eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┄┅═✧❁🥀❁✧═┅┄┄┄ 💎 یک زن با حجاب 💎 ♦️ برای پدرش ؛ ♦️ برای برادرانش ؛ ♦️ برای همسرش ؛ ♦️ برای فرزندانش ♦️وبرای جامعه ‌ می باشد @oshahid
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سی و چهارم✨ با اشک و بغض گفتم:زخمی شدی؟😢😒 -چیز مهمی نیست.بالاخره باید یه کاری میکردم که باور کنید جنگ بودم دیگه.😁 وقتی نگاه نگران منو دید گفت: _یه تیر کوچولوی ناقابل هم به من خورد.☺️👌 بالبخند سرشو برد بالا و گفت: _اگه خدا قبول کنه.😇☺️ لبخند زدم و گفتم: _خیلی خب.قبول باشه..برو .مهمانها برای دیدن تو موندن.😄 رفت سمت در،برگشت سمت من.گفت: _ممنونم زهرا.بودن تو اینجا کنار مامان و بابا و مریم و ضحی، اونجا برای من خیلی دلگرمی بود.😊خوشحالم خواهر کوچولوم اونقدر بزرگ شده که میتونم روش حساب کنم و کارهای سخت رو بهش بسپرم.😍☺️ لبخند تلخی زدم.😒🙂رفت بیرون و درو بست.رفتم سر سجاده و نیت نماز شکر کردم. ✨تو دلم گفتم خدایا خودت میدونی که من .اگه تونستم این مدت دوام بیارم فقط و فقط بخاطر کمکهای بوده.تو به من دادی وگرنه من کی باشم که کسی بتونه برای کارهای سختش رو من حساب کنه.✨ همه رفتن.ولی مامان نذاشت محمد و مریم و ضحی برن... حالا که فهمیده بود مریم بارداره، میخواست بیشتر به مریم و محمد رسیدگی کنه.اتاق سابق محمد رو آماده کرده بود. محمد روی تخت دراز کشیده بود و ضحی ول کن باباش نبود.به هر ترفندی بود از اتاق کشیدمش بیرون. دست ضحی رو گرفتم و رفتیم تو آشپزخونه.به ضحی میوه دادم و خودم مشغول تمیز کردن آشپزخونه شدم.یه کم که گذشت،چشمم افتاد به در آشپزخونه. بابام کنار در ایستاده بود و با رضایتمندی به من نگاه میکرد.با چشمهام قربون صدقه ش رفتم.☺️ این بهترین جایزه بود برای من.😍☝️ سه روز از برگشتن محمد میگذشت و بالاخره مامان اجازه داد برن خونه ی خودشون. سرم خلوت تر بود... سه ماه بود بهشت زهرا(س)نرفته بودم.🙈😅 گل و گلاب 🌸💐گرفتم و صبح رفتم که زیاد بمونم. مثل همیشه اول قطعه سرداران بی پلاک رفتم.🌷🇮🇷دعا و قرآن✨✨ خوندم و بعد رفتم مزار عموم. اونجا هم مراسم گل و گلاب و دعا و قرآن رو اجرا کردم.✨👌 مزار داییم یه قطعه دیگه بود... دو ردیف قبل مزار داییم،پسر جوانی کنار مزاری نشسته بود و... ادامه دارد.... 🦋اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🦋 🦋‌♥♥♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️ 🍃🌸 @oshahid
٠•🦋•٠ 💖✨ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سی و پنجم ✨ من با تعجب نگاهش میکردم و به حرفهاش گوش میدادم...😥😳 وقتی حرفهاش تموم شد،فقط نگاهم میکرد؛نگاه عاشقانه.😍😊ولی من سرمو برگردوندم و به خیابان نگاه میکردم. نمیدونم چه حسی داشتم.وحید حرکت کرد.من ساکت فقط فکر میکردم.گاهی نگاه وحید رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم. ✨با خدا حرف میزدم... ✨ خدایا کمکم کن نشم.خدایا کمکم کن تو که ازم میگیری سربلند باشم.خدایا بنده ها دست توئه و ذلیل شدن بنده ها تقصیر خودشون،کمکم کن عزتی رو که بهم دادی حفظ کنم و ذلیل نشم.