•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_پنجاه
•| #رمان
.
تا خواست حاج مهدوے چیزی بگوید ، با لحنے تند خطاب بہ راننده گفتم :😠
_یعنے چے آقا؟!! پولتو بگیر چرا استخاره میڪنے؟!.
وبعد پول رو، روے صندلے جلو انداختم و در مقابل نگاه سنگین فاطمہ و بهت و برافروختگے حاج مهدوے پیاده شدم.
حالا احساس بهترے داشتم.
تا حدے بدهے امروزم رو پس دادم.
🍃🌹🍃
خواستم بہ سمت ورودے اردوگاه حرڪت ڪنم ڪہ حاج مهدوے گفت:
-صبر ڪنید.✋
ایستادم.
مقابلم ایستاد.
ابروانش گره خورده بود و صورتش همچنان از خشم سرخ بود.😡
پولے ڪہ در دست داشت رو بسمتم دراز ڪرد
-ڪارتون درست نبود!!!
خودم رو بہ اون راه زدم و با غرور گفتم:
_ڪدوم ڪار؟
حساب ڪردن ڪرایه ڪار درستے نبود
گفتم:
_من اینطور فڪر نمیڪنم
گفت:
_لطفا پولتون رو بگیرید.
با لجاجت گفتم:
_حرفش رو هم نزنید.امروز بیشتر از این حرفها بدهڪارتون شدم.و تمامش رو باهاتون حساب میڪنم.
او هم دندان بہ هم میسایید.!!!
وباز هم پایین را نگاه میڪرد.
گفت:
_وقتے یڪ مرد همراهتونہ درست نیست دست بہ ڪیفتون بزنید
گفتم:
_وقتے من باعث اینهمہ گرفتاریتون شدم درست نیست ڪہ شما متضرر شید
🍃🌹🍃
او نفس عمیقے ڪشید و در حالیڪہ چشمهایش رو از ناراحتے بہ اطراف میچرخاند گفت:
_بنده حرفے از ضرر زدم؟! ڪسے امروز متضرر نشده.!!! لا اقل از نظر مالے.!!
از ڪنایہ اش لجم گرفت.
-پس قبول دارید ڪہ امروز ضرر ڪردید!!
من عادت ندارم زیر دین ڪسے باشم حاج آقا
فاطمہ میان بحثمون پرید:
_سادات عزیز ڪوتاه بیاین.حق با حاج آقاست.درستہ امروز ایشون خیلے تو زحمت افتادند ولے شما هم درست نیست اینقدر سر اینڪار خیر دست بہ نقد باشے.ایشون لطف ڪردند و این حرڪت شما لطف ایشون رو زیر سوال میبره…
من به فاطمہ نگاه نمیڪردم.
حاج مهدوے هنوز هم اسڪناسهارو مقابلم گرفتہ بود.
ولے بہ یڪباره حالت صورتش تغییر ڪرد و با صداے خیلے آروم و محجوبے گفت:
_نمیدونستم شما ساداتے!
زده بودم بہ سیم آخر…
با حاضر جوابی پرسیدم: 😏
_مثلا اگر زودتر میدونستید چیڪار میڪردید؟؟
او متحیر و میخڪوب از بے ادبے ام بہ من من افتاد و
پاسخ داد:
_من نمیدونم چیے شما رو ناراحت ڪرده ولے اگر خداے ناڪرده من باعث و بانے این ناراحتے هستم عذر میخوام.
بعد با ناراحتے اسڪناسها رو داخل جیبش گذاشت و گفت:
-ببخشید
و با ناراحتے بہ سمت اردوگاه رفت و از مقابل دیدگانم محو شد.
.
ادامہ دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.