فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ عیدی امروز این لبخندهای زیبا و لهجه زیبای ترکی #امام_خامنه_ای باشد 👌
🌹🌱ولادت با سعادت پیامبر رحمت حضرت محمد مصطفی (صلی الله علیه و آله) و میلاد با سعادت رئيس مذهب تشیع حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) بر تمام مسلمین جهان مبارک باد.
#میلاد_پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
#میلاد_امام_جعفر_صادق علیه السلام
•|🌿🍊|•
.
•
آنـان ڪہ بـہ گـوش دل شـنیدنـد تـو را
رفــتند و بـہ پـاے دل رســیدند تـو را♥
.
به وقت حاجقاسمـ✨🕊🥀
سلام و عرض ارادت
جوایز ناقابل برندگان مسابقه اربعین به پیوی این دوستان عزیز فرستاده شد
از همگی ممنونیم و منتظر همه شما در مسابقات بعدی کانال مادر سادات س هستیم
هدایا ناقابل بود ممنون از حضور و شرکت این عزیزان
عید همگی مبارک☺️👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏احسنت👏👏👏👏👏👏🦋🦋🦋💐🌾🌷🌻🌼🌸🌺🌺🌹🌹🎋🍃🍂🍁🍁✨🌟⭐️⭐️💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند امشب ریاضیه😃🤔
خیلی جالبه☺️👌
ترفنـــــــــــــــ🤔💚💫🦋ــــــد
#أین_بقیة_الله💚
اے ڪاش ڪه انتخابمان مهدے بود
هر پرسش و هر جوابمان مهدے بود
ما طالب غیریم و ز این بدبختیم
اے ڪاش ڪه #رأے نابمان مهدے بود
#الّلهُـمَّ_عَجِّـلْ_لِوَلِیِّکَــ_الْفَـرَجْ
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_شصت_و_یکم
•| #رمان
.
او دنبالم تا اتاق اومد.گفت:
_حاج آقا رو که میشناسید.بدون حاج خانوم نهار وشام نمیمونند جایی.
با سر حرفش رو تایید کردم و هرچه در دلم بود تو خودم ریختم.تنها چیزی که آرومم میکرد این بود که حاج کمیل در حضور پدرش از من دفاع کرد و بهم اعتماد داشت.
🍃🌹🍃
او داشت میپرسید ناهار چی بخوریم و من در اجزای صورت او عشق وخدا رو حس میکردم و به خودم میگفتم: هی رقیه سادات!! اینه اون پاداش الهی.. قدرش رو بدون و سعی کن هیچ وقت قلب اونو نشکنی.
نصایح پدر در او اثر کرد.پیشنهاد داد ناهار بیرون بریم.با او به رستوران رفتیم. سینما رفتیم..حرف زدیم.شوخی کردیم. خندیدیم. و من هر چه به غروب نزدیکتر میشد بیشتر عذاب وجدان میگرفتم و از کرده ی خودم پشیمون تر میشدم.
نزدیک مسجد بودیم که پرسید:
_خوش گذشت سادات خانوم؟؟😉
گفتم:_بله ممنونم ازتون.
🍃🌹🍃
تلفنم 📲زنگ خورد.
🔥نسیم🔥 بود.یاد حرفهای پدر شوهرم افتادم.اونها از دوستی من با نسیم ناراحت بودند.تلفن رو جواب ندادم ولی او دست بردار نبود.حاج کمیل نیم نگاهی به صورتم انداخت: _چرا جواب نمیدید؟!
گفتم:_مهم نیست.😊
گفت:_جواب بدید.معذب نباشید.☺️
فهمیدم که او میدونه پشت خط چه کسیه. نگاهی به حاج کمیل کردم.او دوباره نگاهم کرد و بهم اطمینان داد:
_جواب بدید سادات خانوم.😊
جواب دادم.نسیم با ناراحتی سلام کرد.حالش رو پرسیدم.گفت:
_خوب نیستم..حال مامانم خیلی بدشده. کاش میشد میومدی پیشم.دارم میمیرم از غصه..
من نگاهی به حاج مهدوی که حواسش به رانندگی و خیابون بود انداختم.گفتم:
_اممممم راستش الان که دارم میرم مسجد نمیتونم بیام.ان شالله فردا میام مادرتم ملاقات میکنم.
حاج کمیل گفت:
_بهشون بگو بعد از نماز میایم ملاقات.
نسیم شنید.با صدای آرامتری گفت: _شوهرت پیشته؟؟
گفتم:_بله..😊
او با ناراحتی گفت:
_وای ببخشید.نمیخواد زحمت بکشی.. مزاحمت نمیشم.کاری نداری؟
گفتم:_تعارف نمیکنیم.امشب میایم اونجا.
گفت:
_نه بابا نه..اصلا حرفشم نزن من خودتو میخوام با شوهرت چیکار دارم؟!حالا بهت میگم کی بیای.باید به حال مادرم نگاه کنم.و زود خداحافظی کرد و تلفن رو قطع کرد.
🍃🌹🍃
حاج کمیل با لحن خاصی پرسید:
_دوست نداشت منم باهاتون بیام آره؟
گفتم:
_بله..خوب البته راست هم میگه..حالش خوب نبود.فک کنم میخواست با خودم تنها باشه درددل کنه.اگر صلاح بدونید تنها برم.
با خودم گفتم:الان بهم میگه میتونی بری دیدنش ولی حاج کمیل چیزی نگفت و در سکوت معناداری کنار مسجد توقف کرد.
🍃🌹🍃
سرنماز حواسم فقط معطوف اتفاقات امروز بود.حرفهای پدرشوهرم به حاج کمیل که انگار خبرهایی شده بود ومن بی اطلاع بودم.و رفتار زشتم و فالگوش ایستادنم که دچار عذاب وجدانم کرده بود.من از روی حاج کمیل خجالت میکشیدم.وقت تسبیحات به خودن گفتم قرارمون این نبود رقیه سادات..قرار بود هرکاری میکنی رضای خدا رو در نظر بگیری ولی امروز بد کاری کردی.زیر لب استغفار گفتم.
🍃🌹🍃
اون شب از عذاب وجدان خوابم نمیبرد. فقط در رختخواب غلت میزدم و به امروز فکر میکردم.دریک لحظه تصمیم نهاییم رو گرفتم.صداش کردم:_حاج کمیل؟😒
گفت:_جااان دلم؟!😍
پشتم رو به طرفش کردم تا راحت تر حرف بزنم.اعتراف کردم:😞
_حاج کمیل من امروز یک کار خیلی بد کردم. نمیتونم از عذاب وجدان بخوابم.
او با صدای خواب آلود گفت:
_استغفار کنید سادات خانوم. .
پرسیدم:_نمیپرسید چه کاری؟😕
گفت:_نه!😊
گفتم:_ولی من میخوام بگم.اگه نگم آروم نمیگیرم.😒
تخت تکونی خورد.حس کردم نشست.
گفت:_اگر اینطوره بگید.😊
به سمتش چرخیدم.آره نشسته بود اما پشت به من! میدونستم این کار رو برای خاطر من کرده!با صدای لرزون و محزون گفتم:
_امروز من …مممممم….مکالمه ی حاج آقا با شما رو شنیدم.
مکثی کوتاهی کرد.
گفت:_خب ..این که گناه نیست..
گفتم:
_هست!! چون من عمدا فالگوش ایستادم. درو باز کردم و داخل راهرو ایستادم. چون حس کردم حرفها درمورد منه..
دوباره مکث کرد.اینبار طولانی تر..با بغض گفتم:
_چیزی نمیخواین بگین؟!😢
زبانش رو به سختی در دهان چرخوند:
_کار بدی کردید..😒
بغضم ترکید:
_بخاطر همین عذاب وجدان دارم..حاج کمیل من واقعا از این کارم ناراحتم..از اون بیشتر حرفهای حاج آقا ناراحتم کرده..بهم بگید چرا حاج آقا از من خوششون نمیاد؟😭
چرخید سمتم.صورتش برافروخته بود. برای یک لحظه از واکنشش ترسیدم وخودم رو عقب کشیدم.گفت:😠
_پس بفرمایید این اعتراف نیست یک استنطاقه!!
شوکه شدم.فهمید که ترسیدم.دستش رو روی صورتش کشید و با لحن آرومتری گفت:😐
_ازتون توقع نداشتم..
با بغض و دلخوری گفتم:😞😢
از من گنهکار توقع هرکاری میره اما ازپدرتون توقع نمیره که راحت درمورد من قضاوت کنند و هی گذشته ی منو توسرم بکوبونند.من میدونم کارم زشت بوده ولی علت این کارم شخص پدرتون بود.
.
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_شصت_و_دوم
•| #رمان
.
با بغض گفتم:😢
_پدرتون خودشون منو با حرفهای تند وتیز اونشب حساس کردند..بهم حق بدید وقتی اسممو شنیدم کنجکاو بشم که چی قراره در موردم گفته شه.نه حاج کمیل من قرار نیست شما رو استنطاق کنم. چون فکر میکنم اگر براتون ارزش داشته باشم خودتون باهام راحت حرف میزنید..
و با حالت قهر به او پشت کردم و در حالیکه آهسته اشک میریختم خوابیدم.
او دوباره نفسهاش نامرتب شده بود. همونطوری پشت به من روی تخت نشسته بود.زمانی طولانی گذشت.نه من اشکم بند می اومد نه او تکون میخورد.
یکباره سکوت رو شکست. غمگین وافسرده گفت:😞😣
_حاج آقا از شما بدشون نمیاد فقط یک اتفاقهایی داره میفته که ایشونو نگران کرده.
با تمسخر گفتم:😞
_بله امروز نگرانیهاشونو شنیدم ترس از بی آبرویی..ترس از اولاد بد..ترس از..
حرفم رو قطع کرد و با ناراحتی گفت:
_اجازه میدید حرف بزنم یا بناست فقط افکار خودتون رو به زبون بیارید؟! اگر بنده رو به صداقت قبول دارید گوش بدید اگرنه که هیچ!!
سکوت کردم.گفت:
_منم نگران شمام.کل خانواده نگرانتونیم. هرکدوممونم برای نگرانیمون دلیلی داریم.حاج خانوم ودخترها بخاطر شرایط بارداری و ترس وناآرامیهای اخیرتون..حاج آقا بخاطر اینکه میترسند خدای نکرده شما به واسطه ی دوستان نا اهل دوباره متوجه خطر و آسیبی بشید ومن…
آب دهانش رو قورت داد..وساکت شد.
🍃🌹🍃
روی تخت نشستم ونگاهش کردم.
میخواستم بشنوم نگرانیش درمورد من به چه علته!پرسیدم:
_وشما چی؟؟
چرخید سمتم و چهار زانو روی تخت نشست. چشمهاش خیس بود.دستهامو گرفت.اینبار او سرد بود ومن گرم!
_نگرانم نتونم حامی خوبی برای شما باشم.من نگرانتونم..هر روز و هر لحظه.. میدونم خدا با شماست ولی من هم وظایفی درقبالتون دارم..من قبلا یکبار تنها شدم..این روزها نگرانم! دارم…کم میارم.
🍃🌹🍃
ناگهان سرش رو پایین انداخت و بلند بلند گریه کرد.😫😭من با ناباوری به او که روی تخت ازشدت ناراحتی مچاله شده بود وگریه میکرد نگاه میکردم.
تازه میفهمیدم که گریه ی یک مرد چقدر دردناکه!😢درمیان هق هقش سر بلند کرد و زانوانش رو بغل گرفت:
_رقیه سادات خانوم..نگرانی همه هرچی میخواد باشه باشه..من نگران یک چیزم.نگران اینم که شک کنم! به این چشمها ی پاک وزلال و آفتابی شک کنم..این روزها همه چیز دست به دست هم داده تا شما رو از چشم من بندازه.تا منو بترسونه از اعتمادم.من بخاطر این احساس معذبم.از خدای خودم و خودم شرمنده ام.
باورم نمیشد که دغدغه ی این روزهای حاج مهدوی چنین چیزی بوده باشه.
سرم رو به اطراف تکون دادم و با شرمندگی و تعجب گفتم:
_یعنی دیشب بخاطر همین اون حرفها رو زدید؟! بخاطر اینکه فکر میکردید نباید به من شک کنید؟
او سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت:😞
_من از شک میترسم.قبلا هم دچار شک شدم و الهام خاتون نجاتم دادند..
پرسیدم:_ شک به چی؟؟😧
آهی کشید:
_در زمان طلبگی شک کردم به راهی که انتخاب کردم.سختیهای این راه و دروس سنگینش یک طرف،بار مسئولیت کمر شکنش از طرف دیگه دچار شکم کرد.. ولی جرات نداشتم در این مورد به کسی حرفی بزنم حتی به پدربزرگ خدابیامرزم که خودشون مشوق اصلی من بودند. از خدا خواستم یک چراغی، نوری سر راهم بزارن تا تصمیم درست بگیرم! به یک هفته نکشید الهام خاتون مقابل زندگیم سبز شد..او درسهاش از من خیلی عقب تر بود ولی به جدت قسم از من باسوادتر ودانا تر بود.اگه الهام خاتون نبود معلوم نبود عاقبت من چی میشد رقیه جان.. شاید الان طلبه نبودم.یا اگر بودم شاید با این عقیده نبودم.حالا باز هم دارن به شک میندازنم.نپرسید چه کسانی؟! چون این و باید خودم حلش کنم.درد اینجاست که خدا وبنده های خوبش به من همیشه اعتماد کردند. بهم فرصت دادند.من نمیخوام کاری که اونها با من کردند رو از بنده ی خوب و پشیمونش دریغ کنم.
🍃🌹🍃
سرم رو محکم گرفتم!!!
وای خدایا او کجا بود و من کجا بودم؟؟ خدایا من واقعا به پاداش کدوم عمل خوبم لایق همسری این مرد بودم؟؟؟ من ماه هاست که فکر میکردم او هم گناه کبیره ای مرتکب شده در حالیکه او بخاطر شک وترس در انتخاب راهش و مسئولیت سنگینش اینقدر دچار عذاب وجدان بود.!!! وای به من!!! وای به من!!! من چقدرباید میدویدم تا به گرد راه او برسم.او تمام اضطرابش این بود که مبادا به من شک کنه!!!
حالا نوبت من بود که از بندگی خالص و ناب او سر به سجده بزارم و بلند بلند گریه کنم و با هر اشک از دیده، خدا روشکر کنم بخاطر داشتن چنین مردی..
چه شب معنوی و زیبایی شد امشب.
او سرم رو بلند کرد و هردو از پشت پلکهایی که ابرباران زای الهی✨🌧 خیسشون کرده بود همدیگر رو نگاه میکردیم.من پر از شوق بندگی بودم.هم بندگی او هم بندگی خدای او.
.
ادامه دارد...
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.