😥✨ بچه ها بخاطر خستگی خیلی زود خوابشون برد.وحید هم مشغول کارهاش بود... منم از فرصت استفاده کردم و نماز✨ میخوندم.حرفهای وحید خیلی ذهنمو مشغول کرده بود.نمیدونم چقدر طول کشید.صدای سیدمهدی اومد.بلند شدم.وحید پشت سرم نشسته بود و به من نگاه میکرد... رفتم پیش سیدمهدی.وقتی خوابید گذاشتمش سرجاش.خودم هم همونجا نشستم و فکر میکردم. وحید آروم صدام کرد.نگاهش کردم. -بیا😊 رفتم تو هال.رو به روی من نشست.سرم پایین بود.😔 -زهرا به من نگاه کن.😍 نگاهش کردم.لبخند زد. -زهرا،من خیلی دوست دارم..خیلی..من و تو،تو زندگیمون خیلی امتحان شدیم.با ،با بودن،با هامون، با ،با هامون،با ... زهرا،حالا هم داریم امتحان میشیم..با ..تا حالا از کارم چیزی بهت نگفتم.تو هم همیشه خانومی کردی و چیزی نپرسیدی.ولی الان میخوام یه کم برات توضیح بدم...من قبلا مأموریت های سیاسی و نظامی زیاد داشتم ولی بیشتر کار و مأموریت های من به فرقه های مختلف♋️ و گمراه کننده🖕🙌 از راه خدا و اسلام مربوط میشد.ما یه گروه بیست نفره بودیم که حاجی مسئول ما بود.کار ما هم توانایی بدنی بالایی میخواست هم ایمان قوی و محکم.من بارها تو شرایطی بودم که اگه کمک خدا و اهل بیت(ع) نبود،گمراه میشدم.😥بارها مجبور بودم با دست خالی با کسانی بجنگم که مجهز ترین اسلحه ها رو داشتن.هیچکس از کار من خبر نداشت و نداره،حتی محمد،حتی پدرم.اون پنج ماهی که مأموریت بودم و اصلا باهات تماس نمیگرفتم،مأمورمخفی تو یه فرقه بزرگ بودم.حتی ارتباط من و حاجی هم یک طرفه بود.اون مأموریت اونقدر سخت و خطرناک بود که من حتی احتمال هم نمیدادم زنده برگردم.زنده برگشتنم معجزه بود.😊اون کسانی که اومدن خونه مون و شما رو گروگان گرفتن یا اونایی که تهدیدت کردن، انگشت کوچیکه ی کسانی بودن که من باهاشون درگیر شده بودم..زهرا،الان مسئول اون گروه بیست نفره،منم.خیلی از کسانی که تو این گروه هستن،شهید میشن.تغییر نیرو تو این گروه،زیاد اتفاق میفته.طوری که با سابقه ترین شون منم که یازده ساله تو این گروه هستم.هیچ کدوم از همدوره ای های من الان زنده نیستن.منم بارها به ظاهر باید میمردم ولی به خواست خدا زنده موندم... همه ی همکارهام از اینکه همسرانشون همراهشون نیستن،گله دارن.تمرکز ندارن. من میخوام تو با همسرانشون رابطه داشته باشی تا برای همسران همکارام باشی.میخوام کمکشون کنی تا همراه شوهراشون باشن.این برای تو هم امتحانه.تا حالا سرباز گمنام امام زمان (عج) بودی.الان میخوام بعضی ها بشناسنت.😇سخته،میدونم.همیشه گمنامی راحت تره ولی اینم امتحانه.. درواقع تو باید فرمانده سربازان گمنام امام زمان(عج) باشی. ساکت شد و به من نگاه میکرد. -وحید😥 -جانم؟😍 -چی میگی شما؟!! من نمیفهمم.😟 مبهوت بودم.اشکهام میریخت روی صورتم.😭😧 -زهرا،من میفهمم چه حالی داری.این امتحان سختیه برای ما.من و تو فقط کنارهم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم.👌یادته؟وقتی زینبمون مرد بهم گفتی.خودت گفتی راحتی فقط تو بهشته...زهراجان بهشت جبران میکنم☺️😍 یه شب همکاران وحید و خانواده هاشون رو شام دعوت کردیم خونه مون... قبل از اومدن مهمان ها..
