•••❥ 🖤 ❥•••
#مسابقه
به تو از دور سلام
تا اربعین حسینی 🕌
هر روز سوالی قرار داده میشه که منتظر پاسخ هاتون هستیم. 📤
◾️ودر پایان
به صورت قرعه به تعدادی از شرکت کنندگان برتر هدایایی اهدا میشه...
⏳مهلت ارسال پاسخ هر ده سوال:
تا پایان روز اربعین
📣کانال ما رو به دوستانتون معرفی کنید تا در اشاعه فرهنگ حسینی و آشنایی جوانان با شهدا سهیم باشید...
🖤 این پستو واسه بقیه دوستانتون بفرستید تا اونها هم تو این مسابقه شرکت کنن...
🔅 🔅 🔅 🔅
🌴 حال وهوای #اربعین را در
فضای مجازی گسترش دهیم
با زدن #مسابقه به سوالات در همین کانال دسترسی پیدا کنید
🖤🤎 🖤🤎 🖤🤎 🖤🤎
🌷 @oshahid
#خاکریزخاطرات⚘
مجروح شده بود ودکترا ازش قطع امید کردند .
حضرت زهرا اومده بودند به خوابش ...
🔆🖇مسابقه اول📜
⏳۹ روز مانده تا اربعین🖤🕯
از امام سجاد (ع)پرسیدند..
سخت تࢪین مصائب شـما در سفر ڪربلا🕌
ڪجا بود؟⁉️
در پاسخ سه بار فرمودند :
الشّام ،الشّام ، الشّام
در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
🔰 و اما این هفت مصیبت سوال مسابقه امروزمونه
📨 لطفا هفت مورد را به صورت خلاصه واسمون به آیدی ⇩⇩
ارسال کنید
@bs_hoseini
▪️⬛️▪️⬛️▪️⬛️
#مسابقه
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#یا_محمدﷺ💚🦋
محمכ اشࢪف خلق زمین است
כۅ عالم خلقت اۅ ࢪا ࢪهین است
اگࢪ عالم به اۅ توهین نماید
بכان اۅ ࢪحمة للعالمین است
#شنبه_های_نبوی💚
🔸️مقتل خوانی
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آنچه هست vs آنچه میبینیم
⁉️بنظر شما چند درصد از کودکان و نوجوانان با دیدن چنین تصاویر ساختگی جو گیر شده و حس میکند میتوانند چنین حرکت هایی را انجام دهند؟
#سواد_رسانه
#فضای_مجازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #روز_شمار_اربعین
جامونده ها حال منو میدونن
#حاج_مهدی__سولی
#۹روز_مانده_تا_اربعین
#اللﮩـمالرزقنا_ڪربلا
#یا_صاحب_الزمان_عج❤️
مهدی نظری به ما عنایت کن
مارا به صراط خود هدایت کن
مهدی! اگر از منتظرانت بودیم
چون دیده ی نرگس نگرانت بودیم
با این همه روسیاهی و سنگدلی
ای کاش که از همسفرانت بودیم
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
شبت بخیرمولای غریبم🌙
🌹شبتون مهدوی🦋
•| #رمان_رهــایــے_از_شـبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_پنجاه_و_پنجم
•| #رمان
.
پرسید :
-هنوز اینجا هستید؟؟ گمان کردم با خانوم بخشی رفتید!!
با من من گفتم:
-نههه..من مسیرم با اونها یکی نیست!
او پشت گوشش رو خاراند و دوباره به زمین گفت:
-مگه شما هم محلی نیستید؟؟
🍃🌹🍃
با مکث گفتم:
-نه..
نگاهی به اطراف انداخت.گفت
-کسی دنبالتون نیومده؟
چقدر امشب این سوال تلخ تکرار میشد!
گفتم:
-من کسی رو ندارم.
گفت:
-خدارو دارید..
-مسیرتون کجاست؟
گفتم:
-پیروزی
بعد از کمی مکث رو کرد به یکی ازجوونهایی که همراهش بودند و گفت:
-رضا جان شما اول خواهرمونو برسون. این از هرچیزی ارجح تر وافضل تره.
🍃🌹🍃
رضا جوانی قدبلند و چهارشانه بود که ازنظر ظاهری خیلی شباهت به حاج مهدوی داشت.
سریع سوییچ رو از جیبش در آورد و گفت:
-رو چشمم داداش.پس شما با کی میرید؟ حاج مهدوی گفت.
-ما چهارتا مردیم یه ماشین میگیریم میریم.
من که انگار قرار نبود خودم نقشی در تصمیم گیری داشته باشم خطاب به آن دو گفتم:
-نه ممنون.من داشتم ماشین میگرفتم. اصلا نمیخوام کسی رو تو زحمت بندازم.
رضا ساکم رو از رو زمین برداشت و با مهربونی گفت:
-نه خواهرم. صلاح نیست.این راننده ها رحم و مروت ندارن.کرایه رو اندازه بلیط هواپیما میگیرن.
میخواستم مقاومت بیشتری کنم که حاج مهدوی گفت:
-تعلل نکنید خانوم.بفرمایید سریعتر تا اذان نشده برسید منزل.
من درحالیکه صدام میلرزید یک قدم نزدیکتر رفتم و با شرمندگی گفتم:
-من در این سفر فقط به شما زحمت دادم.حلالم کنید.
حاج مهدوی گفت:
-زحمتی نبود.همش خیرو رحمت بود.در امان خدا..خیر پیش!!
رضا جلوتر از من راه افتاد و در کمال تعجب به سمت ماشین مدل بالایی رفت وسوییچ رو داخل قفل انداخت!!
سوار ماشین شدم و او هم در کمال متانت آدرس دقیق را پرسید وراه افتاد .
در راه از او پرسیدم :
-ببخشید فضولی میکنم. شما با حاج مهدوی نسبتی دارید؟
او با همان ادب پاسخ داد:
_ایشون اخوی بزرگم هستند.
حدسش زیاد سخت نبود.ولی لباسهای رضا شبیه جوانان امروزی بود و رنگ موهایش تیره تر از برادرش بود.
گفتم:
-خوشبختم ..من فکر نمیکردم ایشون برادری داشته باشند.
رضا جواب داد:
-عجیبه که نمیدونید. خوب البته ظاهرا شما در محله ی ما زندگی نمی کنید.وگرنه همه خانواده ی ما رو میشناسند
با چرب زبانی گفتم:
-بله بر منکرش لعنت! طبیعیه! خانواده ی سرشناس ترین امام جماعت اون محل ، باید هم، شناس باشه.
او تشکر کرد و باقی راه، در سکوت گذشت.
بخاطر خلوتی خیابانها سریع رسیدیم.از اوتشکر کردم و باکلی اظهار شرمندگی پیاده شدم.او صبر کرد تا من وارد آپارتمان کوچکم بشم و بعد حرکت کند.
🍃🌹🍃
اذان میگفتند.
ساکم رو گذاشتم و رفتم وضو گرفتم. ناگهان لبخند مسرت بخشی زدم!!
راستی راستی من نماز خون شده بودم!☺️😍
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے. 🌸