#رمانبیصدا
#قسمتنوزدهم
رئوف اینجا چی کار میکنه؟؟🤨🤨
با بُهت تو چشاش نگاه کردم!!!😳😳👁
سرش رو انداخت پایین!!!🙈:سلام طهورا خانم!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین:سلام آقا رئوف !!!!☺☺☺
نشست کنارم، با فاصله!!!😌👤 👤
پرسیدم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟🧐🧐🧐
سوالم احمقانه بود!!!!🤓🤓🤓
با کمی تعجب🙄گفت:یعنی نمی تونم بیام زیارت؟؟؟؟🤨🤨🤨
سرخ شدم!!!☺☺:نه!!!منظورم اینه......اینه که واسم جالب بود اینجا دیدمتون!!!👀😙
باید می رفتم!!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
اگه یکی از فامیل هامون منو می دید👀، بدبخت میشدم!!!!😱😱😱
خب.الان به چه بهونه ای از پیشش برم؟؟؟؟👣👣
الله اکبر الله اکبر
با صدای اذان، از جام سریع بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
گفتم:من برم به نماز برسم!!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
و سریع، از اونجا دور شدم!!!!🙃🙃
آخیش!!!😄😄
نماز شروع شد!!!!!😎😎
الله اکبر 🤚🏻🧕🏻✋🏻
.
نماز تموم شد!!!!😚😚
شدیدا تشنه بودم!!!🥵🥵
اما حال نداشتم،برم آب بخورم!!!🚰🚰
گفتم:خدایا!!!!خودت بهم آب برسون!!!🤲🏻🤲🏻
یک دفعه یکی یه لیوان آب گذاشت جلوم!!!🥤
اینقدر تشنه بودم🥵،بدون هیچ حرفی آب رو سر کشیدم!!!🤗🤗
بعد سرم رو چرخوندم،تا ببینم کی برام آب آورده!!!😜😜
رئوف بود!!!😫😫😫
با لبخند گفت:سلام بر حسین(ع) یادتون نره!!!!😎😎
زیر لب گفتم:سلام بر حسین(ع)!!!!
بعد آروم گفتم:من به خدا گفتم،فرشته ها 🧚🏻♀واسم آب 🚰بیارن!!!اینکه مثل جن 👹میمونه!!!😏😏
خندید!!😂😂:خب منم فرشتم دیگه!!!🤪🤪
تو دلم گفتم:پروووو!!😒😒
آروم گفت:خودتی!!!!😜😜
با حرص😤نگاهش کردم!!!!👀👀
از جام پاشدم!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
من دیگه باید برم. مامانم نگران میشه!!!😰😰😰
رئوف،سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺
با صدای آرومی که منم به زور شنیدم،گفت:از دیدنتون خوشحال شدم!!!😁😁مواظب خودتون باشید!!!!😉😉😉
بعد رفت،زیارت!!!!🕌🕌
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!🥺🥺🥺.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستم
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!!🥺🥺🥺
رفتم زیارت🕌،بعد به سمت خونه ی مامان بزرگ👵🏻 راه افتادم!!!!!
