✨💕 قـبـلـه ے مــن 💕✨
#پارت_5
یـک دفتـر دویسـت بـرگ کـه باروزنامـه جلـد شـده.متعجب بـه تیترهای
روی روزنامـه خیـره و فکـرم درگیـر چنـد سـوال میشـود!
_ این برای کیه؟
کی افتاده اینجا؟!
شانه باال میندازم و صفحه ی اولش را باز میکنم.
_ دست خط یحیی!
خــط اول را از زیــر نگاهــم عبــور میدهم.هــان لحظــه صــدای گریــه ی
حسـین بلنـد مـی شـود.
دفتـررا میبنـدم و باعجلـه ازاتـاق بیـرون میـروم. حسـنا ، حسـین را درآغوش
گرفتــه و تکانــش میدهــد. دفـتـر را روی میــز ناهــار خــوری میگــذارم و
حسـین رااز حسـنا مـی گیـرم.
_ ممنون عزیزم که داداشیو بغل کردی!
حسنا لبخند بانمکی میزند و میگوید: خواستم کمک کنم ماما!
بعـد هـم پاییـن دامنـم را میکشـد و ادامـه میدهـد: ایـن چـه نـازه! خیلـی
خوشـگل شـدی !
لبهایـم را غنچـه و بافاصلـه برایـش بـوس میفرسـتم! حسـین بـه پیراهنـم
چنـگ مـی زنـد و پاهـای کوچکـش را درهـوا تـکان میدهـد...
حسـین را داخـل گهـواره اش مـی خوابانـم و بـه اتـاق نشـیمن برمیگـردم.
#ما_ملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid