فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میرسه ڪے دل به دلـ❤ـدار
من و اینه همه صـ😭ـبوری
من و این فراق و دوری
💔 #اربعین 💔
📽 استوری
#أحلَی_مِنَالعَسَل
⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ...
شهدا مثل آیههای قران مقدسند
تقدس آیه های قرآن بهاین است که حکایت از حق دارند
وشهدا نیز ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دم_اذانی😍🌹
⭕قشنگ نیست نمازامون....
نماز باید چجوری باشه که تا عرش خدا بره؟
👤 استاد دانشمند
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
❥︎---🦋✨-----•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سارق امام زمانمونا ندزده؟😳😱🤔👆👆👆
آقای دانشمند👌
⭕️زیارت اربعین شیعیان عراقی به نیابت از ایرانیها
🔹برخی از زائران اربعین که از مناطق جنوبی عراق به سمت کربلا در حال پیادهروی هستند با در دست داشتن نوشتههایی به نیابت از ایرانیها زیارت کردند.
✅ در این نوشتهها آمده است: به نیابت از براداران ایرانی خود به سوی کربلا پیاده میرویم. به ملت ایران میگوییم که جای شما در قلب ماست.
#اربعین
#ایران_والعراق_لایمکن_الفراق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‹🖤💭›
-
#عصــــــــــــــــــــرانہ😍💚☕️
تشنه؎چا؎عراقما؎اجل
مهلـتبده
تابیایماربعینموکببهموکب
کربلا••💔🌿!シ
-
سلام همراهان گرامی عصرتون کربلایی
نگاه ارباب💚🥀 همراهتان حق نگهدارتان و دعای امام عصر عج شامل حالتان
ممنون از وفاداری و همراهیتون با کانال مادر سادات س الهی اجرتون با فاطمة الزهرا س☺️🦋💚
#شکرانه 🦋
هروقت کمالی رو در کسی، دیدی؛
دو تــا کارِ قشنگ هست،
که اگـه انجامش بدی، هم نعمتت زیاد میشه،
و هم قلبت، وسیع میشه!
گوش کن، تا یاد بگیریش.
#استاد_شجاعی 🎤
#انگیــــــــــــــــــــزشے🧡
‹💙🚎›
-
-
وهمیشھبراےقاسمها
مرگشیرینترازعسلباشد!シ
-
-
⸾💙⃟🦋⸾↭ #حاجقاسمنا
⸾💙⃟🦋⸾↭ #بہ_وقت_حاج_قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊
•●🖤🚔●•
بآجَنـگ،هیـچآرآمِشۍتَرسیِـمنمۍشَـوَد،
رَسـمجَنـگآوَرآنآشـوباَسـتシ!••
•.
•●🚔●• #چریکــــــــــــــــــــی💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
#۶روزتـااربعیـنحسینـۍ۱۴۴۳
#السلامعلیکیااباعبدالله
#اللﮩـمالرزقنــاحــرم
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤
‹🌙›
هَمہ آرامو قَرارِ این دِل؛
زیـٰارَت دَر اَربعـین است...🖐🏻♥️
فَكَيْفَ أَصْبِـرُ عَلَىٰ فِرَاقِكَ..!
#صلاللهعلیڪیااباعبدالله✨🧡
#اربعیـن🌿🖇
#جامۅنده..
💔💔💔💔💔💔😭😭
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا اربعین حسینی
▪️14 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️15 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️20 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️23 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
••🌸
آنگاهڪہناامیدۍبرجانتپنجہافکندورهانمیشوۍ
برمنامیدوارباش..♥️🌱
-زمر/۵۳
#آیہگرافۍ✨
🔆🖇مسابقه چهارم📜
⏳۶ روز مانده تا اربعین🖤🕯
درباره نهضت عاشورا تحليل هاي گوناگوني ارائه ميشود و اهداف مختلفي براي آن قيام خونين بيان شده است.
🏴🏴🏴 🏴🏴🏴
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
🔰اما آنچه به عنوان هدف نهضت در اين زيارتنامه مطرح است،چه می باشد ؟
📨 لطفا جواب رو واسمون به آیدی⇩⇩
@bs_hoseini
ارسال کنید
▪️⬛️▪️⬛️▪️⬛️
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#قرار_هشت💚
#پنجره_فولاد
اینجاست طبیبی که ندارد نوبت
هر دل که شکسته تر بود پیشتر است
#امام_رضا_جانم💚🦋
🔸️مقتل خوانی(دارالانتقام مختارثقفی)
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
•| #رمان_رهــایــے_از_شـبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_شصت_و_پنجم
•| #رمان
.
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش کردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود! با لکنت پرسیدم:
-با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تکون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فکر میکردم اتفاقیه ولی با چیزی که امشب دیدم بعید میدونم.
🍃🌹🍃
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.امشب اگر سکته نکنم خوبه. چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟ سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم کرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میکردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم! با شرمندگی گفتم:
-چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:
_راستشووو!!
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب کردم: _راستشو؟!!! این برای کسی که عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه کار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میکرد.گفت:_این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.او در حالیکه سوار ماشین میشد گفت:
_بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!کجا باید ببرمتون؟
🍃🌹🍃
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:_شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاکسی میرم.
او با ناراحتی مردمک چشمهاشو چرخوند و گفت:_این وقت شب تاکسی وجود نداره! الان وقت تعارف کردن نیست بفرمایید کجا برم؟
چقدر لحن کلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فکرهایی میکرد! ؟
دوباره سکوت کردم.تنها چیزی که من میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست کمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم کرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو کاملا درک میکردم.
دل به دریا زدم.پرسیدم:_شما در مورد من چه فکری میکنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عکس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:_من هیچ فکری در مورد شما نمیکنم.
با دلخوری گفتم: _چرا..شما خیلی فکرها میکنید.این رو میشه از حرکات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی کوتاه و عصبی گفت: _استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی! خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فکر خاصی نمیکنم چیزی که از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! که هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.!
🍃🌹🍃
پس او هم به من فکر میکرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه کردم وگفتم:_یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.!بر عکس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم کرد و درحالیکه ماشین رو روشن میکرد گفت:_خودتون هم میدونید که اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میکنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
با دلخوری گفتم:_برای اینکه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی کرد:
_دلیل شخصیی؟خانوم.. سادات.. بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
با بغص گفتم:_دیگه تکرار نمیشه. .
زدم زیر گریه.😭 او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرکس خودم رو آزار میداد.
🍃🌹🍃
بعد از چند دقیقه گفت:_میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد.
سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیکه اشکهامو پاک میکردم منتظر شدم تا جملشو کامل کنه. ولی او آهی کشید و گفت:_استغفرالله
گفتم:_چرا باید بهتون بگم وقتی که قرار نیست دیگه این کارو کنم؟ شما گفتید با این کار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع کرد و گفت:
-عرض کردم میخوام علت اینکارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تکرار نشه.!! فکر میکنم این حق من باشه که بدونم.
سکوت کردم!
تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم. دستهام رو باحرص مشت کردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وکمی از فشاری که روم بود کم میکرد.
خودش شروع کرد به جواب دادن:
_کسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:_نه!!! چرا باید کسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور که شما فکر میکنید نیست
او با ناراحتی صداش رو یک پرده بالاتر برد و گفت:
_پس قضیه چیه که این وقت شب دنبال من به این محله ی خطرناک اومدید؟ قضیه خونی شدن سرو صورتتون چیه؟چرا بااینکه محل زندگیتون با مسجد محل اینهمه فاصله داره اینهمه راه میکوبید میاید اونجا؟ اینا بسه یا بازم بگم؟
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.