✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت55
چنـد تقـه بـه در میخـوره و منـو از
جـا مـی پرونـه. بلنـد میگـم : بلـه؟؟!
صدای غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز کن!
ابروهام درهم میره و جواب میدم: ولـم کنید!
_ درو بـاز کـن! بابـات کارت داره!... » مکـث میکنه«هـوف! بیـا کـه آخـرسـر
کارخودتــو کردی.
بـرق از سـرم مـی پـره. از تخـت پاییـن میـام و روی پنجـه ی پـا مـی ایسـتم.
بـاورم نمیشـه! کاش یکبـار دیگـه جملـه اش رو تکـرار کنـه. آروم آروم جلـو
میـرم و پشـت در اتـاق مـی ایسـتم. گوشـم رو بـه در مـی چسـبونم و بـا
ذوق مـی پرسـم: چـی گفتـی مامـا؟
کلافه جواب میده: هیچی! به آرزوت رسیدی! دختـره ی بی عقـل!
باچشـمای گـرد و ابروهـای بالارفتـه از در فاصلـه مـی گیـرم و وسـط اتـاق
بـالا و پاییـن مـی پـرم. دوسـت دارم جیـغ بکشـم! مـن موفـق شـدم. دسـتم
رو مشــت مــی کنــم و بــا غــرور در حالیکــه لبــم را کــج کــردم، محکــم
میگـم: آررره! اینـه!
دستهام رو در هوا تکون میدم و می رقصم. بالاخره آزادی!!!
باخوشـحالی در رو بـاز مـی کنـم و لبخنـد دنـدون نمایـي بـه مـادرم میزنـم.
اخـم و گوشـه چشـمی بـرام نـازک مـی کنـه. دسـت راسـتش رو بـه حالـت
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid