فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاید اگه تو هنوز بودی
اربعین کربلامون قطعی میشد....😭
#به_وقت_حاج_قاســــــــــم💚🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلام_علی_ساڪن_کرببلا ❤️
نوڪرنرود بہ ڪربلا پس چہ ڪُند
خودرا نرساند بہ شما پس چہ ڪُند
قلبش بہ ڪرمخانہ ارباب خوش اسٺ
گر رو نزند بہ آشنا پس چہ ڪُند...
#اللهم_الرزقنا_ڪربلا💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_اربعین_حسینی👌🦋
دیده نابینا شد و قلب از تلاطم ایستاد
با نسیم "کربلا" کی زنده میسازی مرا؟
•؎ السلام علیڪ یا ابا الفضل العباس ؏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری #روز_شمار_اربعین💚
#۱۴روزتـااربعیـنحسینـۍ۱۴۴۳
جا موندن یعنی بی کسی😔
🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀🖤🥀
📆 روزشمار:
▪️14 روز تا اربعین حسینی
▪️22 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️23 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️28 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️31 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
#دم_اذانی😍🌹
🌹 بسم الله الرّحمن الرّحیم🌹
"اتْلُ ما أُوحِيَ إِلَيْكَ مِنَ الْكِتابِ وَ أَقِمِ الصَّلاةَ إِنَّ الصَّلاةَ تَنْهى عَنِ الْفَحْشاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ لَذِكْرُ اللَّهِ أَكْبَرُ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ ما تَصْنَعُونَ"
آنچه را از كتاب (آسمانى قرآن) به تو وحى شده تلاوت كن و نماز را بهپادار، كه همانا نماز (انسان را) از فحشا و منكر باز مىدارد و البتّه ياد خدا بزرگتر است و خداوند آنچه را انجام مىدهيد مىداند.
🌹عنکبوت آیه ۴۵
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
#خاکریزخاطرات⚘
در نوجوانی در زندان ساواک بود واوضاع خوبی هم نداشت
اتاقی بسیار کوچک وغیر بهداشتی
گفتم چه چیزی لازم داری؟
گفت فقط یه جلد قرآن ..
#مدافعــــــــــــــــــــانہ💚🕊🥀
#زیریکسقفغریبهنباشیم ⊰♥️⃟🌻⊱
❀✿ |• گرم شدن روابط عاطفی نیازی به فکر خوانی نداره
نیاز به شنیدن ،گفتگو و احترام داره
#همســــــــــــــــــــرداري💚🦋
°•「📻⛓」•°
یهجوریخوبباشکهوقتیدیدنتبگن:
اینزمینےنیستقطعاشهیدمیشہ💣シ!••
▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹⊰⛓📻⊱◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃▹◃
「⛓📻」⇢ #چریکی 💛
°•「🌾🌱」•°
عفت و پاڪےِ زن،ڪہنہ نگردد بہ زمان...
تا ابد چادر زینب،خوش و تازه ست وجدید...
آنڪہ گوید ز تو بگشاےزسر بند حجاب...
بےگمان دوختہ بر عفت تو چشم امید...
「🌱🌾」⇢ #حجــــــــــــــــــــاب💚🦋
¦↬🔗📻
•.
توبھتࢪینمعاملہ بود؎
بینمن و خداومندࢪ ازا؎داشتنت
عھد ڪࢪدمڪہ دوست بداࢪمتتا
آخࢪینتپشها؎قلب(:
•.
📻🔗¦↫ #عاشقــــــــــــــــــــانھ😍🦋
🔸️مقتل خوانی ششم صفرالمظفر
🥀اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْن
▪ِوَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🥀وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🥀 وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
#مقتل_خوانی
#محرم#صفر
••••☆✾•🖤🥀🖤•✾☆••••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استــــــــــــــــــــوری🥀🖤
#هفت_صفر_را_زنده_کنیم💚😭
دلبر من حسین تاج سرم حسن...
دور از تو نیستم که دلم در هوای توست
قلبم به زیر تابش گنبد طلای توست ..
#امامرضاجانم💛
❀ ⃟♥️#به_وقت_8⃣💚🦋 ⃟✤
⭕️چیزی که فتنهی خوارج را بهوجود آورد،نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود
🔻حضرت #امام_خامنه_ای:
✅بنده در قضایای تاریخ اسلام این مطلب را مکررا گفتهام که:
‼️چیزی که امام حسن مجتبی (علیهالسلام) را شکست داد، نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود. مردم، تحلیل سیاسی نداشتند.