وارد شدم و با همه، سلام و احوال پرسی کردم!!!!🙂🙂
آرمان به طرفم اومد🚶🏻♂،:سلام طهورا!!!!😁😁
سرم رو انداختم پایین:سلام!!!😒😒
از این همه صمیمیت، بدم میومد!!!😣😣
رفتم تو حیاط!!!😀😀
پشت سرم اومد تو حیاط،:میای بازی کنیم؟؟؟🤨🤨
از بچگی،همش با هم بازی می کردیم؛اما انگار اون نمی خواست قبول کنه که ما دیگه بزرگ شدیم!!😕😕😕
با تمسخر گفتم:بعضیا نمی خوان قبول کنن که دیگه بزرگ شدن!!!😏😏😏
بعد،از پله های حیاط رفتم پایین!!!👣👣
بلند گفت:صبر کن طهورا!!!!😟😟😟
با طعنه گفتم:طهورا خانوم!!!😏😏
با حرص😤گفت:باشه طهورا خانوم!!!!😒😒
میخواستم موقع بازی بگم،حالا که بازی نمیای،الان میگم!!!🙁🙁
عجله داشتم:بگید دیگه!!!😤😤
سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺
از آرمان بعیده!!! نکنه قضیه خواستگاریه؟؟؟😟😟😟😟
آروم گفت:میخواستیم برگشتید تهران، با خانواده بیایم خواستگاری!!!💍می خواستم نظرتون رو بدونم!!!🤨🤨🤨
دنیای اطرافم برای لحظاتی،#بی_صدا شده بود!!!🔕🔕
حدسم درست بود!!☹☹☹
من آرمان رو در حد پسرعمه دوست داشتم، اما نمی تونستم به عنوان شریک زندگیم قرارش بدم!!!!!😯😯😯
منو آرمان؟؟؟؟امکان نداره !؟!؟!؟!😧😧
پس رئوف چی؟؟؟؟😥😥😥
داشتم فکر می کردم که آرمان با لحن شیطونی😈 گفت:باز که رفتی رو حالت #بی_صدا!!!🔕🔕
باید تصمیم درستی می گرفتم!!!!👊🏻👊🏻
مطمئن بودم با آرمان نمی تونم زندگی کنم!!!❌❌
سرم رو آوردم بالا و توی چشم هاش نگاه کردم!!!👀👀
با لحن قاطعی گفتم:..........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
─
#رمانبیصدا
#قسمتبیستویکم
با لحن قاطعی گفتم:♤♤نههههه♤♤😐😐
با تعجب😳😳 گفت:چرااااا؟؟؟🤨🤨🤨🤨
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا‼‼اما میدونستم منو آرمان به درد همدیگه نمی خوریم‼‼😕😕
همینو بهش گفتم!!!🗣🗣
میدونستم الان توی شوکه!!!!!😧😧😧
برای همین، سرم رو انداختم پایین و از پله ها رفتم پایین!!!🙂🙂🙂
.
دیروز هم موقع نهار و هم موقع شام،آرمان رو دیدم!!!👁👁
اما همش سرش پایین بود و حرفی نمی زد!!!!🤭🤭🤭
میدونستم از جوابم ناراحته ؛ اما من نمی تونستم آینده مو به خاطر خوشحالی آرمان خراب کنم!!!😔😔😔😔😔😔
.
ساعت ۴ صبحه!!!!😪😪😪
با سختی چشم هام رو باز میکنم!!!👁👁
از جام بلند شدم؛وضو گرفتم و یه تیپ حسابی زدم!!!🙃🙃🙃
مامان رو بیدار کردم و بهش گفتم : من میرم حرم!!🕌بعد طلوع آفتاب میام!!🌅🌅
اول رفتم زیارت؛بعد روی یکی از فرش های صحن سقاخونه،روبه روی گنبد نشستم!!🙂
همین جوری دعا کردم: خدایا!!!من از جوابم به آرمان مطمئن نیستم!!!😟😟میشه کسی که قراره همسر من در آینده بشه،الان از جلوم رد بشه؟؟🤨🤨🤨
بعد از دعام،با دقت به جلوم خیره شدم!!!👁👁
یک ربع گذشت،این همه آدم از کنارم رد شدن،اما هیچ کس از جلوم رد نشد!!🚶🏻♂🚶🏻♂
نکنه تعبیرش اینه که قراره رو دست مامانم بترشم؟؟؟🙍🏻♀🙍🏻♀
دیگه میخواستم برم ، که یک دفعه یه آقا پسر باحالی از جلوم رد شد!!!😌😌
یه شلوار جین، تیشرت سفید و سوییشرت آبی!!🙂🙂
ترکیب لباس هاش رو دوست داشتم!!!😆😆
ته ریش داشت و موهاش رو هم با ژل، به سمت بالا داده بود!!!!😜😜😜
داشت می رفت،که متوجه شد،دارم خیره نگاهش میکنم!!!!👁👁
اومد سمتم‼‼
بر خلاف انتظارم که فکر میکردم شبیه رئوف،پسر سر به زیریه؛تو چشم هام زل زد!!👀
سرم رو انداختم پایین!!😚😚
آروم گفتم:سلام!!امرتون؟؟؟🤨🤨🤨
لبخند شیطونی 😈زد: سلام خانم خوشگله!!!🧝🏻♀🧝🏻♀
نه‼‼میخواست مزاحمم بشه‼😟😟
با همون لبخند شیطانیش😈 گفت: شماره میدی؟؟؟؟:🧐🧐😉
میخواستم جوابش رو بدم،که با صدای رئوف، دوباره #بی_صدا 🔕🔕شدم!!!!!
