eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ ♥️امام علی علیه السلام: ✔سیاست و برنامه‌ریزی نادرست، کلید فقر است. 📚غررالحکم، ح۵۵۷۲ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج💚 ╮∞ زهرا∞╭ ⇣•°•°•💖🌸 💚✨😍🌹 ⇡°•°•°💖🌸°•°•°⇡
32.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 💚 💐ساقی! مِی بده که مرا زیر و رو کند 🎤 😍👌 🎤 😍👌 "🌿" مابنده‌ ی عشقیم و بنده نواز است، تا کوی هست به ‌جنّت چه نیاز است؟♥✨ ┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄ الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 💚✨
این شعرها را به کودکانمان بیاموزیم😍👌😊 مژده ی  عید غدیر بچه ها شادی کنید، آمده عید غدیر   باز گوید مادرم، قصه های دلپذیر بار دیگر شهر ما، نور باران می شود بافروغ چلچراغ، شب چراغان می شود   باز هم امشب پدر، نقل و شیرینی خرید باز بوی عطرِ و گُل، می دهد پیغام عید بنده خوب خدا، یار پیغمبر علی علیه السلام  او امام اول است، بهترین رهبر علی علیه السلام بانگ قرآن مجید، می رسد از کوچه ها  مژده عید ، شادی ما بچه ها  🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💚😍👌✨ سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت : حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید. پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند : سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم . اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخواست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که میگفت خدایا : سلطان محمود هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش اینچنین ستم میشود ؛ سلطان گفت : چه میگویی؟ من محمودم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست؟ آن مرد گفت : یکی از خواص تو که نامش را نمیدانم ؛ شبها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار میدهد . سلطان گفت : اکنون کجاست؟ مرد گفت: شاید رفته باشد . شاه گفت : هرگاه آمد ، مرا خبر کن ؛ و آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت : هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم شب بعد ؛ باز همان سرهنگ به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . سلطان محمود ؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغها و آتشدانها را خاموش کنند آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام . صاحبخانه گفت : پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن؟ شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور . مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام. 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم🦋 🦋🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⃣💚✨🌹 عشق‌ یعنی‌ که‌ دمی‌ بشنوی‌ از‌ نام‌ رضا و‌ دلت‌ گریه‌کنان‌ راهی‌ مشهد‌ بشود 💚✨🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ دهيد مژده ڪه جاטּ جهاטּ رسيد از راه ڪريم دسٺ و دل بازماטּ رسيد از راه دوباره موسمِ شادےِ شيعيـاטּ آمد پدر بزرگ رسيد از راه (ع)🌸💫🌺 🌸💫🌺 ✨💚 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
7.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 💚😍✨ یا اباصالح 🌿 🌿💚 گذر ثانیه هاے نیامدنت سخت است...همچو عباس حین خالےشدن مشک‌اش...♡ ♡ ♡ 🌹🍃🌹🍃 😊
با حرص😤از کنارش رد شدم که گفت:طهورا خانم!!!😊 سر جام میخ کوب شدم!!!!خودم داشتم حس میکردم دارم سرخ میشم!!!!☺☺ سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:بله؟؟؟☺🤨 به سربالایی اشاره کرد و گفت:ساختمونی که امروز توش هستیم اون بالائه!!!مواظب باشید!!!!🙂🙂 چی شد؟؟؟😳😳 رئوف سرش رو انداخت پایین و رفت!!!!☺☺ تو دلم گفتم:تو هم همین طور!!!😍😍 . . بعد چند ساعت اذان شد!!!😁😁 من که کارم با بچه ها تموم شده بود!!!😙😙 داشتم میرفتم پیش بابا و رئوف که بگم اذان شده،که دوباره طاهر جلوم سبز شد!!!😒😒 این دفعه من دستش رو محکم کشیدم و از ساختمون 🏢 بردم بیرون!!!!😤😤 غرید:چته طهورا؟!!🤨🤨 با حرص گفتم:دیگه نمی ذارم آبروم رو ببری!!!!چطور وقتی بابا گفت برو تو وانت،با این که میدونستی رئوف تو وانته غیرتی نشدی؟؟؟وقتی جمع رو میبینی واسه من غیرت بازی در میاری؟؟تا حالا بهم کار نداشتی،از این جا به بعد هم ولم کن!!!!😢😢 واقعا داشتم گریه می کردم!!!😭😭دیگه نمی خواستم آبروم پیش رئوف بره!!😓 طاهر با تعجب😳گفت:طهورا خوبی!!!!🤨اصلا گذاشتی من حرفم رو بزنم!!؟؟🧐🧐 اومدم بگم مامان واسه طاها لباس میخواد!!!👕👖تو میدونی لباسای طاها کجاست؟؟🤨🤨 با ناباوری گفتم:توی ساک قهوه ایه!!!🧳🧳 همون طور که می رفت زیر لب گفت:دیوونه!!!!🤪🤪 آخ!!!خوب شد طاهر نفهمید،وگرنه دوباره غیرتی میشد!!!آخه تو صحبتام گفتم:رئوف!!😒😒 طاهر میفهمید بدبخت میشدم!!!😱😱 اشک هام رو پاک کردم!!این بیرون هوا خیلی گرمه!!🥵🥵 اومدم برم تو ساختمون!!!🏢 که یه پسره جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم،پسر دایی رئوف!!!😳😳 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #ف