بپذیرم ڪه او مورد توجہ آقای مهدوے باشه ومن نباشم.
این افڪار نفاق رفتارم را بیشتر ڪرد.تا پایان سفر من روسریم جلوتر مے آمد و چادرم را ڪیپ تر سر میڪردم.
تا جاییڪہ خود فاطمہ به حرف آمد وگفت
جورے چادر سرم ڪردم ڪہ انگار از بدو تولد چادرے بودم.!!
او خیلے خوشحال بود و فڪر میڪرد من متحول شدم .
بیچاره خبر نداشت ڪہ همہ ے اینڪارها فقط براے جلب توجہه!
🍃🌹🍃
بہ خرمشهر رسیدیم.
هوا خیلے گرم بود.اگرچہ فاطمہ میگفت نسبت بہ سالهاے گذشتہ هوا خنڪ تره.خستگے راه و گرما حسابے ڪلافہ ام ڪرده بود.
ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.و اتاق بزرگے رو نشانمان دادند ڪہ پربود از تختهاے چند طبقہ و پتوهاے ڪهنہ اما تمیز! با تعجب از فاطمہ پرسیدم:
-قراره اینجا بمونیم؟!
او با تڪان سر حرفم را تایید ڪرد و با خوشحالے گفت:
-خیلے خوش میگذره..
با تعحب بہ خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ ڪردم:
_حتماا!!!! خیلے خوش میگذره!
خانوم محجبہ اے آمد و با لهجہ ے شیرین جنوبے بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ هاے سفر رو اعلام ڪرد.
ظاهرا اینجا خبرے از خوشگذرونے نبود وما را با سربازها اشتباه گرفتہ بودند! اون خانوم گفت
_ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامہ ے نمازه و ساعت نہ شب خاموشیہ! همینطور ساعت چهار هم بیدارباشہ و پس از صرف صبحانہ راهے مناطق جنگے میشیم وفردا نوبت دوڪوهہ است.
اینقدر خسته بودیم ڪہ بدون معطلے خوابیدیم.
داشتم خواب میدیدم.خوب میدانم خواب مهمے بود ڪہ با صداے یڪنفر ڪه بچہ ها رو باصداے نسبتا بلندے صدا میزد بیدارشدم.
دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ے خوابم راببینم ولے تلاش براے خوابیدن بیفایده بود.و واقعا اینجا هیچ شباهتے بہ اردوے تفریحے نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!!
صبحانہ رو در کمال خواب آلودگے خوردیم.هرچقدر بہ ذهنم فشار آوردم چہ خوابے دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد .
🍃🌹🍃
فاطمہ خیلے خوشحال و سرحال بود. میگفت
_اینجاڪہ میاد پراز سرزندگے میشہ!
درڪش نمیڪردم!! اصلا درڪش نمیڪردم
تا رسیدیم بہ دوڪوهہ!
آفتاب سوزان جنوب بہ این نقطه ڪہ رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.
یڪ فرمانده ے بسیج آن جلو ڪنار ساختمانهاے فرسوده اے ڪه زمانے راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانے ڪہ در این نقطہ شهید شده بودند.
اومیگفت و همہ گریہ میڪردند.!!!!
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایــے_ازشــبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_بیست_و_ششم
.
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر،مهربان و دلجو شد.
یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطه شهید شده بودند.
اومیگفت و همه گریه میکردند.
🍃🌹🍃
دنبال حاج مهدوی میگشتم .اوگوشه ای دورتر ازما کنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.
عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید. ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم ..
آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد..
شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.
🍃🌹🍃
شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشه رقیه سادات میموندم.
تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.😢
نسیم گرم دوکوهه به آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد.
سرم را چرخاندم به سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم که روی خاکها نماز میخواند..
چقدر شبیه آقام بود! نه انگارخودآقام بود...
حالا یادم آمد صبح چه خوابی دیدم. خواب آقام رو دیدم..
بعد از سالها..
درست در همین نقطه..بهم نگاه میکرد.
نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!! مایوس وملامت بار.
رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.
صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاک خیره شد.
ازش خجالت کشیدم.😓چون میدونستم از چی ناراحته.
با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود..
گریه کردم..
روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو به سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش..آقا من خیلی بدبختم.مبادا عاقم کنی.!
آقام یک جمله گفت که تا به امروز تو گوشمه:
-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم...
دیگه هیچی از خوابم یادم نمیاد.
یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند.
در بیابانهای دوکوهه مثل اسب وحشی می دویدم!!
دیوانه وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامه دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد..
حتی اگر بازهم خواب باشد.وقتی به او رسیدم نفسهایم گوشه ای از این کویر جاماند..حتی باد هم جاماند..
فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:
ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..
شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.شاید هنوز هم خواب باشم و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت. شاید باهجوم بیشتر..
چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد..😭
او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.
زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت.روی خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم...
آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:
_با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغی بازار والدینش را گم کرده با اشک وهق هق گفتم:😭
-از دور شبیه آقام بودید...میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.
خندید:
-اتفاقا خوب جایی اومدی! اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشه.حتی اگه اون گمشده آقات باشه!
زرنگ بود..گفت:
_ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جمله اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت به روی شانه ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
🍃🌹🍃
-چت شد یک دفعه عسل؟ نصفه عمرم کردی.چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی؟ کسی رو دیدی؟!
آه فاطمه. !!.دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میکرد سپرده بود!چقدر دلم آغوش او را میخواست.
سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم
واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم. .
جمله ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.به شانه هایش چنگ انداختم وباهای های گفتم :
_تو چه میدونی من کیم؟! من دارم واسه بدبختی خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام.. بخاطر قهرآقام.. وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمی هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی..
دلم میخواست همه چی رو اعتراف کنم..اون شونه ها بهم شهامت میداد!
ادامه دارد...
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌸به نام خدایی که
✨مهر او قوت قلب ما،
🌸و یاد او راحتی روح ماست،
🌸آباد آن زبان
✨که بر آن ذکر اوست،
🌸آزاد آن کس
✨که وی دربند اوست!
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز یکشنبه
☀️ ٢١ شهریور ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ۵ صفر ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١٢ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
🌷هیچ آغازیی زیباتر از سلام
💕و هیچ آرزویی ارزشمند تر از
🌷سلامتی نیست
💕هر دو تقدیم شما
🌷روز شما بخیر و پر از شادی
🌷 #روزتون_بخیر 🌷🍃
•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
بر دخت حسین رقیه جان صلوات🖤
بر سه ساله عمه ی شهیدان صلوات🖤
بر دردانه ارباب صلوات 🖤
بر او که مثل عمویش🖤
باب الحوائج است صلوات🖤
▪️الّلهُمَّ
▫️صلّ
▪️علْی
▫️محَمَّد
▪️وآلَ
▫️محَمَّدٍ
▪️وعَجِّل
▫️فرَجَهُم
خدایا🙏
در این روز معنوی
به حرمت آقا اباعبدالله
الحسین علیه السلام 🖤
و شهادت حضرت رقیه(س)🖤
تمام فرزندان
سرزمینم را سلامت
و زیر سایه پدر و مادر نگهدار🙏
بارالها🙏
هیچ پدر و مادری نگران
و داغدار فرزندانشون نگردند🙏
آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام 🙏
ای صاحب جلال و بزرگواری 🙏
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🖤🖤
╔ ✾ ✾ ✾
#سلامامامزمانم✋🏻🧡•°
وقتی تو نیستی ..
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدها...
هر روز بیتو، روزِ مباداست!🍃
#صبحتون_مهدوے 🦋
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
🖤🖤
♥️⃟✨
••|وَڪَممِـنْضـٰالٍّ
رأےٰقُبَّـةَالحُـسِينِ(؏)
فَـاهْـتَدۍٰ...♥️••|
وَچہبِـسیاࢪگٌمࢪاهـانےڪھ
بادیـدَنِگنبَـدِحٌـسِین(؏)
هِـدایَتشـدند...!
