#خاکریزخاطرات⚘
میگفتند استاد دانشگاه است و فلسفه درس میده
تو جبهه پاهاش قطع شد و خونریزی شدیدی داشت
بهم گفت این بیسکوییت ها بود که توی صبحگاه میدادند
باخودم گفتم بیسکوییت میخواد چیکار تو این وضعیت ...
#خاکریزخاطرات⚘
رفته بود کویر برای مبارزه با قاچاقچیان
مشکل اب مردم رو فهمید
ماشینش رو فروخت برای لایروبی قنات ها ...
#خاکریزخاطرات⚘
یه شب منو برا اعتراف بردند مدرسه العماره
تیمسار عراقی گفت
حق نداره بخوابه
اگه حرف نزد سرش رو با میخ سوراخ میکنیم ...
#خاکریزخاطرات⚘
داد زدم بشین دید داره
گفت نترس نمی زنن
اولا من اینجا شهید نمیشم
دوما ...
#خاکریزخاطرات⚘
اسیر که شدیم تو مسیر به میدان مین رسیدیم
عراقی ها مارو پیش مرگ خودشون کردن...
#خاکریزخاطرات⚘
رزمندهها خیلی شهید همت رو دوست داشتند
از شدت علاقه انگشتش رو شکستن ...
#خاکریزخاطرات⚘
چشمش اسیب داد
دکترا گفتند بیناییشو از دست داده وجراحی بی فایده اس
گفت شما عمل کنید با ذکر یازهرا
بعد از عمل ...
#خاکریزخاطرات⚘
سفارش کرده بود روی قبرش بنویسند
یازهرا
ترکش خورد پهلوی چپ
و بازوی راستش ...
#خاکریزخاطرات⚘
با تلاش زیاد نهج البلاغه تهیه کرد
تا به هرکس همراه اسلحه بدهد
میگفت ...
#خاکریزخاطرات⚘
--میشه دوتا بردارم
-البته سید جان
کار همیشگیش بود
میگفت اینکه ادم شیرینی های زندگیشو با خانوادهاش تقسیم کنه خیلی تاثیر میزاره
#خاکریزخاطرات⚘
-پیکر بی سر نوزادش رو با نامه ای فرستادند در خونه اش ...