#بدونتوهرگز♥
#پارتآخر
هيچ صداي جواب و اجازه اي از طرف پدر نيومد، هر دومون گريه کرديم از داغ سکوت
پدر. از اون به بعد هر وقت شهيد گمنام مي آوردن و ما مي رفتيم بالاي سر تابوت ها
روي تک تک شون دست مي کشيدم و مي گفتم:
- بابا کي برمي گردي؟ توي عروسي، اين پدره که دست دخترش رو توي دست داماد
مي گذاره، تو که نيستي تا دستم رو بگيري! تو که نيستي تا من جواب تاييد رو از
زبونت بشنوم؛ حداقل قبل عروسيم برگرد؛ حتي يه تيکه استخون يا يه تيکه پلاک!
هيچي نمي خوام... فقط برگرد... گوشي توي دستم... ساعت ها، فقط گريه مي کردم .
بالاخره زنگ زدم... بعد از سلام و احوال پرسي ماجراي خواستگاري يان دايسون رو
مطرح کردم؛ اما سکوت عميقي، پشت تلفن رو فرا گرفت... اول فکر کردم، تماس قطع
شده؛ اما وقتي بيشتر دقت کردم، حس کردم مادر داره خيلي آروم گريه مي کنه.
بالاخره سکوت رو شکست:
- زماني که علي شهيد شد و تو، تب سنگيني کردي من سپردمت به علي، همه چيزت
رو... تو هم سر قولت موندي و به عهدت وفا کردي
بغض دوباره راه گلوش رو بست
- حدود 10 شب پيش علي اومد توي خوابم و همه چيز رو تعريف کرد، گفت به زينبم
بگو... من، تو رو بردم و دستتون رو توي دست هم ميذارم، توکل بر خدا... مبارکه...
گريه امان هر دومون رو بريد
-زينبم نيازي به بحث و خواستگاري مجدد نيست، جواب همونه که پدرت گفت؛
مبارکه ان شاءالله.
ديگه نتونستم تلفن رو نگهدارم و بدون خداحافظي قطع کردم... اشک مثل سيل از
چشمم پايين مي اومد... تمام پهناي صورتم اشک بود. همون شب با يان تماس گرفتم
و همه چيز رو براش تعريف کردم.. فکر کنم من اولين دختري بودم که موقع دادن
جواب مثبت، عروس و داماد هر دو گريه مي کردن. توي اولين فرصت، اومديم ايران،
پدر و مادرش حاضر نشدن توي عروسي ما شرکت کنن... مراسم سادهاي که ماه
عسلش سفر 10 روزه مشهد و يک هفته اي جنوب بود. هيچ وقت به کسي نگفته
بودم؛ اما هميشه دلم مي خواست با مردي ازدواج کنم که از جنس پدرم باشه.
توی فکه تازه فهميدم چقدر زيبا داشت نديده رنگ پدرم رو به خودش مي گرفت.
↯🍀🌺⃟•🍀↯