•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
•| #رمان
.
متوجه شدم پدرشوهرم حواسش به هر سه نفر ماست.
او شخصیتی جدی و محتاط داشت.همه در خونواده از ایشون حساب میبردند و او با هیچ کس صمیمی نمیشد.من از رفتارهای ایشون در این مدت پی برده بودم که مرضیه خانوم و حاج کمیل رو بیشتر از باقی بچه ها دوست دارند.
به اونها سلام کردیم.
حاج کمیل سلام گرمی کرد و و پدر شوهرم مثل همیشه با جدیت و ابهت همیشگی جواب سلاممون رو داد.او از دیدن نسیم در کنار ما متعجب بود.نسیم به سبک خودش سلام کرد و رو به حاج کمیل گفت:
_عه..آقا دوماد شمایی؟؟
حاج کمیل جا خورد.منتظر بود تا من نسیم رو معرفی کنم ولی من جرات نداشتم اسم نسیم رو بیارم.خود نسیم پیش دستی کرد و گفت:
_من دوست خانمتون هستم.اومدم امشب بهش عروسیش رو تبریک بگم.
من سرم پایین بود.دستهام یخ کرده و لرزون بودند.حاج کمیل تشکر کرد و سریع خطاب به من گفت:
_خوب سادات خانوم بریم؟!
نسیم زیر لب خندید.با ناراحتی نگاهش کردم.او آهسته گفت:
_چه زود همه چیزت تغییر کرد حتی اسمت.
نمیشد جوابش رو بدم.تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که به حاج کمیل بگم: _بریم.
حاج کمیل از جمع خداحافظی کرد و من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی نتونستم از فاطمه درست حسابی جدا بشم.
🍃🌹🍃
سوار ماشین شدیم.گفتم هر آن احتمال داره حاج کمیل درباره ی نسیم ازم سوال بپرسه. او ساکت بود.این شاید بدتر از هرچیز دیگری بود.نگاهش کردم.👀 در صورتش هیچ نشونه ای وجود نداشت فقط به خیابان نگاه میکرد.قرار بود امشب به زیارت حضرت عبدالعظیم بریم.او تا خود حرم یک کلمه هم حرف نزد.ضربان قلبم شدت گرفته بود.بدنم کوره ی آتیش بود.و گوشهام سوت میکشید..داشت کمربندش رو باز میکرد ولی من همونطوری نشسته بودم.اصلا نمیتونستم حرکت کنم.پرسید:
_پس چرا نشستید رقیه سادات خانوم؟! نمیخواین پیاده شید؟
چشمم به صحن بود.گفتم:
_چرا حرف دلتون رو نمیزنید؟؟چرا ازم سوال نپرسیدید؟
او به حالت اول نشست و آهی کشید.
بعد از مکث کوتاهی گفت:
_برای اینکه جواب رو میدونستم.
با بغض وگله سرم رو سمتش چرخوندم.
_جواب چی بود؟؟
دوباره آه کشید!
_ایشون همون نسیم خانوم بودند. درسته؟
دوباره چشم دوختم به گنبد.با دلخوری گفتم:
_شما فکر میکنید من اونو دعوت کردم بیاد مسجد یا تمایل دارم باهام ارتباط داشته باشه؟؟
او همونطور که یک دستش رو فرمون بود به سمتم چرخید!با تعجب گفت:
_این چه حرفیه عزیز دلم؟!!چرا باید چنین فکری درمورد شما کنم؟😊
دوباره آه کشید.😥😍
_من فقط نگران شما هستم.میترسم خدای نکرده…
اشکم در اومد.به سمتش چرخیدم و با ناراحتی گفتم:
_بله میدونم…حق دارید..میترسید دوباره باهاش رفیق شم از راه به در شم…
او ابروهاش بالا رفت و دست زیباش رو مقابل دهانش گذاشت.😟
_عه عه..استغفرالله..سادات خانوم..این چه فرمایشیه؟! شما همیشه برای من مورد اعتمادید.اگر نگرانی ای هست برای حال خودتونه..یعنی همین حالی که الان دارید.دلم نمیخواد استرس داشته باشید. باهاتون از در مسجد تا اینجا حرف نزدم که اضطرابتون بیشتر نشه وفکر نکنید میخوام بازخواستتون کنم. ولی ظاهرا اشتباه کردم…
اینو گفت و دوباره آه کشید.
دستم رو مقابل صورتم گرفتم و گریه کردم.چرا این قدر می ترسیدم؟چرابی اعتمادشده بودم.حتی به عشق حاج کمیل..اصلا چرا چنین فکری درباره ی او کردم؟! او واقعا اهل پیش داوری نبود.
شرمندگیم بیشتر شد.دستم رو گرفت و نوازش کرد.با لحنی بزرگوارانه گفت:
_عذر میخوام رقیه سادات خانوم. .عزیزز دل..از من نرنجید.😊
اشکم رو پاک کردم و دستش رو گرفتم.
نگاهش کردم..این روزها عجیب دلم میخواست نگاهش کنم.دوست داشتم بچه مون شبیه او بشه.خندید..خندیدم!!!
نیشگون آرومی از پشت دستم گرفت و زمزمه کرد:☺️
_بریم سادات خانوم پیش فامیلتون که دیره.
داخل زیارتگاه که رفتم گوشه ای کنار ضریح ایستادم و نماز خوندم.اونجا پراز آرامش بود.شاید بهترین زمان برای بازیابی خودم همینجا بود!از فکر نسیم بیرون نمی اومدم. احساسهای چندگانه و مختلفی از رویارویی با نسیم در من ایجاد شده بود که نمیدونستم باید به کدومش اعتماد کنم.
از یک طرف نگران مادرش شدم.مادر او جوون بود و در همون چند ملاقاتی که با او داشتم متوجه شده بودم که زن مهربون و خوش قلبیست.واز طرف دیگه با خودم میگفتم چطور نسیم از بیماری او تا این حد متحول شده؟!هرچند همه ی ما تا وقتی نعمتی داریم قدر دانش نیستیم و وقتی میفهمیم نیست یا قراره نباشه اون وقته که پشیمون میشیم وتصمیم میگیریم تغییر کنیم!
🍃🌹🍃
یک ساعتی داخل حرم چرخ زدم.
یک روضه خون گوشه ای ازحرم نشسته بود و 🌸روضه ی حضرت زهرا🌸 میخوند. بی اختیار گوشه ای ایستادم و به روضه ش گوش دادم.
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.