⚠️ چیزی که فتنهی خوارج را بهوجود آورد و امیرالمومنین (عليهالسلام) را آنطور زیر فشار قرار داد و قدرتمندترین آدم تاریخ را آنگونه مظلوم کرد، نبودن تحلیل سیاسی در مردم بود والا همهی مردم که بیدین نبودند. تحلیل سیاسی نداشتند.
❌یک شایعه دشمن میانداخت؛ فورا این شایعه همه جا پخش میشد و همه آن را قبول میکردند!
٧٢/٨/١٢
#شایعه
#خوارج
سر و سامان بدهی یا سر و سامان ببری دل ما سوی شما میل تپیدن دارد.!!🦋✋🏻
یا صاحب الزمان عج 💚 ✨
#اللّهمَّ_عَجَّل_لِوَلیّکَ_الفَرَج🍁🥰
#شبتون_مهدوی🦋☺️
❥︎---🦋✨-----•°
•| #رمان_رهـایـــے_از_شبــــــ .☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_یک_و_سی_و_دو
(دوقسمت ادغام شده)
•| #رمان
.
با تمام نفرتے ڪه ازخودم وڪارهام داشتم اعتراف ڪردم :
_فاطمه میخواے بدونی یادگاراهل بیت تو این دنیا چیکار ڪرده؟ بعد فوت آقاش زد به جاده خاکے اول نمازشو قطع ڪرد! چون میخواست به خیال خودش از خدایے ڪه آقاشو ازش گرفتہ انتقام بگیره تو مدرسہ همیشه تنها بود. هیچڪس باهاش عیاق نمیشد.آخه همیشہ ماتم بود.
همیشه آینہ ی دق بود
تنها یک نفر درڪش ڪرد و اونو با همه ی احوالات بدش خواست و باهاش دوست موند کہ اونم دست روزگارازش گرفت و براے همیشہ مهاجرت کرد بہ انگلیس..
اون دوست خوب و واقعے یک سرے یادگاری براے یادگاراهل بیت گذاشت ڪه اون یادگاریها یک اسم بود ڪه کسے نتونه بشکنتش! و یک عالمہ اعتماد بنفس و محبت و شجاعت کہ الان مطمئنم همشون پوشالے بود!
آره اسمم رو عاطفه انتخاب ڪرد تا دیگه کسے صدام نکنہ رقے
بهم شجاعت داد تا مقابل مهرے بایستم و حق وحقوقم روبگیرم.
بهم اعتماد بنفس داد تا بتونم با مرگ آقام ڪنار بیام و از توسریهاے مهرے نترسم و یادبگیرم چطور گلیم خودمو تو این روزگار از آب بیرون بکشم.
ولے در ازاے اینها یک چیز هیچ وقت از بین نرفت واون آرامش وتوجہ بود!
مخصوصا با رفتنش خیلے تنها شدم. اوایل باهاش در تماس بودم.میگفت دانشگاه میره و منم باید برم.حرفشو گوش دادم.با هر بدبختے ای بود رفتم. ڪارمیڪردم وخرج دانشگاهمو جور میکردم. قبل از دانشگاه اگرچہ چادرسرم نمیڪردم ولے سنگین بودم.نه آرایشے.نه لباس نافرمے تونخ هیچ ڪدوم اینها نبودم.
تو سال اول با دوتا از همکلاسیهام سر ردو بدل ڪردن جزوه دوست شدم ڪه توڪل دانشکده معروف بودن به ژورنال مدو زیبایے. هم زیبا بودند وهم خوب لباس میپوشیدند. پسرهاے زیادے دنبالشون بودند و اونها هم هرروز با یڪ نفر قرار میگذاشتند.
اوایل رفتارهاشون برام آزاردهنده بود وحتے نصیحتشون میڪردم ولی نفهمیدم چیشد ڪه منم کم کم عین اونا شدم.خب میدیدم اونها در راس توجهند.شادند.
میخندند واز همه مهمتر با من خیلے مهربونند.
شرایط دانشگاه و ڪارم باهم جور درنمے اومد. از ڪارم بعد از یہ مدت بیروت اومدم و دنبال یہ ڪارے با درامد بهتر گشتم کہ بتونم گلیمم رو از آب بیرون بکشم.
🍃🌹🍃
سحر یک دختر شیرازے بود کہ پدر ثروتمندے داشت و براش خونہ ای رهن ڪرده بود. او وقتے دید اوضاع واحوال مادے و زندگیم درست حسابے نیست بهم پیشنهاد داد منم با او ونسیم در اون خونہ زندگے ڪنم. آغاز تغییرات وفساد من در همون خونہ بود.اکیپ سہ نفره ی ما باعث بہ وجود اومدن خیلے اتفاقها شد. اونها با آب وتاب از پسرهاے مختلف صحبت میڪردند و گاهے با آنها به پارتیهاے مشترڪ میرفتند.اوایل من قبول نمیڪردم باهاشون برم ولے یہ شب سر اون مسالہ هم وا دادم حالا که دارم فڪر میڪنم میبینم وقتے گناه رو به چشم ببینے و مدام راجبش با زیباترین کلمات تعریف بشنوے کم کم نسبت بهش بیتفاوت میشےوخودت هم گنهکارمیشے
🍃🌹🍃
تو همون مهمونے ها بود ڪه فهمیدم چقدر نیاز دارم یہ مردے بهم توجه کنہ.
چقدر دلم نگاه عاشقونہ میخواد…
سحر منو با یکے آشنا ڪرد.یک پسر زشت وسیاه ڪه وقتے باهات حرف میزد یک ڪم باید صورتت رو میکشیدے عقب تا بوے وسیگارش حالتو بد نکنہ.
اون با همه ی زشتے و غیر قابل تحمل بودنش چیزے گفت ڪه حالم رو تغییر داد.گفت:
_با اینڪه عین سحر ونسیم هفت قلم آرایش نکردے ولے خیلے جذاب تر از اونایے شاید او بہ خیلیها این جملہ رو در طول روز میگفت ولے من احتیاج داشتم بشنوم. احتیاح داشتم یکے منو ببینه.
بهش گفتم:
_اگر اینطور بود حتما دوستام بهم میگفتن.
اون با نگاهش خیره به چشمام گفت:
_باید از یہ مرد بپرسے کہ زیبایی یعنے چے؟! شک نکن دوستات از روے حسادت بهت نگفتن کہ زیبایے
.
ادامـہ دارد…
.
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
•| #رمان_رهـــایـے_از_شبــــ.☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_سه
•| #رمان
_هه! یادمہ همون شب از سحر ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافہ ی من چیه؟
نسیم ساڪت بود
ولے سحر گفت
_چشمهایے به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار ڪردم نظرشو بگه.
گفت
-جذابے ولے با این ریخت وقیافہ عین احمقها بنظر میرسی راست میگفتن.
🍃🌹🍃
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون👠👒 میکردند و انصافا خیلے خوش تیپ و خوش قیافه بودند.
سحرمهربان تر بود. وقتے دید سڪوت ڪردم انگار احساس ضعف و حقارتم را فهمید.
گفت:
_از فردا میتونے چندتا از لباسهای منو قرض بگیرے بریم بیرون.
نسیم مخالف بود .میگفت
_ لباسهاتو پسرها دیدند. اگہ تن عسل ببینند میفهمند براے توست.
به غرورم برخورد. گفتم
_از فردا میگردم دنبال ڪار
🍃🌹🍃
گشتم یه ڪار نیمہ وقت با حقوقیےڪه فقط ڪفاف رسیدگے به خودمو میداد پیدا کردم.
فرداے روزے ڪه حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس👗 و لاڪ ولوازم آرایشے 💄میخواستم همہ جوره عین اونا بشم.
فڪر میڪردم اگه مثل اونا بشم دیگه همہ چے حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.
ولے تموم نشد.احساس لذت بود.ولے باقے چیزها نبود.
🍃🌹🍃
بدتراز همه وقتے بود که دایے کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباورے نیگام میکرد. پرسید
_خودتے؟
دلش میخواست بگم نه ولے من سرمو پایین انداختم. #خجالت_ڪشیدم.
گفت :
_حیف اون مادرو پدر
همین دیگہ نپرسید #چرا؟
نپرسید #دردت چے بود کہ این شدے؟
یا دست ڪم ازخودش هم نپرسید ڪه تا حالا ڪجا بوده؟
چرا اینهمہ مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما ڪنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطورے نمیشد.
بعد رفت از پاقدم خوب داییم سرو کله ی ڪل فامیل حتےسرو کلہ ی مهرےهم پیداشد.
همه اومده بودند تابلوی نقاشے شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چہ وضعے گرفتارشده؟
و با چهارتا فحش و درے ورے بزارن برن..
رفتن مثل اول ڪه نبودن
🍃🌹🍃
من موندم و دوستایے که همہ چیز من شده بودن تو اون روزها و مهمونے های گاه و بیگاه شده بود مرحمے برای قلب و روح جریحہ دار شده ام.
🍃🌹🍃
سال آخر دانشگاه بودم.
اوضاع مالیم درست حسابے نبود. سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.
من ونسیم تو بدشرایطے بودیم همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطورے ادعاے میراث ڪنم و با کمک دوستهاے وڪیلش تونستم سهم الارثم رو از مهرے بگیرم و خونه ی کوچیکے بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یہ سقفے بالاسرمہ ولی با خونه ی خالے نه میشد شڪم سیر ڪرد نه خرج تحصیلم در میومد.
ڪار درست وحسابے ای هم کہ پول مناسبے توش باشه گیرم نمیومد.
نمیدونے چقدر اون سال بهم سخت گذشت..
نسیم پدرے داشت کہ مثل ڪوه پشتش بود و مادرے کہ همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید.
هرچند کہ قدر اونها رو نمیدونست و بہ دلایل خیلے بے اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولے بالاخره سایه ی بزرگتر بالاے سرش بوداما من.
من خیلے تنها بودم فاطمه خیلےتنها
🍃🌹🍃
یه روز نسیم با دوست پسرش ڪه بچہ ی زرنگ وباهوشے بود ازم پرسیدند
_اگہ با یک پسر پولدار دوست شم عرضہ دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمے فڪر ڪردم و با توجه بہ شناختے ڪه از درون مخفے خودم داشتم گفتم :
_آره ڪاری نداره
هردوشون خندیدند. مسعود دوست پسر نسیم گفت:
_اگہ بتونے دخترڪه نونت تو روغنه
احتیاجے به ڪار ندارے و میتونے حداقل خرج زندگیتو تامین کنے
اولش فک ڪردم شوخے میکنند ولے اونها جدے بودند.مسعود گفت :
_تو،هم جذابے، هم زیبا.بیشتر دخترهاے تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن
نسیم به مسعود گفت:
_عسل نمیتونہ زیادے سادست.
مسعود اما میگفت
_شرط میبندم روش
🍃🌹🍃
ومن قربانے یک شرط بندی احمقانہ شدم و براے اینڪه بہ نسیم اثبات ڪنم من هم جذاب و زیبا هستم
تمام توان خودم رو بڪار گرفتم
تا قلب اون پسر پولدارے ڪه مسعود برام انتخاب ڪرده بود رو بہ دست بیارم.
اولش قسم میخورم فقط ڪه در ظاهر امر پیروزی با من بود و روز به روز در ڪارم خبره تر میشدم ولی من خیلے چیزها رو باختم.خیلے چیزها. ..
ادامـہ دارد..
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهـایــے_از_شبــــ .☁️💕.
•ا #قسمت_سی_و_چهارم
•| #رمان
.
بغضم دوباره سرباز ڪرد.😢
#پشیمون_شدم_ڪه_چرا_اینهارو_گفتم. روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای ڪه تا اون لحظه در سڪوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:
_میدونم الان دارے چه فکرایے درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم. 😭😞وهنوز هم دارم به کارهام ادامہ میدم حالا فهمیدے چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشڪبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطورے عین دیوونه ها تو دوڪوهه میدویدم؟!
#من_میخوام_بشم_رقیه_سادات.
میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولے یه حسےبهم میگه دیره.
🍃🌹🍃
فاطمه همچنان ساڪت بود..
شاید فکر میکرد اگر چیزے نگه بهتر باشه.و آخہ چی داشت ڪه بگه؟!
شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیڪردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیڪ فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.
🍃🌹🍃
با صداے آهستہ ونادمی پرسیدم:
_ازم بدت اومدنہ؟!
فاطمه باز ساڪت بود.
دلم شکست ڪاش حرف میزد. فحشم میداد.
بیرونم میڪرد ولے سکوت نه!
ڪنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روے سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده.میدونم.حق داری حرف نزنے باهام
صداے خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟😯 چرا باز گریہ میکنے
سرم را بلند ڪردم و وزیر نور ماه 🌃بہ صورتش خیره شدم.او روے تخت نشست و با ناراحتے گفت :
_نمیدونم ڪی خوابم برد..
پرازحسهاے عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور ڪنم یا نه!
با ناباورے پرسیدم:
_تا ڪجا شنیدے
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، ڪمی فکر ڪرد و گفت:
-نمیدونم والاوای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم:
_یادت نمیاد تا ڪجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن.تا اونجایے کہ گفتی اون پسر بدترڪیبه تو اون مهمونی شبونہ بهت گفت چہ سرے چہ دمی عجب پایے
🍃🌹🍃
یک نفس راحت ڪشیدم
وخوشحال شدم که باقے جریان رو نشنید.
و از ته دلم از خدا ممنون بودم ڪه او رو که الان مجسمه ی شرمندگے و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی بہ گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصہ را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار ڪنم دوباره عذرخواهے کند.
🍃🌹🍃
گفت:
_ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه!الان با خودت فڪر میکنی چقدر بے معرفت و نارفیقم
من ته دلم ایمان داشتم ڪه حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلے خود خورے میکنہ گفتم:
_اشکال نداره. حتما صلاحے بوده.ان شالله یہ روز دیگہ
فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت:
-خانوم اسکندرے دیر ڪرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید:
_الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف بہ گناه یجورایے برام شبیه توبہ بود.و شاید اگر فاطمه این توبہ رو میشنید الان آروم نبودم.
سرم رو با رضایت تڪون دادم و باهم داخل رفتیم.
اوبا صداے آهستہ گفت:
_حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتے بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومے دیگہ برام تعریف نکنے اگہ بنابود بشنوم میشنیدم.
🍃🌹🍃
او روے تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.
ومن در این فڪر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است!
وقتے در سڪوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد.
چطور میشد ڪه در اوج قصہ فاطمه خوابش ببرد؟
نکنہ او وانمود کرد ڪہ خواب بوده؟ ولے چرا باید چنین ڪاری میکرد؟
اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همہ ی حرفهایم رو شنیده باشه چے؟
ادامـہ دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
•| #رمان_رهـایــے_ازشـبـــ .☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_پنجم
•| #رمان
روز بعد ڪاملا حواسم بہ رفتارات فاطمہ بود تا بہ یقین برسم ڪہ از چیزے خبرنداره .
ولے همہ چیز مثل دیروز بود و حتے او با من مهربانتر وصمیمے ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر بہ روے خودم نیاورده و حرفے از دیشب بہ میان نیاورم.
روزهاے باقے مانده ما رو بہ فڪہ وشلمچہ واروندرود بردند.
مسیر گرم و غذاهاے بے ڪیفیت اردوگاه اصلا با معده ے من سازگار نبود و روزے ڪہ ما را بہ شوش زیارتگاه دانیال نبے بردند حال مساعدے نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و بہ پیشنهاد فاطمہ دربازارهاے اونجا دنبال یڪ رستوران یا اغذیہ فروشے میگشتیم تا بتونم چیزے بخورم.
من ڪہ واقعا حالم مناسب نبود بہ فاطمہ التماس میڪردم بہ زیارتگاه برگردیم تا استراحت ڪنم.ولے فاطمہ میگفت
_اگر چیزے بخورم حالم بهتر میشہ!!
در راه ،خاڪ شیر مهمانم ڪرد و گفت :
-گرما زده شدے.اینو بخورے حالت خوب میشہ.
🍃🌹🍃
خاڪ شیر راڪہ خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغے بازار گوشه اے نشستم.
فاطمہ ڪنارم نشست و با نگرانے پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تڪان دادم. بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بڪشم .
بے چادر!!
سرم رو تڪیہ دادم بہ دیوار و آهسته نالہ زدم.
چشمانم سیاهے میرفت وتمام سعیم این بود ڪہ بالا نیارم.فاطمہ شانہ هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از ڪجا آورده بود وروے صورتم میپاشید.
چندنفرے دوره ام ڪرده بودند و نظرے مےدادند.
🍃🌹🍃
میان آن همہ صدا ولے یڪ صداے آشنا زنده ام ڪرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشے؟!
فاطمہ صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون بہ هم خورده رنگ بہ رو ندارن
-هیچے نیست..گرما زده شدن.با خانمها ڪمڪشون ڪنید ببریمشون یڪ مرڪز پزشڪے!
چشمان نیمہ بازم رو بہ سوے صدا چرخاندم.
نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم ڪہ گوشے موبایلش روڪنار گوشش قرار داده بود و با ڪسے چیزے را هماهنگ میڪرد. انگار داشت درباره ے من حرف میزد.میگفت
_شما منتظر ما نمونید. ما اگر رسیدیم با یڪ وسیلہ ے دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
🍃🌹🍃
تا همین چند دقیقہ پیش آرزو میڪردم هرچہ زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم
ولے حالا تمام سلولهام خداروشاڪر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمہ بازم متوجه میشدند ڪہ من بہ چہ ڪسے نگاه میڪنم؟
فاطمہ شانہ ام رو گرفت و با مهربانے پرسید ڪہ
_آیا میتونم راه برم یا نہ؟
صدای یڪے از بومے هاے آنجا رو شنیدم ڪہ خطاب بہ حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من ڪنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوے گفت:
_خیر ببینید و چندثانیہ بعد من بہ ڪمڪ فاطمہ داخل اون ماشین بودم.
تڪانهاے ماشین وگرماے بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر ڪرد.
دستم را جلوے دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالے نشود.
با نالہ واشاره بہ فاطمہ فهماندم چہ اتفاقے در شرف افتادن است.فاطمہ سراسیمہ بہ ڪیفش نگاه ڪرد وگفت _تحمل ڪن من چیزے همراهم ندارم.
راننده ڪہ متوجہ گفتگوے ما شده بود بہ فاطمہ گفت:
_تو زیب صندلے باید یڪ پلاستیڪ باشہ.
فاطمہ با عجلہ دنبال پلاستیڪ گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.
بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق مے افتاد نمیتونستم تو روے هیچ ڪدامشون نگاه ڪنم.
تافاطمہ پلاستیڪ را جلوے دهانم گرفت حالم بہ هم خورد و معده و روده ام از شدت حملہ ے محتویات بہ سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولے بعدش ڪمے آرام گرفتم وسبڪ شدم.
روے صندلے ولو شدم و با صداے نسبتا بلندے نالہ میڪردم. دستانم خواب رفتہ بود و گلویم مإسوخت.
فاطمہ کمے بهم آب داد.و با ڪتاب دعایش بادم میزد.
🍃🌹🍃
نگاهم رو بسمت حاج مهدوے ڪہ ڪنار راننده نشستہ بود دوختم
و خوشحال از اینڪہ او بخاطر من اینجا بود اشڪهایم روان شد.
طفلڪ فاطمہ فڪر میڪرد اشڪهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت ڪه من وقتے بہ این مرد نگاه میڪنم دنیا رو فراموش میڪنم.
نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالاے حاج مهدوے دست وپایم رو گم میڪردم و دنیارو زیبا میدیدم.
چرا با اینڪہ حاج مهدوے ڪوچڪترین توجهے بہ من نداشت باز هم گرفتارش بودم.
🍃🌹🍃
بہ درمانگاه رسیدیم .
حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانے پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیہ بہ شانہ ے فاطمہ زدم و با اشاره ے چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:
_خوب الحمدالله..الان میریم پزشڪها یڪ نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمے هم تزریق میڪنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهے ڪنم
ولے ناے صحبت نداشتم. دقایقے بعد من در بخش اورژانس بسترے بودم و طبق پیش بینے حاج مهدوی بهم سرم آمپولهاے💉 تقویتے تزریق ڪردند.
ادامہ دارد…
نویسنده؛
#فــــ_مــقیـمـ
•| #رمان_رهـایــے_ازشــبــ.☁️💕.
•| #قسمت_سی_و_ششم
•| #رمان
در مدتے ڪہ زیر سُرم بودم از فرط خستگے بیهوش شدم.
در خواب،💤 حاج مهدوے را دیدم ڪہ با ناراحتے به سمتم مے آمد و با نگاهے ملامت گر ڪنار بسترم ایستاد.
گوشیم در دستاتش بود وزنگ میخورد.
با ترس و اضطراب ازش پرسیدم :
-چیشده حاج اقا؟ چرا ناراحتید؟
او با ناراحتے پاسخ داد:
-از درمانگاه ڪہ بیرون آمدیم یڪ راست بلیط میگیرید و میرید تهران.!!!این پسر ڪیہ؟!
با من من گفتم :
-ن ..نمیدونم…
او نفس عمیقے ڪشید و گفت:
-مهم نیست!!!خانم بخشے همہ چیز را راجع بہ شما بهم گفت.
من با ناباورے و شرمندگے بہ فاطمہ ڪہ ڪنار تختم بود نگاه ڪردم و گفتم:
-فڪر میڪردم رازدارے..تو ڪہ گفتے چیزے نشنیدے؟؟!!!
فاطمہ سرے با تاسف تڪان داد و گفت:
-متاسفم!!ولے اگہ تا حالا هم سڪوت ڪردم بہ حرمت جدت بود.فڪر میڪردم میخواے عوض شے.ولے تو از اعتماد ما سواستفاده ڪردے تو وجهہ ےڪاروان رو خراب میکنے.
من با بغص و اشڪ بہ آن دو نگاه میڪردم و گفتم:
-من من #توبہ_ڪردم..
حاج مهدوے گفت:
_خواهر من! !!این چہ توبه ایہ ڪہ نامحرم بہ موبایلتون زنگ میزنہ وسراغتونو از من میگیره؟ ! اصلابہ فرض ڪہ توبہ ڪرده باشے.جواب اینهمه دل شڪستہ و نفس های لگام گسیختہ وبیدارشده رو چے میدے؟ حالا هم ڪہ اومدے سراغ من.!فڪر ڪردے نمیدونم چندوقتہ منو تا دم منزل تعقیب میڪنے؟
من گریہ ڪردم و دل بہ دریا زدم:
-بخدا حاج آقا حساب شما سواست..من شما رو دوست دارم.شما براے من منجے هدایتید…
فاطمہ اخم ڪرد..
حاج مهدوے تسبیحش رو پرت ڪرد روے تختم وبا عصبانیت گفت :
_خجالت بڪش خانوووم!!
من از شرم داشتم آب میشدم.گوشے موبایلم همچنان زنگ میخورد.عکس ڪامران روے صفحہ افتاده بود.
فاطمہ با بدجنسے گوشے رو بہ سمتم دراز ڪرد وگفت:
-بفرما خانووم عاشق پیشہ ے توبہ ڪار!! صید جدیدتونہ!!
من با گریہ و التماس رو بہ آنها گفتم:
-بخدا اشتباه فڪر میڪنید.من دیگہ نمیخوام ڪامرانو ببینم .من تو دوکوهہ توبہ ڪردم.دیگہ اینڪارو نمیڪنم.
زنگ موبایل قطع نمیشد…
میان گریہ والتماس از خواب پریدم.
🍃🌹🍃
فاطمہ مهربان و آروم ڪنارم نشستہ بود و نوازشم میڪرد.
قلبم محڪم بہ دیواره هاے سینہ ام میڪوبید.
ولے صداے زنگ موبایل همچنان از میان ڪابوسم در گوشم ضربہ میزد.
-گوشیت خیلے وقته داره زنگ میزنہ عسل جان..خواستم جوابشو بدم گفتم بے ادبیہ
هنوز تصاویر خوابم مقابل چشمانم بود.
فاطمہ گوشیم رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت:
-آقا ڪامرانہ!!
قلبم هرے ریخت…
فاطمہ اسم او رو دیده بود..
واے چہ آبرو ریزے ای شد.حالا چہ ڪار باید میڪردم؟
فاطمہ با اصرار نگاهم ڪرد وگفت:
_جواب بده دیگہ. شایدڪارواجبے داشتہ باشہ باهات.بنده خدا خیلے وقتہ داره زنگ میزنہ
من با تردید بہ گوشے ڪہ در دست او بود نگاه میڪردم و واقعا نمیدانستم باید چہ ڪنم؟
🍃🌹🍃
از یڪ طرف با جواب دادن گوشے خط بطلان میڪشیدم بہ توبہ ے خودم..😢
واز طرف دیگہ اگر جواب نمیدادم کامران ول کن معامله نبود و وقت وبے وقت زنگ میزد تا علت بے پاسخ ماندن تماسش را بفهمد.
فقط او نبود. مسعود و نسیم هم در این مدت هرچہ تماس گرفتند تلفنم را جواب ندادم.
ولے پاسخ ندادن تلفنها ڪار درستے نبود. باید شهامتش را پیدا میڪردم و براے همیشہ خودم رو ازبازےآنهاڪنار میڪشیدم.ولے این ڪار امڪان پذیر نبود.تا زمانیڪہ از جانب حمایت دایمے فاطمہ وبہ دست آوردن دل حاج مهدوے مطمئن نمیشدم قدرت چنین ریسڪے را نداشتم. سرنوشت چقدر شرایط سختی درمقابلم قرار داده بود.و من در هیچ ڪدام این شرایط #حق_انتخابے نداشتم.چونتنها#یڪ_سر_قصہ_من_بودم.نہ در ادامہ ےرابطه ام باڪامران حق و قدرت انتخاب داشتم ونہ امیدے بہ وصال حاج مهدوے داشتم!!
عشق بے منطق ویڪ طرفہ ے من نسبت بہ حاج مهدوے همچون سرابے بود ڪہ از دور مرا امیدوار میڪرد ولے میترسیدم هرچہ نزدیڪتر بہ او شوم او ازمن دورتر و دورتر شود.
🍃🌹🍃
فاطمہ ڪہ بہ نگاه مردد من با تعجب چشم دوختہ بود گفت:
-عسل.!! اون بدبختے ڪہ پشت خطہ از نگرانے مرد..چرا جوابشو نمیدے؟ مگہ آشنات نیست؟
هنوز هم ارتعاش رگهایم براثر ڪابوس چند دقیقہ ے پیش در جانم باقے مانده بود.با صدایے خش دار گفتم:
-تو ڪہ بهتر از هرکسے میدونے من آشنا ندارم.نمیخوام جوابشو بدم
فاطمہ میدانست ڪہ ڪامران دوستم است ولے نمیدانم چرا خودش را بہکوچہ ے علے چپ میزد.
گاهے اوقات ڪارهاے فاطمہ را درڪ نمیڪردم.مخصوصا حالا ڪہ بجاے گفتن حرفے از ڪنار بسترم بلند شد و برایم از بستہ ے روے تخت مقداری آبمیوه داخل لیوان یڪبار مصرف ریخت و تعارفم ڪرد.!!
ادامہ دارد..
نویسنده:
#فــــ_مــقیـمــے.🔭🌸.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌸خدايـا
✨میان تمام تلاطم های زندگی
🌸فقط همین بس که میدانم
✨هستی . . .
🌸همیشه . . .
✨همین جا . . .
🌸درست در کنار من !
✨هیچگاه نگاه خود را از ما مگیر...
برای شروع یک روز عالی 🌸
🌸بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
✨ الهی به امید لطف و کرم تو
سـ🌸ـلام
روزتون پراز خیر و برکت💐
امروز سه شنبه
☀️ ٢٣ شهریور ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٧ صفر ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١۴ سپتامبر ٢٠٢١ ميلادى
🍃🌸سلام دوستان
صبح سه شنبه تون بخیر
از خدا براتون
یک روز زیبا و
سرشاراز عشق به
خانواده و کار
🌷🌸همراه با دنیا دنیا آرامش
سبد سبد خیر و برکت
بغل بغل خوشبختی
و یک عمر سرافرازی خواهانم
🍃🌸روزتون زیبا و در پناه خدا 🙏
▪️برصبر حسن و خوی احمد
💚صلوات
▪️براختر دوم امامت
💚صلوات
▪️خواهی که خداوند ببخشد
💚همه عصیان تو را
▪️بفرست براین امام، بی حد
💚صلوات
💚اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ💚
صبح سه شنبه تون معطر
به ذکر عطر خوش صلوات
بر حضرت محمد (ص)
و خاندان پاک و مطهرش
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
در پناه لطف حق تعالی و
عنایت اهل بیت علیهم السلام
عاقبت بخیر باشید ان شالله
🌷سه شنبه تون پر برکت
در بزم ولا جام هدايت مهدی است🌸🍃
مقصود ز نور بی نهايت مهدی است🌸🍃
ثبت است ڪه بر جريده ی عالم قدس🌸🍃
گلواژه ی روشن هدايت مهدی است🌸🍃
💚 #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ💚