فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃آغاز امامت حضرت ولی عصر به تمام دوستداران آقا مبارک باد
#امام_زمان
#عید_بیعت
#آغاز_ولایت_امام_زمان
•●🎤🦅●•
.
.
••مَثلاًبِࢪےوایسۍ
جٌلوۍِضَࢪیحِش،🖇🌿
بِھِشبِگۍآمَدَمتڪہبِنگَࢪَم،
گریہنِمیدَهَدامـان💔シ..!••
صلےاݪلہعلیڪیااباعبدالله🥀
.
.
•●🖤●• #کربلا
‹🌻💛›
-
-
چشمامیـدمآستبہفردآ؎دوࢪدست••
برتڪسواࢪمآنـدھبہجا ازتبـارمآن••
-
-
💚⃟📒¦⇢ #منتظرآنہ••
«📮♥️»
-
-
حَسرَتنَداشتَنخِیلۍاَزچیزهـٰا
بۅدَندَرحِصـٰارگُنـٰاهـٰانخُوداَست
مثلِ:شَھـٰادَت...シ!
-
-
«📮♥️»↫ #شھیــــــــــــــــــــدانہ🥀🕊
``🍎❤️``
.
.
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گَزندم
#سعدی 🦋💙
#عاشقــــــــــــــــــــانه 💞😍❤️🍎
``💛☀️``
رهبــــــــــــــــــــرانہ🦋😍🌹
مرد ترین مرد دنیا،
سایه ات همیشه برسر کشور 🤲💛
#حضرتماه 🌅💛
#آیه_گرافی🍂
وَ هُوَ بِکُلِ شَی عَلیٖمْ . . .
یعنی تو از حال دلم خبر داری🙂🧡
با سلام به علت شرکت تعداد زیادی از دوستان در مسابقه اربعین حدود ۵۰ نفر شرکت کرده اند و از این تعداد۱۵ نفر جواب صحیح داده اندک به ۷ نفر جایزه تعلق میگیرد ک قرار شد در روز۱۷ ربیع الاول روز تولد پیغمبر ص به پیوی ایشان ارسال و اسامی آنها در کانال قرارگیرد
با عرض تشکر از همه دوستان به علت شرکت زیاد شما دوستان نتوانستیم زودتر قرعه کشی کنیم ولی بالاخره در ۱۷ ربیع این اتفاق حتما خواهد افتاد
التماس دعا یاعلی
||💚•
حتٰیقبلازاینڪهڪاریروشروعڪنی؛
یقینداشتهباشڪهپیروزمیشی•.
«💚👒»↫ #انگیزشی💛
«🍀💚»
-
-
مـٰادَرمُوآجِـہِبـٰامَرگرِسیٖدنبہشَھـٰادَت
وَبُـزُرگۍرااِنتِخـٰابڪَردِهایٖـم!
-
-
«🍀💚»↫ #چریکــــــــــــــــــــی‴🧡
دم اذانی😍🌹
#یک_نکته
👈عوامل آسان جان دادن👉
✅مداومت بر نماز اول وقت✅
📢پیامبر اکرم فرمودند : 👇👇👇
5⃣عزرائیل روزی پنج نوبت همه ی انسان ها را...
👁 به هنگام نماز های پنج گانه نظارت می کند.
🕌اگر شخص ازکسانی است که بر نماز دراین وقت مواظبت دارد؛👇
😇خود ملک الموت هنگام مرگ ٬شهادتین را به او تلقین می کند و...
👿 شیطان را از او دور می سازد.
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه😍👌
#أحلَی_مِنَالعَسَل
⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ...
هرشهیدی کربلایی دارد
خاک ان کربلا تشنه اوست
وزمان انتظار میکشد ...
#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
❉|• خدارا خدارا
درباره یتیمان
مبادا گرسنه وبی سرپرست بمانند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{°•🎥•°🌳}
💚[🔴 #لحظه شهادت ، بر حاج قاسم چگونه گذشت؟
سوالی که در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند.
🌸#حتما_ببینید...🌱!.. ]
به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮🧡⟯'
📽¦↫#استورے'
💛¦↫#ضامنآهو'
.
چہبساطےشدهاینپنجرهفولادرضا
ازکنارشبشوےردتوشفامےگیرے:)
.
امامرضاییم💚😍🌙
به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🕊💫
⭕️مدیریت برتر آمریکایی!!
🔻از روز دوشنبه آتش سوزی در جنگلهای ساحلی کالیفرنیا آغاز شده و بیش از17000هکتار از جنگلها و تعدادی از دامداریها و خانه های روستایی نابود شده اند
‼️هر سال داستان سوختن این جنگلها از اوایل تابستان تا سرد شدن هوا تکرار میشود نه خبری از تجهیزات هالیوودی است و نه مدیریت برتر آمریکایی!!
#واقعیت_غرب
#غرب_بدون_روتوش
May 11
#مهدی_جان 💎
🍃 ای یوسف زهرا به گدایت نظری کن
🕊 دارد طمع از چشمه ایثار تو چشمم
🍃 تا کی به تمنای تو ای مهدی موعود
🕊 گریان شود از طعنه اغیار تو چشمم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#شبتـون_مهدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج 🤲🏼
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صدو_سی_و_یکم
•| #رمان
.
به دم خانه رسیدیم.
من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
_امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم:
_ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود..لحنش متغیر شد.
علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت:
_در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
🍃🌹🍃
آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.
مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
🍃🌹🍃
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.
دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
_سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
_حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
_راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
_تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
_یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت:
_سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت:
_برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_اونی که محتاج دعای شماست منم.
_شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله..
باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد..
🍃🌹🍃
سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود
که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.😟
با تعجب پرسیدم :_چرا براش گریه میکنی؟!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صدو_سی_و_دوم
•| #رمان
.
برام عجیب بود که فاطمه برای کامران متاثر شد.با تعجب پرسیدم :
_چرا براش گریه میکنی؟!
او خنده ی تلخی کرد و گفت:
_دلم برای #کامرانهای_سرزمینم میسوزه.. انسانهایی که #سرشتشون_پاکه ولی نمیتونن خودشونو پیدا کنند..
بعد دستم رو گرفت وگفت:
_سرنمازهات برای عاقبت بخیری وهدایت کامران دعا کن.
در فکر رفتم.سوال کامران از من چی بود که نپرسیده جوابش رو گرفت و رفت؟!از صمیم قلب برای او طلب خوشبختی کردم و عهد کردم به پاس خوبیهای او تا #چهل_شب_براش_دورکعت_نماز_حاجت بخونم و دعا کنم اوهم مثل من #طعم_شیرین_بندگی رو بچشه!
🍃🌹🍃
چند روزی گذشت
و من باصورتی که کبودیهاش به سبزی میزد مجبورشدم به محل کارم برگردم.به موزه ی 🌷شهدا🌷 رفتم و طبق عادت باهاشون #خلوت کردم.در این چند روز دلم غوغا بود.از اون شب به این سمت،به نوعی #شعور رسیده بودم که قبلا تجربه اش نکرده بودم.تازه داشتم اتفاقات افتاده شده رو تجزیه وتحلیل میکردم و به این نتیجه رسیدم که من واقعا هیچ چیزی برای از دست دادن ندارم.بدترین اتفاقها و بی آبرویی ها در حضور حاج مهدوی به وقوع پیوسته بود واین واقعا امید منو نا امید میکرد.در دلم غم دنیا خانه داشت.وتنهایی و رسوایی بیشتر از همیشه آزارم می داد.دیگه روم نمیشد حاج مهدوی رو ببینم.ولی دلم میخواست دورا دور صداش رو بشنوم.دوباره به مسجد رفتم. دوباره به او اقتدا کردم و دوباره با صوت آسمانیش آروم گرفتم.
🍃🌹🍃
تا یک ماه به همین منوال ادامه دادم و تنها از دور او را تماشا میکردم یا صوتش رو میشنیدم.
یک شب وقتی از مسجد به خانه برمیگشتم.به شکل اتفاقی رحمتی رو در کوچه دیدم.او چند نان سنگک به دست داشت و برای اولین بار درحالیکه همچنان از دور نگاهم میکرد نزدیکم اومد.من با دیدن این مرد حالم بد میشد.این اولین باری بود که بعد از اون حادثه با او مواجه میشدم وقصد نداشتم بهش سلام کنم.
او خودش پیش قدم شد وسلام کرد.
با اکراه جوابش رو دادم.
یک نان به طرفم دراز کرد و با مهربانی گفت:_خدمت شما..
معنی کارش رو نمیفهمیدم.شاید به نوعی میخواست ازم دلجویی کنه..گفتم:
_متشکرم.
کلید رو داخل در انداختم و به رسم ادب عقب رفتم تا او جلوتر از من وارد آپارتمان شه.گفت: _تو عالم همسایگی خوبیت نداره دستمونو رد کنی..میخوای تلافی اون حلوا رو سرم در بیاری؟!
نگاهی کوتاه به صورت گرد و گوشت آلودش کردم وسرم رو پایین انداختم.گفتم:
_من اهل تلافی نیستم. نون خونه دارم.سلام برسونید.
داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت:
_اگر کم وکثری داشتی من در خدمتم.
بی آنکه برگردم نگاهش کنم تشکر کردم و با سرعت بیشتر داخل واحدم شدم.
🍃🌹🍃
نمیدونم چرا ولی چه اون زمان که رحمتی با من بداخلاق وسنگ دل بود وچه حالا که سعی میکرد با من مهربون باشه احساس خوبی به او نداشتم.سکونت در اون ساختمون روز به روز برام سخت تر میشد.چندبار دیگه هم با رحمتی مواجه شدم که او با لحنی خودمونی سعی میکرد با من صمیمی بشه ولی من همچنان حس خوبی به او نداشتم.
حاج احمدی در محله ی قدیمی برام خانه ای پیدا کرده بود و من هم پسندیده بودم تا تخلیه ی اون خونه یکماه باقی مونده بود ومن لحظه شماری میکردم زودتر از این ساختمون و آدمهاش فرار کنم.
هرچند اگر بخاطر مسجد نبود دوست نداشتم در اون محله هم زندگی کنم.دلم میخواست جایی برم که هیچ کس از گذشته ام باخبر نباشه و من رو نشناسه تا تولدم رو باور کنم.
روزهای سپری شده روزهای سخت و مایوس کننده ای بود.دلم یک دل سیر فاطمه تماشا کردن میخواست اما فاطمه بعد از ازدواج حضورش کمرنگ تر شده بود..
دلم یک سبد پراز استشمام عطر حاج مهدوی رو میخواست ولی من مدتها بود از او به خاطر شرم میگریختم ..و احساس میکردم او هم با ندیدن من حال خوشی داره!
🍃🌹🍃
شب جمعه دلم گرفته بود.طبق روال این مدت برای پدرو مادرم والهام وباقی اموات نماز خوندم وخیرات فرستادم و از خستگی کار خوابیدم.
💤خواب خونه ی پدریم رو دیدم.
من وعلی و محمد گوشه ای نشسته بودیم .اونها هنوز در شکل و شمایل بچگیهاشون بودند ولی من سی ساله بودم!یک دفعه در خانه باز شد و آقام با کلی خرید گوشت 🍖ومرغ🍗 ومیوه 🍏وارد شد.به سمتش دویدم و با خوشحالی وتعجب پرسیدم: ☺️
آقا اینهمه خرید برای چی کردید؟!
آقام با شادمانی گفت:😊
امشب مهمون داریم..
🍃🌹🍃
از خواب بیدارشدم.
در دلم شورخاصی جریان داشت.حس خوبی به این خواب داشتم.اذان میگفتند. نماز خوندم و از خدا طلب خیر کردم.
همان روز شماره ای ناشناس📲 باهام تماس گرفت.با شک و دودلی تلفن رو جواب دادم.
صدای بم زنانه ای سلام کرد.از طریقه ی صحبت کردنش متوجه شدم با یک زن متدین و مذهبی صحبت میکنم.او بعد از مقدمه چینی گفت:
_برای امر خیر مزاحم شدم!!😊🙈
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_سی_و_سوم
•| #رمان
.
من سی سالم بود
و این اولین بار بود که کسی بصورت رسمی و سنتی از من خواستگاری میکرد. دست وپاهام رو گم کردم.حتی شک کردم که مبادا منو با کسی دیگه اشتباه گرفته باشه که خودش گفت شماره ی منو از حاج آقا احمدی گرفته! او اطلاعات شخصی منو میخواست و من با اکراه و بی میلی پاسخ میدادم.چون نمیتونستم به هیچ مردی فکر کنم.
لحظه ای به خودم تلنگر زدم که پس چیشد اون حرفهات؟!! مگه نمیگفتی فقط یک مرد مومن باخدا میخوای پس چرا باز دلت درگیر یکی دیگست؟!! خودت هم بهتر از هرکسی میدونی که حاج مهدوی با وجود حرفها وحدیثهایی که درموردت شنیده هرگز آبرو واعتبار خودش رو زیر سوال نمیبره و درصدی هم فکرش متوجه تو نیست.
اینقدر فکرم مشغول این افکار بود که حتی متوجه نمیشدم اون خانوم چی میگه.ناگهان با شنیدن یک لقب منقلب شدم و بدنم شل شد.
__پسر بنده روحانی هستند.سی و یک سالشونه.و قبلا هم یکبار ازدواج کردن…
دیگه گوشهام چیزی نمیشنید..نیازی هم به شنیدن نبود..تا همینجای صحبتهاش کافی بود
تا پسر او رو بشناسم.!! ولی هنوز باور نمیکردم! حتی زبانم در دهانم نمیچرخید تا چیزی بگم..
او حرفهاش تموم شده بود ومنتظر پاسخی از سوی من بود.
سکوتم اینقدر طولانی شد که او گمان کرد تماس قطع شده.نفس زنان و با لکنت گفتم:🙈🙊
_مممننننن…
او هم فهمید که زبانم بند اومده. محترمانه عذرخواهی کرد و گفت:
_عجله نکن دخترم.میدونم شرایط ایشون مقداری خاصه.شاید هرکسی نتونه با این شرایط کنار بیاد.بهتره خوب فکرهاتون رو کنید.من ان شالله عصر زنگ میزنم.هرچی قسمت باشه همون خیره ان شالله.😊
در دلم یک نفر فریاد میزد:
کدوم فکر؟؟من یک ساله دارم به این مرد فکر میکنم.من یک ساله بخاطر این مرد شبها خواب ندارم و روزها قرار!!! به چی فکر کنم؟!!! کدوم شرایط خااااص؟!!!! شرایط من از او خاص تره!!اونایی که باید نگران باشن شمایید نه من.اونایی که باید فکر کنن چه کسی قراره عروسشون بشه شمایید نه من!
🍃🌹🍃
او خداحافظی کرد
و من عین احمقها پشت تلفن خشکم زد. حتی نتونستم با اوخداحافظی کنم.هنوز گوشی دستم بود. دستم رو روی قلبم گذاشتم و تسبیح دور گردنم رو چنگ زدم.این رویا واقعی نبود!!! یا اگر بود قطعا کوتاه بود.☺️🙈
از شوق سراز پا نمیشناختم.😃😢خنده وگریه م باهم ادغام شده بود..عین دیوونه ها به این سرو اون سر اتاق میرفتم و بلند بلند خدا رو صدا میزدم. دقایقی بعد شک و اضطراب به جونم افتاد.اگه او دیگه زنگ نزنه چی؟؟ اگه رفتار منو پشت تلفن حمل بر بی ادبیم کرده باشه و به این نتیجه رسیده باشه دیگه زنگ نزنه چی؟؟
🍃🌹🍃
در میان حالات جنون آمیزم فاطمه زنگ زد.📲 نفس زنان گوشی رو برداشتم.
او به محض شنیدن صدام با نگرانی پرسید:😟
_رقیه سادات خوبی؟ چرا صدات اینطوریه؟
من من کنان و نفس زنان گفتم:
_فاطمه…دارممم میمیرم..دعا کن تا بعداز ظهر زنده بمونم!💓☺️
او نگران تر شد.پرسید:😨
_چیشده ؟ چه بلایی سرت اومده؟ الان میام میبرمت دکتر…
حرفش رو قطع کردم.
با صدایی که شوق و هیجان در اون موج میزد گفتم:😍☺️
_فکر نکنم حالم با این چیزا خوب شه..فاطمه..منننن …بگو من.. خوابم یا بیدار؟
استرس من به جان او هم افتاد..با هیجان گفت:
_معلومه که بیداری.جونم رو به لب رسوندی بگو چیشده؟
با اشک وشادی گفتم:☺️
_ازم …ازم ..خواستگاری کرد..
فاطمه در حال سکته بود.با من من گفت: _ک..کی؟؟؟
نفسم رو بیرون دادم:
_حااااج مهدددوی…☺️🙈
اوهم به لکنت افتاد:
_خخوو..خووودش؟؟😳
_نه…مادرش!!😌☺️
او با شوق و ناباوری میخندید..ومن درمیان خنده های او تکرار میکردم.
_اگه من خواب باشم چی؟؟! اینقدر تو زندگیم ناکامی دیدم که باورم نمیشه این اتفاق در بیداری افتاده باشه!
او گفت:
_باورم نمیشه!! حاج مهدوی؟؟ نمیدونی چقدر خوشحالم.میبینی رقیه سادات؟ دیدی گفتم خدا یه روزی پاداش صبرتو میده…☺️😌🙏
باهم پشت تلفن گریه کردیم.. خندیدیم.. ذوق کردیم..حتی ترسیدیم..
تا عصر دل توی دلم نبود..نه میلی به خوردن داشتم نه حال انجام دادن کاری!
فقط روی سجاده م سجده ی شکر بجا میاوردم و اشک شوق 😍😢میریختم.
🍃🌹🍃
نزدیک اذان مغرب بود که تلفن 📲همراهم زنگ خورد. باز همان شماره بود. قبل از برداشتن گوشی چندبار نفس عمیق کشیدم تا مثل تماس قبلی با لال شدنم بی ادبی نکنم.💚تسبیح💚 رو در دستم فشار دادم و سلام کردم.☺️✋
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.