رئوف خطاب به پسره گفت:سلام♦میشه کارِتون رو بگید؟؟؟؟🤨🤨
پسره با اخم گفت:شما کی باشی؟؟؟🧐🧐🧐
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستودوم
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:شما فکر کن همسر بنده هستن!!!!😍😍
هنوز تو شوک حرفش بودم،که پسره خطاب به من گفت:عزیزم!!!نگفته بودی دوس پسر داری!!!!🤨💑
رئوف کمی سر در گم شد!!!😟😟😟
اگه اون فکر می کردکه این پسر لات و به درد نخور،شوهر منه........
نه‼‼‼‼
باید بهش بگم!!!🗣🗣
از جام پاشدم و به سمت رئوف رفتم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀
برای اینکه پسره شک نکنه،بیش از حد معمول بهش نزدیک شدم!!!😐😐😐
میخواست ازم فاصله بگیره که آروم گفتم:تو رو خدا نرو!!!!این پسره مزاحمه!!👿 کمکم کن!!!😞😞
سرش رو انداخت پایین!!منم همین طور!!!☺☺
پسره گفت:چی دارین زیر گوش هم زِر می زنین؟؟؟🗣🗣
رئوف سرش رو بلند کرد و گفت:اگه این زن توئه،اسمش رو بگو!!!!😏😏
همینه!!😆😆😆
با امید واری به رئوف نگاه کردم!!!!!👁👁
پسره به پِت پِت افتاد!!!!😰😰:خب اسمش...چیزه.....یعنی.....من برم دیگه....ببخشید مزاحم شدم!!!!😨😨
رئوف با شرم و حیای زیادی خطاب به من گفت:طهورا جان!!!😍😍بیا بریم عزیزم!!!🥰🥰
منم سرم رو آوردم بالا و قشنگ سرخ شدم!!☺☺
آروم به رئوف گفتم:بریم...رئوف.....ج..جا..جان!!!!😍😍😍
جونم در اومد تا همین ۳ تا کلمه رو بگم!!!!😊😊
پسره از کنارم رد شد و آروم گفت:طهورا جااااااان!!!😒😒😒یه روزی به هم می رسیم!!!!😏😏😏
یکم ترسیدم!!!!😨😨
رئوف هم شنید و با اخم😠😠پسره رو بدرقه کرد!!!!😠😠
سرش رو انداخت پایین:طهورا خانم!!!لطفا حرف ها و اتفاقات امروز رو نادیده بگیرید!!!!من از روی اجبار و حفظ ناموسم اون حرف ها رو زدم!!!!😕😕😕
با بغض کمی که تو صدام بود گفتم: چشم!!!🥺🥺🥺
رئوف اطراف رو نگاه کرد و گفت:لطفا دیگه تنها نیاین حرم!!!ممکنه دوباره سر و کلش پیدا بشه!!!😬😬😬
آروم و با بغض گفتم:چشم!!!اما من میخوام تا بعد طلوع،تو حرم بمونم!!!!🌅🕌🥺
رئوف یکم عصبانی شد:دوس داری دوباره مزاحمت بشه؟؟؟ نماز رو بخون، خودم میرسونمت!!!!😠😠
دیگه حرفی نمونده بود!!!🤭🤭
جانمازم رو فرش پهن کردم و نماز شبم رو خوندم!!!😚😚😚
نمازم که تموم شد،دیدم رئوف هم داره سلام نمازش رو میده!!!🙂🙂
آروم گفت:نماز صبح رو من خودم می خونم!!!😐😐😐
گفتم:میشه پشتتون وایسم؟؟؟🤨🤨🤨
آهی کشید و گفت: باشه!!!🙄🙄
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوسوم
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم......