🌿|↫#هـمینقدࢪقـشنگ
❀ ⃟♥️ ⃟✤
‹💚🚛›
-
-
اگہبہاینباوربرسےاینچادرهمانچادر؎ستکہ
پشتدرسوختولےازسرمادرمانفاطمہ
نیوفتآدهرگز،ازسرتشلنمےشود!シ
-
-
⸾💚⃟🍏⸾↭ #حجــــــــــــــــــــاب🦋
#مولاناامیرالمومنین✋
بیخود از خود میشوم
هردم که یادت میکنم
یاعلی ، عشق تو با مستی چه فرقی میکند
#علے_ولے_الله💚
#لا_عشق_الا_علی❤️
❀ ⃟♥️ ⃟✤#یکشنبه_های_علوی💚
دل من را
خدایی کن رقیه🖤
مراهم
کربلایی کن رقیه🖤
بحـق نام زیبای عـمویت
برای من
دعایی کن رقیه س🖤
#شهادت_حضرت_رقیه (س)
پیشگاه مقدس وملکوتی
#امام_زمان (عج)
وشیعیان تسلیت باد 🏴
#حضرت_رقیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸آخرین صحبتهای شهید دهه هفتادی مدافع حرم که بهتازگی تفحص شده است
🔹همزمان با روزهای ابتدایی ماه صفر، پیکر شهید «محمد آرش احمدی» از لشکر فاطمیون مورد تفحص و شناسایی قرار گرفت.
🔹او متولد ۱۳۷۵ در مشهد مقدس بود و در روز ۲۷ مهر ماه ۹۵ مصادف با ۱۷ ماه محرم در سوریه به مقام شهادت نائل شد.
#مدافعــــــــــــــــــــانہ💚🕊🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️وداع با پیکر شهید مرتضی کریمی،
از شهدای خانطومان هستند.
یه صلوات برای شهید بفرستیم😔
#شهیــــــــــــــــــــدانہ💚 🕊🕊
Reza Narimani - Zaraban Haram.mp3
3.97M
` 🖐🏾 '
مگہشهیدمیمیـره '. .❕🎤
عشقیعنیضربانِحرم!-🌱🖤
💔}
سربازِپادگانِحرم♡. .
از مرگ نداریم به خدا واهمه ای
جانمان پیشکش سید علی خامنه ای😍👌
#رهبــــــــــــــــــــرانہ💚 🦋
#دم_اذانی😍🌹
✅فضیلت نماز
✍ امام على علیه السلام: اگر نمازگزار بداند كه چه هاله اى از جلال خدا او را فرو مى پوشاند، هرگز دوست ندارد كه سر خود را از سجده اش بر دارد.
《لَو يَعلَمُ المُصَلِّي ما يَغشاهُ مِن جَلالِ اللّهِ ما سَرَّهُ أن يَرفَعَ رَأسَهُ مِن سُجودِهِ》
📚ميزان الحكمه جلد6 صفحه 285
🦋#عطرحرم🦋
🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
و عَجّل فَرَجَهم🦋
🦋#اللهـمعجـللولیڪالفـرج🦋
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
وَتُفَرِّجعَمَّنلاذَبِكَ ...
وهرڪسبهٺوپناهآوَرَد ،
غمواندوهشرامےبرے.
چای ریزی روضه ارباب نصیبتون☺️👌😍
عصرتون بخیر😊🦋
#پسرانعلوی✌🏻♥
اینجـ...ـا
ڪوفـ...ـه
نیسـ...ـت
تـ...ـا
علـ...ـی
تنہـ...ـا
بمانـ...ـد👊🏼
#یاحیدرڪرار🥀
#چریــــــــــــــــــــکی🧡
#شيطان_شناسی 👹👿🙀
✍مراقب باشیم؛
🔻حسادت...
🔻و تمایل به تجسس در امور دیگران
دو دستگیره بزرگ شیطان، در وجود ماست😱
#استاد_شجاعی🎤
#انگیزشــــــــــــــــــــے💛