دم اذانی😍🌹
#نمازشوثانیہهاۍآخرمیخونہ😐
آنقدرتندمیخونہ💔کہنصفکلماتهم
دُرُستادانمیکنہ🐚
بعدانتظاردارهرحمت الهی🖇
مثلسیلسرازیربشہتوزندگیش🌿
#اینوبدونتانمازتدرستنشہ☝🏻
هیچےتوزندگیتدرستنمیشہ🙂
-والسلام !
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه😍👌
🌷🌷🌷
مبارك باد نزول رحمت الهی،، باران
、ヽ`💦`、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ💦、、ヽ``、ヽ`ヽ💦`` 、ヽ💦``、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ、、ヽ``、ヽ`ヽ`` 、ヽ💦``、ヽ`💦、ヽ、ヽ`💦 ヽ、、ヽ``、ヽ`ヽ``、ヽ`💦`、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ💦、、ヽ``、ヽ、ヽ`💦`、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ💦、、ヽ``、ヽ`ヽ💦`` 、ヽ💦``、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ、、ヽ``、ヽ`ヽ`` 、ヽ💦``、ヽ`💦、ヽ、ヽ`💦 ヽ、、ヽ``、ヽ`ヽ``、ヽ`💦`、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ💦、、ヽ``、ヽ`ヽ💦`` 、ヽ💦``、ヽ`、ヽ、ヽ` ヽ、、ヽ``、ヽ`ヽ`` 、ヽ💦
خدایا همینطور که زمین را شستی با زیبایی بارانت
ببار و از بین ببر همه ی بیماری ها،
ببار بر همه بیماران شفاءکامل وسلامتی را
وبر همه مردگان رحمت و مغفرتت را
و برهمه اسیران وگرفتاران دربند زندان آزادی را
و بر همه درماندگان و گرفتاران فرج ورهایی را
بر همه آنان که دوستشون داریم خیر وبرکت🙏🌹
و مولایمان را برسان😍👌☺️🌸🦋💞
اللهم عجل لولیک الفرج💚💫
#پارت۱۱
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
وقتی سوگل گوشی را گذاشت
پیش خودم گفتم:
- خب باز میکردی می آمدم بالا
چه کاری بود!
خلاصه صبر کردم تا آمد پایین
من هم مثل همیشه با ذوق دستم را جلو بردم برای دست دادن.
باخوشرویی گفتم:
- سلام گل دختر چرا باز نکردی بیایم بالا؟
سوگل با لحن خیلی تندی گفت:
-به نظرت بالا مناسب شخصیت
دختر حااااااج آقاااااعلوی بزرگ هست؟
وقتی اسمم بابام را کشیده و با تمسخر گفت خیلی عصبی شدم ولی بازهم آرامشم را حفظ کردم و خیلی آرام گفتم:
- من از آن محیط خوشم نیامد.
هنوز می خواستم حرف بزنم که...
سوگل دسته کلید ماشین را از دستم کشید و گفت:
ماهم از خیلی کارهایت خوشمان نمی آید...
بعد هم رفت و در را محکم بست.
من درکمال تعجب که چرا چنین رفتاری کرد چند باری دستم را روی زنگ گذاشتم که با مینو صحبت کنم ولی باز پشیمان شدم.
به خودم گفتم:
- من کار اشتباهی نکرده ام که حالا پشیمان باشم و بخواهم عذرخواهی کنم.
به طرف خیابان شروع به حرکت کردم
هرچه بیشتر فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که من بهترین کار را انجام دادم. برای اولین تاکسی زردی که به طرفم می آمد دست بلند کردم و بعد از سوار شدن آدرس را به راننده دادم و
گوشی ام را برداشتم و برای مینو پیامکی نوشتم و ارسال کردم
- همیشه برای داشتن دوست هایی مثل شما خوشحال بودم ولی امروز برای خودم متاسف شدم.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۱۰
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
از خواب که بیدار که شدم یک نگاه به ساعت انداختم ساعت نزدیک دوازده بود.
گوشی را که چک کردم
چند تماس وپیامک از طرف سوگل داشتم.
همه ی آنها به این که چرا ماشینش را نبردم ختم می شُد.
زنگ زدم به سوگل ببینم خانه هست تا ماشین را برایش ببرم.
بوق اول صدای فریادش بلند شد
وسریع گفت:
- چرا گوشی را جواب ندادی
ماشین رابیاور کار دارم...
گفتم:
- دیشب گوشی را بی صدا کردم الان میایم.
هنوز خواستم صحبت کنم که صدای بوق نشان از قطع کردنش می داد.
یه نگاه به گوشی کردم و یه بی ادبی به سوگل.
پاشدم به کارهایم کمی سرو سامان دادم.
خیلی گرسنه ام شده بود به آشپزخانه که رفتم نگاهم به یک یاداشت که روی یخچال نصب شده بود افتاد ؛ ملوک برای من یادداشت نوشته بود.
- شب زود بیا مهمان داریم.
با کلمه ی مهمان کاغذ روی یخچال را پاره کردم انگار قرار بود تمام حرصم را سر این کاغذ بیچاره خالی کنم.
قابلمه ی روی گاز بد چشمک میزد.
ماکارااااانی چه ماکارانی خوشمزه ای هم درست کرده بود از حق نگذرم دستپخت عالی داشت.
نهارم را خوردم ؛ سریع آماده شدم و به خانه ی سوگل رفتم.
یک بیست دقیقه بعد درآپارتمانش بودم
(سوگل و مینو باهم زندگی می کردند )
زنگ که زدم سوگل آیفون را برداشت وگفت:
- الان میایم...
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
#پارت۹
#زهرابانو
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
به طرف در حرکت کردم
بی اهمیت به صحبت های سوگل که می گفت:
- باباتو خوبی، مومن...
مینو هم دائم تلاش می کرد تا منصرفم کند ولی فایده ای نداشت. عقلم حکم می کرد که در این مهمانی حضور نداشته باشم.
مینو هم وقتی دید موفق به منصرف کردن من نیست گفت:
- باشه...
پس با ماشین برگرد اینجا تاکسی نمیاد.
ما آخر شب با بچه ها برمی گردیم.
با اینکه دیدم سوگل راضی نیست که با ماشینش برگردم ولی ناچار قبول کردم و گفتم اوکی خوش بگذره ...
سریع آمدم بیرون ؛ بی توجه به اطرافم
به طرف خروجی ویلا حرکت کردم.
به ماشین که رسیدم یک نفس راحت کشیدم.
آرام بودم ...
خیلی آرام ...
به خانه رسیدم، ماشین را در پارکینگ گذاشتم. دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که در باز شد.
ملوک متعجب پرسید:
- رها تویی؟
اتفاقی افتاده؟
چی شد ؛ برگشتی؟
آرام گفتم:
- سردرد داشتم، نرفتم مهمانی برگشتم.
بدون صبر کردن و پرس وجوهای احتمالی رفتم به اتاقم و بعد از تعویض لباس ؛ راحت و با آرامش دراز کشیدم.
احساس می کردم امشب حاج بابا کنارم بود با خوشحال لب زدم
- ممنون بابایی که پیشم بودی.
آرام خوابیدم مثل دختری که سرش در آغوش پدرش هست.
حس این که پدرم کنارم هست احساس خوبی بود.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 🌿
✍ #نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ❀ツ
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid