「💕🔗」
لَبخَندتۅ،مُـ؏ـجِزهشیـرینۍست
ڪہرۅیـٰاۍبِھِشترا،دَردِلـمانزِندهمۍڪُنَد..シ𐇵!
هَـمہدنیـٰاےمَنـۍ...!•
¦💜¦➺به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
||🚚🍂
#حاݪخوب
•|ڪسی وجود نـدآرد
ڪه از ستـارهها بیاید
و تاریڪیاَت را روشـטּ ڪند
خـودتبرآۍِخـودتنـوربآش.✨♥^ᴗ^|•
انگیــــــــــــــــــــزشی🧡🌸🦋
⭕️آمریکا تو جهان Vs آمریکا تو خلیج فارس
🔻اینجا خلیج فارسه، شوخی که نیست (◠‿◕)
#ایران_قوی
#سیزده_ابان
هدایت شده از بهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما هیچ الهی همه تو . . 🌸
هدایت شده از بهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❮🧡🍂❯
.
•
اَزڪِنـٰآرِتـوگِـدآبـٰآدَسـتِخـٰآلیرَدنَـشُد
نـیستعـٰآقِـلهَـرڪَسیدیـوآنہِمَـشھـدنَـشُدシ..🖐🏻!••
•❮🧡🍂❯•¦➺
به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🕊💫
هدایت شده از بهار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋⃟📸
#مھـدےجان..😍
تاڪےبہپسپردهنھان،چھرهماهت😍•
عمرےستڪهمنمنتظرم،بـرسرِراهت..
✋🏻 #السلامعلیڪیابقیةالله💚
شب بخیر مولایم💫
#پارت۴
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
من با خنده بهش گفتم:
- برو بابا...
حالا فقیر، بد بخت، بیا دنبالم برای تو هم خرید می کنم!
مینو با اَخم ساختگی رو کرد بهم و گفت:
چرت و پرت نگو...
تو دنبالم بیا بستنی امروز با من..
خرید را با لباس شب شروع کردیم.
همیشه لباس های سنگین و به قول حاج بابا عاقل را دوست داشتم.
ولی چند وقتی دیگر بی اهمیت لباس می پوشیدم
کوتاه،تنگ ،جلف
دیگر حاج بابا نبود که یاد آوری ام کند.
مینو و سوگل دوتا پیراهن کوتاه و مزخرف گرفتند و با چه ذوقی که چقدر ماه می شویم تو این لباس ها شروع کردن به رفتن. من عقب تر از آن ها بودم که پشت ویترین یک لباس آبی بلند نظرم را جلب کرد. چون هم شیک و هم به نسبت بقیه ی لباس ها پوشیده تر بود برای خریدش معطل نکردم.
بعد از خرید لباس من ؛ رفتیم کافی شاپ پاساژ تا بستنی که مهمان مینو بودیم را نوش جان کنیم...
نزدیک ظهر بود و برای نهار به پیشنهاد سوگل رفتیم رستورانی که نیم ساعتی از شهر فاصله داشت. وارد یک رستوران باغ شیک و شلوغ شدیم.
داخل رستوران که شدیم کلی سر و صدا داشتیم با تیپ های جلفی هم که زده بودیم تقریبا همه نگاهمان می کردند
ولی ما بی اهمیت به چشم های اطرافمان نهار خوردیم و گشتی تو باغ زدیم و به طرف خانه حرکت کردیم تا شب برای مهمانی آماده شویم.
موقع پیاده شدن سوگل بهم گفت:
- ساعت هشت می آیم ؛ آماده باش
چون مهمانی بیرون از شهر هست باید زود حرکت کنیم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۵
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
رسیدم خانه...
با لباس های بیرون، پریدم روی تخت و به سه نکشیده بود که خوابم برد.
ساعت نزدیک شش بود که بیدار شدم.
سریع دوش گرفتم و شروع کردم به آماده شدن.
اهل هفت قلم آرایش کردن نبودم.
آخرحاج بابا همیشه می گفت:
-خوشکلی بابا ؛ نیاز به نقاشی نداری
خدا بهترین نقاش روزگاراست.
آرایش ساده ای کردم،
موهام را هم خیلی ساده با گیره بستم وتمام.
باپوشیدن مانتوم روی پیراهن ام کارم تمام شده بود.
رفتم بیرون تا به محض آمدن سوگل سریع بروم تا با سر و صدایش آبرویم را توی محله نبرد.
این اولین بار بود من آماده شدم و منتظر سوگل بودم.
از اتاق که بیرون آمدم ملوک را دیدم که داشت برای ماهان میوه پوست می گرفت.
داداشِ هفت ساله ای که دوستش داشتم چون حاج بابا دوستش داشت.
تا چشم ملوک به من افتاد!
گفت:
- به به رها خانم!
کجا به سلامتی خوب خوشتیپ کردی؟
با اینکه اصلا دلم نمی خواست بهش جواب بدهم ولی باز هم احترامش را نگه داشتم و گفتم:
- دارم میروم مهمانی ؛ جشن دانشجویی هست با بچه ها میروم و با هم برمیگردیم.
ملوک کمی سکوت کرد و بعد جدی رو کرد به من و گفت:
- باید باهم صحبت کنیم!
- گوش می کنم تا سوگل بیاید وقت دارم.
ملوک بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- فردا شب خواستگار داری.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۶
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
زدم زیر خنده و گفتم:
- بابا مقدمه چینی میکردی نگفتی از خوشحالی سکته کنم؟
حالااین شاهزاده کی هست که قراره من را سوار قطارخوشبختی کند؟
ملوک سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- پسر خواهرم
باشنیدن این حرف با حرص گفتم:
- خب پس روی پله اول قطار خوشبختی هم قرار نیست پا بگذارم.
_ شما الان دقیقا دارید همان آقای محترمی را میگویید که یک سالی میشود که از همسرش جدا شده؟
همان که بیشتر از ده سال از من بزرگترهست؟
همان که خیلی ازش متنفرم؟
شوخی بی مزه ای بود..
به طرف خروجی راه افتادم.
قدم هایم را محکم وسریع بر میداشتم تا زودتر از این محیط دور شوم.
دوقدمی بیشتر نرفته بودم که صدای ملوک بلند شد
- دوست داره...
اگر سنش زیاده ولی پول هم داره خوشبختت می کنه،
خلاصه فرداشب میاد...
بدون صحبت دیگری رفت تو آشپزخانه خواستم بروم و چیزی بگویم ولی ترجیح دادم سکوت کنم.
تا رابطه ی بینمان از این بدتر نشود.
این هم از لقمه گرفتن زن بابای گرامی من بود.
رفتم بیرون...
همان موقع سوگل و مینو هم رسیدند
نشستم تو ماشین
مثل همیشه صدای موزیک کر کننده بود
با عصبانیت گفتم:
-خفه کنید صدا را...
صدای سوگل آمد
- چرا پاچه میگیری بابا
مثلا داریم میریم مهمونی ،صفا
مینو که متوجه شد حالم داغون است مثل همیشه عاقل تر برخورد کرد
صدا را کمی کم کرد و به طرفم چرخید و گفت:
- چی شده حالت خوب نیست؟
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۷
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به بچه ها گفتم که ملوک چه خوابی برای من دیده.
سوگل باز هم با مسخره بازی و خنده گفت:
- بابا خوشبخت...
یارو پولدار...
مایه دار...
دیگه چی میخوای؟
عروس خاااااانم...
بگو بله، بگو بله، بگو بلللللله
یکی محکم زدم تو اون سرش که دیگه حرف مفت نزنه
مینو با خنده گفت:
- رها اگر نمی خواهی باهاش ازدواج کنی بهتره با خودش حرف بزنی
دلیل منفی بودن نظرت را خودش بگو مطمعا باش درک می کنه.
حرفای مینو درست بود. بهترین کار همین بود.
- الان هم دیگر موقع فکر کردن به این مسائل نیست امشب رو عشقه...
با این حرف مینو لبخند کوتاهی زدم
که سوگل صدای موزیک را بالا برد وشروع کرد به خُل بازی درآوردن
خنده ام که بیشتر شد
به خودم گفتم
- این دقیقه ها را باید خوش باشم
بی خیال فکر و خیال های الکی...
تا خود ویلا سعی کردم به این مسائل فکر نکنم.
وقتی ماشین جلوی یک ویلای لوکس ایستاد متعجب شدم.
کلی ماشین اطراف ویلا پارک شده بود
مشخص بود داخل باید جمعیت زیادی باشد.
مهمانی و تولد بچه های دانشگاه رفته بودم اما در حد بیست نفر خیلی ساده
نه تا این اندازه شلوغ و مجلل!
یکباره استرس گرفتم توقع چنین مهمانی را نداشتم.
داخل که شدیم با یک باغ بزرگ روبه رو شدم که درخت های باغ با نورهای رنگی خودنمایی می کردند.
از صدای بلند موزیک و رقص نوری که از تو حیاط هم دیده میشد مشخص بود داخل چه غوغایی هست.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۸
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی داخل سالن شدیم متعجب تر به اطراف نگاه می کردم.
انگار کل دانشگاه اینجا بود!
چقدر شلوغ بود...
کلی دختر و پسر در حال رفت و آمد بودند که هیچ کدام پوشش درستی نداشتند.
کنار گوش مینو آرام گفتم:
- عجب غلطی کردم این چه مهمانیست!
مگر شما نگفتید یک جشن ساده و معمولی؟
مینو همین جور که من را دنبال خود می کشید گفت:
- اُمل بازی در نیاور بیا تا لباس عوض کنیم!
با راهنمایی خدمتکار برای تعویض لباس هایمان به اتاق رفتیم.
اتاق بزرگی که چند تا آینه ی قدی هم داخلش بود.
چند نفری هم داشتند آماده می شدند
که مینو و سوگل باذوق، مانتو ها یشان را در آوردند و خودشان را برای رفتن به سالن آماده تر می کردن.
ولی من نمی توانستم کلی پسر بیرون بود
من دختر حاج آقا علوی!
اینجا؟!
اصلا باهم هماهنگ نبود.
بالاخره تصمیمم خودم را گرفتم و محکم گفتم:
- من بیرون نمی آیم ؛ می خواهم برگردم.
مینو در حالی که تجدید آرایش می کرد گفت:
- چی میگی؟! بی خیال تا اینجا آمدی بمان دو ساعت دیگر باهم برمی گردیم.
سوگل هم که با موهایش درگیر بود به من گفت:
- چرت وپرت نگو ؛ بکَن مانتو را برویم بیرون خودم یک کیس مناسب برایت پیدا می کنم تا از تنهایی در بیایی.
رو کردم به هردو محکم تر از قبل گفتم:
- توی این جور مهمانی ها هر غلطی میشود. من اهل این کارها نیستم الان هم تنها برمی گردم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