.
.
فردا ی اون روز به سمت تهران حرکت کردیم!!!!😙😙
تمام فکر و ذکرم شده بود:رئوف!!!!😍😍
.
یه هفته از سفرمون به مشهد میگذره!!!!🙂🙂🙂
مامان صدام کرد:طهورااااا !!!!!🗣🗣
با بی حوصلگی رفتم تو هال😒😒:بله مامان جون !!!!😒
مامان گفت:اخماتو وا کن دختر!!!فردا شب قراره واست خواستگار بیاد!!!😌😌
دهانم اندازه ی تونل وا شد!!!!😮😮
فقط تونستم بگم:کی،کِی،کجا؟؟؟؟؟🤨🤨🤨
مامان گفت:وااا😌😌فردا شب،آقای هاشمی،خونه ی خودمون!!!🙄🙄🙄
آقای هاشمی؟؟؟؟🤨🤨
رئوف؟؟؟😟😟😟
نههههههه😳😳😳😳😳
اینم بگم که افسانه خانم (مامان رئوف)،با پسر عموش ازدواج کرده و فامیلی رئوف هم هاشمیه!!🤓🤓
آروم خزیدم تو اتاقم!!!!😥😥
یه خرده بعد که حالم بهتر شد،رفتم تو هال: مامان؟؟؟؟من چی بپوشم!!!!🧐🧐🧐
مامان گفت:فقط برو جلوی چشم نباش!!!👀😡
آخه هر جا بریم،مشکل من انتخاب لباسه‼‼‼😔😔
.
صبح ساعت ۶ پاشدم!!!!🤤🤤
من تازه ساعت ۵ خوابیده بودم!!!😕😕😕
مامان از تو هال گفت:پاشو دیگه!!!!باید هال رو تو جارو کنی!!!!!😌😌😌
نههههه☹☹☹
خواستگار داشتن،از این جهتا اصلا خوب نیس!!!!😞😞😞
کل خونه رو جارو کردم!!!😒😒😒
فقط تونستم خودم رو برسونم به اتاقمو بخوابم!!😴😴😴
.
ساعت ۸ مامان بیدارم کرد:دختری که شب خواستگاریش تا شب بخوابه،واقعا نوبره!!😤😤
به سختی از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم!!!🚰
قشنگ ترین لباسمو پوشیدم:یه مانتوی یاسی رنگ، با شلوار و روسری همرنگش!!😉😉
چادر سفیدم رو هم سر کردم!!!!🤗🤗🤗
نشستم تو آشپزخونه و منتظر شدم!!!!😬😬😬
یه ربع بعد،صدای زنگ در اومد!!!🔔🔔
چایی ها رو ریختم و منتظر شدم تا مامان صدام بزنه!!🗣🗣
چند دقیقه گذشت!!!😐😐
میخواستم چایی ها رو برگردونم تو قوری که سرد نشه!!!🥶🥶
مامان گفت:طهورا جان!!!🥰🥰
چادرم رو مرتب کردم و سینی چایی ها رو برداشتم!!!🤩🤩
وارد هال شدم و بلند سلام کردم!!!😅😅
با چشم،دنبال رئوف گشتم!!!👀
چشمم👁👁روی یک نفر ثابت موند!!!😌😌
این....این که......این که آرتینه!!!😳😳😳😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوچهارم
این...این که...این که آرتینه!!!!😳😳😳😳😳
داشتم می افتادم!!!!😟😟
خودم رو به زور نگه داشتم!!!!😗😗
اما یکی از لیوان ها کج شد و چایی ریخت رو دستم!!!😫😫
سینی از دستم افتاد و دو تا از لیوان ها شکست!!!😢😢😢
بعد.....
از استرس و شوک و ناراحتی بیهوش شدم!!!😵😵
.
چشم هام رو باز کردم!!!👁👁
تو اتاق خودم بودم!!!🙂🙂
مامان با نگرانی آب قند هم میزد!!!😟😟
بابا هم با دلسوزی نگاهم میکرد!!!😔😔
و....
