✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت_4
دسـت دراز میکنـم و بلـوز و دامنـم را از روی رخـت آویـز برمیـدارم و در
کمـد رامـی بندم.مقابـل آینـه لباسـم را عـوض و موهایـم را اطرافـم مرتـب
میکنـم. گل سـینه ی روی بلـوزم روی زمیـن مـی افتـد ، خـم مـی شـوم و
دسـتم را روی فـرش میکشـم تـا پیدایـش کنـم. صورتـم را روی فـرش مـی
گـذارم و زیرکمـد را نـگاه میکنم.سـنگ سرمه ای رنگـش درتاریکـی بـرق
میزنـد! دسـت دراز میکنـم تـا آن رابـر دارم کـه دسـتم بـه چیـزی تقریبـا
بـزرگ و مسـطح مـی خورد.میترسم و دسـتم را عقـب مـی کشم.چشـمهایم
را ریـز و دقیـق تـر نـگاه مـی کنـم. صـدای حسـنا از پشـت در مـی آیـد :
_ ماما؟تو اتاق بابا چیکامیکنی؟؟!
عـرق پشـت لبـم را پـاک میکنـم و باملایمت جـواب میدهـم: هیچـی! الان
میــام عزیزم!
مکثی میکنم و ادامه می دهم: کار داری حسنا؟
بـا صـدای نـازک و دلنشـینش مـی گویـد: حسـین بیـدار شـده ! فـک کنـم
گشنشـه!
هوفــی میکنــم و دســتم را زیــر کمــد مــی برم.ان چیــز را بااحیتــاط
بیــرون میکشــم.
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid