#بدونتوهرگز♥
#پارت_27
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
- دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد! از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
- شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد.
- مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد.
خندهاش گرفت
- دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي
زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که
حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم...
چند لحظه مکث کردم
- لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها
به زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد
- دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟
- کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش
گذاشت؟ هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.
از جاش بلند شد...
- تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،
شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...
- چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهانهاي تماسها رو رد مي کردم. سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
ولو شدم...
- بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره
و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه
آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...
همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد...
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ايران...
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت
صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
- چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟
- اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم
برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...
♥️⃟•🌻↯↯