•| 💕☁️ •| •| . در میان هق هق دردناکم😖😭 فاطمه گفت: _هنوزهم میگم!خدا تو رو در آغوش گرفته.ولی تو بش اعتماد نداری.خدا مثل یک مادر،محکم گرفتت و داره از این مسیر خطرناک و سخت عبورت میده.وقتی جات امنه ترس براچی؟تو فقط داری تو آغوش خدا این روزها وصحنه ها رو میبینی.اگه به آغوش خدا اطمینان کنی با خیال راحت فقط تماشا میکنی و بدون ذره ای ترس و اضطراب تو آغوشش آروم میگیری. . اونجایی که هست. هست. هست. پس به آغوشش اطمینان کن..که یهو پرت میشی تو روزهای سخت و کم میاری! چقدر حرفهاش رو دوست داشتم.از زیبایی جملاتش هق هقم بیشتر شد و بلند خدا رو صدا زدم:😩😭 _خدااااااایااااا بسه دیگه…منو پروازم بده.. آهسته نبر.. فاطمه با گریه 😣😭از اتاق بیرون رفت وبعد از مدتی با یک لیوان آب برگشت. -جای داروهات کجاست یه قرص💊 بهت بدم  آروم بگیری. گفتم: _فقط تشنمه! لیوان رو گرفتم و تا ته لیوان آب رو سر کشیدم. فاطمه اشکهای قطع نشدنیم رو از گونه هام پاک کرد وبرام آهسته دعا میخوند... نفهمیدم کی خوابم برد. 🍃🌹🍃 حاج مهدوی در بیابانی خشک خاک میکند.ازش پرسیدم. _چیکار میکنید حاج آقا؟؟ واسه چی زمین رو میکنید؟ عرق روی پیشونیش رو پاک کرد و گفت: _میخوام درخت بکارم! با تمسخر گفتم: _اینجا که فایده ای نداره!  رشد نمیکنه..قد نمیکشه.! خندید.. _اگه خدا بخواد رشد میکنه..میوه هم میده. یک قدم جلو رفتم.. چاله🕳 خیلی بزرگ وعمیق بود.پرسیدم: _خب پس چرا اینقدر زیاد میکنید؟ گفت: _بذرم بزرگه. با تعجب به اطراف نگاه کردم.پرسیدم : _کو؟؟ پس چرا من نمی‌بینمش؟ ناگهان او با نگاهی عجیب مرا داخل چاله هل داد ودرحالیکه خاک رویم میریخت با گریه گفت: _باید خاکت کنم…شاید خدا ازت یه درختی بسازه… جیغ میکشیدم😫... _نه نکنید این کارو..منو زنده به گورم نکنید دارم خفه میشم!! او میون گریه میگفت: _نترس فقط اولش سخته..بعدش آروم میگیری و میتونی نفس بکشی.! جیغ بلندی کشیدم و از خواب پریدم. 🍃🌹🍃 فاطمه با اشک😢 و آه کنار بسترم نشسته بود. چشمهام تار می‌دیدند. با وحشت گفتم: _داشت منو خاکم میکرد…داشت منو میکشت.. فاطمه صورتم رو با دستمال خیس مرطوب میکرد و با گریه گفت: _نه  …حالش خیلی خرابه..داره تو تب میسوزه…چشمهام رو به سختی تیز کردم.او با کی بود؟ _حامد تو رو خدا زود بیا من دارم سکته میکنم! پرسیدم: _کیه فاطمه.؟کی اینجاست؟ فاطمه با گریه گفت: _حامد بود.زنگ زدم بهش که بیاد این جاببریمت دکتر..داری تو تب میسوزی..چرا با خودت اینکارو میکنی رقیه سادات چرا؟😭 خنده ی تلخی کردم و با چشمانی نیمه باز و لبی لرزون گفتم: _تقصیر من چیه؟ من کاری نکردم اونا این کارو باهام کردن.. و دوباره از حال رفتم. نمیدونم چقدر گذشت ولی اینبار حامد هم بالای سرم ایستاده بود. _سادات خانوم میتونید بلندشید؟! 🍃🌹🍃 زبانم نمیچرخید جواب بدم.. فقط سردم بود.و فک پایینم بی جهت میلرزید. چشمام هم بازو بسته نمیشد تا اینگونه حوابشون رو بدم.چه بلایی سرم اومده بود؟ گوشه ای آن طرف تر دختر بچه ای👧 بالا پایین میپرید وبلند بلند میخندید. آقام با یک عروسک نزدیک دختربچه رفت و او رو بغل گرفت.دختر رو شناختم.خودم بودم! با تمام توانم صداش کردم: _آقااا..اومدی؟؟ چرا فاطمه جیغ میکشید؟ چرا اینقدر بلند گریه میکرد؟ دختر بچه ترسید از صدای جیغش!گفتم: _نه آروم تر..بچه ترسید فاطمه! آقام میان سرو صدای فاطمه وحامد بچه بغل رو بروم ایستاد. پرسید: _حالت خوبه.؟ خندیدم وگفتم: _ازوقتی بزرگ شدم دیگه بغلم نکردی! آقام بچگیهامو پایین گذاشت.دختر بچه دستهامو گرفت.رو کردم به آقام وگفت: _آقا جون رقیه سادات تب داره..ببرش آمپول! آقام نگاهم میکرد. _ببرمت دکتر آقا جون؟ لبخندی زدم: _خوبم آقاااا . ادامه دارد ...... . نویسنده : .🔭🌸.