[🖤🗞]
-
-
خدایادلمبہانہشہادتمۍگیرد؛نمۍشود
اِرفاقۍڪنۍبہاینعبدمردودشدھ-!👀🖤••
-
-
☁️⃟🖤¦⇢ #نظامی
☁️⃟🖤¦⇢ #چریکــــــــــــــــــــی💛
┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈
┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈
#شکرانه 🦋
وقتی میدونی
خــــدا هــواتو داره
و اگه بهش اعتماد کنی؛تنهات نمیذاره؛
شادی جزء لاینفک قلبت میشه!
چون؛
یه کـــوه عظیم رو،
همیشه پشت سرت حس میکنی.
#استاد_شجاعی 🎤
#انگیزشــــــــــــــــــــی🧡
📆 ۹ مهرماه، روز جهانی #سالمندان
🕊🏴پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
🍀وجود پیران سالخورده بین شما
🍃باعث افزایش رحمت
🌿و لطف پروردگار
🌸و گسترش نعمت های الهی بر شماست.
#کالای_ترکیه_نخریم
⭕️مسببان وضع موجود
🔻رئیسی اگه به جای مملکتداری سیبزمینی کشت میکرد، باز شش ماه طول میکشید تا به ثمر برسه؛
‼️اونوقت برخی از اصلاحاتیا بعد یه ماه از شروع دولت جدید تیکه میندازن که اوضاع مملکت درست نشده؛
✅انسان پیشکش؛ کاش لااقل به اندازه سیب زمینی میفهمیدن!
✍ ایشیخاکی
#رئیسی
#دولت_انقلابی
#اصلاحات_آمریکایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🤲
یه نفر....
منتظر ما مونده که برای فرجش دعا کنیم...
کاشکی ساعت اونقدر جلو بره تا که
صاحب الزمونم برسه...
📿 برای سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات
💌 با نشر محتوای مهدوی برای مخاطبین خود یاوران امام زمان (عج) باشیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شمر هم امام زمانش دید ولی نشناخت
اما ما ندیدیم 😔
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری (ص)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یـــ✨ــا اݦـــاݥ رضــا💚
#قرار_هشت💚
#پنجره_فولاد
دلاگࢪیاࢪنبیند
جگࢪشمۍسوزد!
جگࢪمسوخت
زبسخوابحࢪمࢪادیدم...💔!
#دلتنگ_حرم
#در_آرزوی_خادمی
#یا_امام_رضا ✨
#قطعه_ای_از_بهشت🌼
❁﷽❁
یار هر چہ دلرباتر شد بلایش بیشتر
بی گمان در مےرود جانها برایش بیشتر
ڪربلا هر لحظہ و هر روز صفا دارد ولے
#ڪربلا با #مہدے زهرا صفایش بیشتر
#العجل_مولاے_من
#یا_بقیة_الله_عج
#اللهم_ارزقنا_ڪربلا
#شبتون_مهدوی
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبــــ .💕☁️.
•| #قسمت_هشتاد_و_چهارم
•| #رمان
.
به خانه برگشتم.
لحظه ای از فکر اون خواب وتسبیح بیرون نمی آمدم. اینجا در حوالی من چه خبر بود؟!😟😨 دستهای توانمند غیب رو در روزگارم حس میکردم!
یک چیزی در شرف اتفاق بود..شاید هم اتفاق افتاده بود.نمیدانم ولی این حال رو دوست داشتم!
روی تختم دراز کشیدم. دستمال گلدوزی شده ی حاج مهدوی را روی صورتم گذاشتم و عمیق بو کشیدم.هنوز هم عطرش به تازگی روز اول بود.این دستمال زیبا کار دست کی بود؟ شاید الهام!! ولی نه!!
محاله حاج مهدوی یادگار الهام رو به کس دیگری امانت بده!
🍃🌹🍃
نفهمیدم کی خوابم برد.
نیمه های شب از خواب بیدارشدم و #بی_اراده به سمت دستشویی رفتم و #وضو گرفتم.وقتی به خودم اومدم در حال خواندن نماز شب بودم!
این من بودم؟؟؟ چرا حس میکنم اراده ای از خودم ندارم و دارم توسط نیرویی دیگر کنترل میشم؟! آهان یادم افتاد!! من در آغوش خدا هستم!👌
🍃🌹🍃
شنبه از راه رسید
ومن روز اول کاریم رو در مدرسه ی شهید همت آغاز کردم.رفتار پرسنل آنجا بسیار خوب و محترمانه بود و خوشحال بودم در جایی کار میکنم که همه ی نیروهای آنجا وفادار به مبانی اخلاقی و اسلامی بودند.و یک سالن کوچکی رو اختصاص داده بودند به موزه ی شهدا.