آرتین هم در چارچوب در ایستاده بود،اما سرش پایین بود!!!😐😐
خواستم بلند شم،آخه جلو آرتین زشت بود!!!🙁🙁
بابا گفت:بخواب دخترم!!!😕😕
با التماس اول به بابا نگاه کردم،بعد نگاه سریعی به آرتین انداختم!!!🙃🙃
آرتین متوجه شد و سریع از اتاقم دور شد!!!😇😇
یه خرده بعد،حالم بهتر شد!!!😜😜
از جام بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
بابا تا اومد یه چیزی بگه،گفتم: من خوبم باباجون!!!به آقای هاشمی بگید بیاد برای صحبت!!!😊😊😊
مامان با تعجب نگاهم کرد!!!😳😳😳
منم گفتم:مگه واسه خواستگاری نیومدن!؟؟؟؟زشته همین جوری برن!!!😎😎
مامان و بابا از اتاقم رفتن بیرون!!!😙😙
یکم بعد،آرتین اومد تو:سلام☺☺
سرم رو انداختم پایین:علیک سلام!!😊😊
نیم نگاهی بهش انداختم!!!👀👀
دوباره اون بغض بد،گیر کرد تو گلوم!!!🥺🥺🥺
چقدر شبیه رئوف شده بود!!!😍😍😍
موهاش رو شبیه رئوف، به سمت راست شونه کرده بود!!!🙂🙂کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید!!!😌😌خیلی شبیه رئوف شده بود!!!😇😇خب پسر دایی-پسر عمه بودن دیگه!!!🤗🤗
چرا همش رئوف؟؟؟🧐🧐
انگار شده جزئی از وجودم!!!🥰🥰
با دیدن آرتین یکی از خاطرات اردوی جهادی ۵ سال پیش،یادم اومد:
خانم هاشمی صدام کرد!!!!🗣🗣
بله خانوم هاشمی؟؟؟🙂🙂
با عجله گفت:میشه آرتین رو صدا کنی؟؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهش کردم!!!!😳😳😳
گفت:پسر دایی رئوف!!!😕😕
آروم گفتم:آهان!!!😐😐
انگار فقط هر چی با رئوف قاطی میشد رو میفهمیدم!!!☺☺
از خونه رفتم بیرون و با چشم👁، دنبال آرتین گشتم!!!!😑😑
آهان!!😆😆
پیداش کردم😌😌😌
پیش رئوفه!!!😕😕
ناخودآگاه داد زدم:آرتین!!!آرتیین!!!😑😑
رئوف یک دفعه برگشت طرفم و با خشم نگاهم کرد!!!🤬🤬🤬
نهههه‼‼
حاضر بودم بمیرم،اما رئوف اینجوری نگاهم نکنه!!!!😢😢😢😢
با پته پته گفتم:........
#ادامه_دارد
•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوپنجم
با پته پته گفتم:چیزه...ببخشید.....آقا آرتین....خانم هاشمی کارِتون دارن!!!!😰😰😰
آرتین،نگاه خاصی بهم کرد و از کنارم رد شد!!!!😏😏😏
به رئوف نزدیک شدم:ببخشید...از دهنم پرید....یعنی.....🥺🥺🥺
رئوف با اخم😠از کنارم رد شد و گفت:ببخشید من کار دارم!!!!😡😡
وا رفتم!!!!😢😢😢
.
طهورا خانوم؟؟؟🤨🤨
با صدای آرتین،به فضای اتاق بر گشتم!!!!🙂🙂
آروم گفتم: بله؟؟؟😇😇
سرش رو انداخت پایین و گفت: سوالی ندارید!!؟؟؟🧐🧐
.
