بسم رب الصابرین
#قسمت_پنجاه_پنجم
#ازدواج_صوری
دوره قم شروع شده بود اما من نرفتم
مادر میخواست زنگ بزنه منزل خانم احمدی
من و زن دایی مانع شدیم
-مادر من باید خودم اول حتما با پدر و مادرخانم احمدی حرف بزنم بعد شما
مادر:وای صادق من والا از کارای تو سر در نمیارم
-صادق فدات بشه حرص نخور مادرجان
زن دایی:آقاصادق بریم ؟
-بله بفرمایید
زن دایی رو به مامان :آجی جان میشه مراقب محمدحسین باشید؟
مامان:آره عزیزم
ساراجان توروخدا تو حواست به این پسر خل و چل من باشه
والا بخدا من سراز کاراین درنمیارم
-چشم آجی جان
ماشین روشن کردم به سمت خونه خانم احمدی اینا حرکت کردیم
سرراهمون یه سبد گل مریم خریدیم
آخه خانم احمدی خیلی گل مریم دوست داره 🙈🙈🙈🙈
بعد از یه ربع بیست دقیقه رسیدیم زنگ زدیم
پدر خانم احمدی کربلایی پرویز درباز کردن
رفتیم داخل بعداز سلام علیک
زن دایی گفتن :دایی جان حقیقتا ما اومدیم تا آقاصادق حرفش به شما و زن دایی بگه تا خیالتون راحت باشه
آقای احمدی:بله بفرمایین
ما گوش میدیم
حقیقتا خوب خیلی سخت بود
دستم تو موهام فرو کردم
گفتم :حقیقتا حاج آقا ما اومدیم تا مطمئن بشید
من واقعا
سرم انداختم پایین و سرخ شدم 🙈🙈🙈😊😊
به دخترخانمتون علاقه دارم
زن دایی ادامه داد :ولی چون پریا اهل ازدواج نیست میخوایم بگیم صوریه
اما خیالتون از جناب آقاصادق راحت باشه