من باور نمیکردم که همه ی این جریانات اتفاقیست.بالاخره من هم نزد اون بالاییها دیده شدم.
قربان آن شهدایی که اگرچه میدونستند من بخاطر اونها اونجا نیامدم و حتی درست یادم نمیاد شلمچه و فکه چه شکلی بوده باز با تمام این حال، بعد از بازگشتم، دعا و برکتشون وارد زندگیم شده وبه معنای واقعی حول حالنا الی احسن الحال شدم.😊👌
🍃🌹🍃
حدود ساعت چهار بود که خسته از روز کاری به خانه برگشتم.خواستم وارد آپارتمانم بشم که صدای 👤کامران درجا میخکوبم کرد.
_عسل؟؟
سرم رو به طرف صدا برگرداندم.
کامران تیپ اسپرت مشکی و جذب به تن کرده بود. لعنت به🔥 نسیم و مسعود🔥 که آدرس منو به او دادند. او با لبخندی دوستانه نزدیکم آمد.
_اونروز فک کردم همینطوری چادر سرت کردی ولی الان هم دوباره با چادر میبینمت. راستش اول نشناختمت!!
الان دقیقا من باید با اوچه رفتاری میکردم؟ سرد وسنگین یا محترمانه و درحدمعمول؟ پرسیدم:
_اینجا چی کار میکنی؟
او که نور آفتاب چشمهایش رو اذیت میکرد، لبخندی به پهنای صورت زد که دندانهای سفید ومرتبش عرض اندام کردند. گفت:
_اومدم دنبالت بریم بیرون صحبت کنیم.
دستپاچه گفتم:
_چی؟؟ کامران من قبلا باهات حرفهامو زدم.نزدم؟؟
کامران دستش رو چتر چشمانش کرد: _آره، ولی قرار شد بعد با هم حرف بزنیم.
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه پرسید:
_راستی؟؟ اون دوستت وقتی اومد چیشد؟ بدنشد که برات؟؟ ..شد؟
کوتاه گفتم:
_چی بگم!
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم.از پشت پنجره ی آپارتمانم یکی داشت مخفیانه نگاهمون میکرد.گفتم:
_کامران من تو این محل آبرو دارم. چون تنها زندگی میکنم نمیخوام کسی در موردم دچار سوظن بشه!
کامران با کلمات تند وسریع گفت:
_آره آره.آره..الان از اینجا میریم. بیا سوار ماشین شو بریم یه جا حرف بزنیم .اینجا خوبیت نداره!
با درماندگی گفتم:
_کامران خواهش میکنم اصرار نکن.من جوابم منفیه..هم به بیرون رفتنمون هم به درخواست اون روزت..
او سرش رو با ناراحتی تکون داد و در حالیکه سعی میکرد غرورش رو حفظ کنه گفت:
_خب حالا یه سر بیا بریم بیرون حرفهای منم بشنو بعد تصمیم بگیر!
عجب گیری افتاده بودم ها! !
هرچه من ممانعت میکردم باز کامران اصرار میکرد. دوباره نگاهی به پنجره ی همسایه انداختم. پرده تکانی خورد.
دست آخر مجبور شدم برای اینکه همسایه های بیشتری متوجه ی حضور او نشوند سوار ماشینش بشم ولی درصندلی عقب نشستم. کامران دلخور و بداخلاق از رفتار من در حالیکه ماشینش رو روشن میکرد گفت:
_بااشه بااااشه عسل خانوم! بتاااز برای خودت،بتاااز..
با لحنی سرد گفتم:
_لطفا زودتر کامران حرفهاتو بزن.من خیلی عجله دارم باید جایی برم.
کامران آینه ی مقابلش رو طوری تنظیم کرد که صورتم مشخص باشد.بعد از کمی سکوت گفت:
_تو همیشه این اطراف چادر سرت میکنی؟
من که انتظار شنیدن این سوال رو نداشتم با کمی مکث گفتم:
_الان یه مدته تصمیم گرفتم چادر سرم کنم.
_اونوقت همینطوری واسه قشنگی سرت میکنی یا دلیل دیگه ای داره؟
من که دلیلی برای جواب دادن به این سوالها نمیدیدم گفتم:
_دلیلم کاملا شخصیه.قرار بود حرفاتو بزنی نه اینکه من و سین جین کنی!
او داخل یک کوچه ی خلوت توقف کرد و با عصبانیت😠 به طرفم برگشت گفت:
_تو چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟؟ آخه دختر مگه من چه هیزم تری بهت فروختم که باهام اینطوری تا میکنی؟
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.