بسم رب الصابرین
#قسمت_هفتاد_یکم
#ازدواج_صوری
یه قدم به سمت حرم حضرت عباس برداشتم پیشمان شدم
یاد خوابم افتادم
تو نجف یه خوابم دیدم
ورودی حرم حضرت عباس خوردم زمین
صدام می لرزید صادق جان بریم حرم آقا سیدالشهدا 😭😭😭
صادق:بریم خانم
قرارشدبعدش بریم حرم علمدار عشق
بعد باهم روبروی جایی که مشرف به مزار جناب حبیب بن مظاهر بود
صادق که اومد چشماش غرق اشک بود
من فدای مردم
نشستم کنارش
وقتش بود
دستش گرفتم تو دستم گفتم
-صادق
صادق:جان
-خیلی دوست دارم
صادق:چی پریا
-همسری دوست دارم
صادق:وای پریا
سفر کربلای ما با اعتراف عاشقانه من کامل شد
میتونستم عشق رو توچشمای اشک الودش معنی کنم😍
رفتیم شریعه فرات یاد نذر پریسا دوستم افتاد
میگفت تو فرات به نیت شهدا
ابوالفضل ململی ،حجت اسدی ، حمیدسیاهکلی، عبدالرحمن عبادی
گل انداخته
-صادق
منم میخوام
صادق:چی میخوای؟
-گل موخوام
صادق؛یا پیغمبر
پریا گل از کجا بیارم
پام میکوبیدم زمین میگفتم
موخوام
موخوام☹️🙁😫
کل کربلا گشتیم تا یه شاخه گل پیداکردیم 😁
اونم دست صادق گرفتم باهم گل پرت کردیم
به نیابت حضرت مهدی
سفر کربلا هم تموم شد
و الان درحل تحویل چمدان ها برای برگشتیم
داشتیم برمیگشتیم ولی دلم جامونده بود تو کربلا