صبح از خواب پاشدم!!!!🤤🤤
از تو اتاقم صدای حرف زدن مامانمو میشنیدم!!!!🎵🎵
حس کنجکاویم گل کرد و دکمه ی گوشی سیار رو فشار دادم!!!!▪▪
افسانه خانوم بود!!!!😳😳😳
افسانه خانوم:زهرا خانوم!!!شنیدم آرتین پسر برادرم اومده خواستگاری طهورا جان!!!😄😄
مامانم:آره،اما طهورا تا آخر هفته وقت خواسته!!!😌😌
افسانه خانوم:به نظرت جوابش چیه؟؟🤨🤨
مامانم گفت:احتمالا مثبته،آخه ماشاالله آرتین جان خیلی پسر خوبی هستن!!!😍😍
افسانه خانوم:آخه میخواستیم واسه رئوف بیایم خواستگاری!!!💍💍
مامانم:ببخشید.اما بهتره نیاین!!!نمی خوام طهورا تو تصمیمش دچار تردید بشه!!!😐😐
افسانه خانوم:پس میشه یه دختر خوب بهمون معرفی کنید!!!!!🧐🧐
مامانم گفت:سمانه دوست طهوراس!!!خیلی خانوم و خانواده داره!!!!😌😌😌
نهههههه‼‼‼
بهترین دوستم میخواست بشه رقیب عشقیم!!!!😍😩😍😩😍
تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد!!!!!📱📱
بی توجه جواب دادم: بله ؟؟؟؟؟🧐🧐🧐
سمانه گفت:طهورا یه خبر خوب!!!!😆😆😆
با تعجب😳 گفتم:چه خبری؟؟؟؟🤨🤨
سمانه با خوشحالی گفت:امشب قراره واسم خواستگار بیاد!!!😁💍😁💍
با تردید گفتم:اسمش چیه؟؟؟؟🧐🧐🧐
با خجالت گفت:آقا رئوف!!!!!☺☺
گوشی از دستم افتاد!!!📱📱
برای یک لحظه قلبم دیگه نزد!!!💔💔
فقط سریع حاضر شدم و به سمت در رفتم!!!!!🚪🚪
مامان خطاب به افسانه خانوم گفت:یه لحظه گوشی!!!📲📲
بعد به من گفت: کجا؟؟؟🤨🤨
با عجله گفتم:میرم بیرون!!!😑😑
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستوششم
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢
میدونستم کجا میتونم دل پُرم رو خالی کنم!!!!🥺🥺
فقط رسول میتونه آرومم کنه!!!!!!🙂🙂🙂
تاکسی گرفتم و به سمت رسول، حرکت کردم.😇😇😇
.
وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قطعه ی شهدای گمنام حرکت کردم!!!!🌹🌹
کنار قبر یکی از شهدا نشستم و گریه کردم!!!😭😭😭
یکم که آروم شدم،تو تصمیمم مصمم شدم!!!😐😐
گوشیم📱رو در آوردم و شماره ی آرتین رو گرفتم!!!!!📞📞
خودش شب خواستگاری داده بود بهم.🙂🙂🙂
بعد دو تا بوق،صداش توی تلفن پیچید:بله؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم:سلام😊
آرتین:شمایید طهورا خانوم!!!!☺☺☺ سلام!!!🤩🤩
گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!!!🙂🙂🙂
آرتین:خِیره انشاالله!!!!😊😊
محکم گفتم:جوابم منفیه!!!!!❌❌
کاملا معلوم بود تو شوکه:چرا؟؟؟؟؟😳😳😳😳
خودمم دقیقا نمی دونستم چرا میگم نه!!!😕😕😕
گفتم:نمی دونم چرا.اما دلم به این وصلت راضی نیست.تازه!!!بعد کنکورم تازه میخوام به ازدواج فکر کنم!!!!😶😶😶
ناراحت گفت:شاید الان گفتید نه؛ اما بعد از کنکورت دوباره میام!!!!من دوست دارم طهورا!!!!!😍😍😍
اینو گفت و قطع کرد!!!!❌📞❌
دوباره گریه کردم!!!😭😭😭
میخواستم بلند شم برم که یک نفر از پشت سرم گفت:چرا بهش جواب رد دادی؟؟؟🧐🧐
برگشتم سمت صدا🎵🎵
رئوف بود!!!😳😳
مگه نباید الان همدان باشه؟؟؟؟🤨🤨🤨
حتما واسه خواستگاری سمانه اومده دیگه!!!!😒😒😒
با یادآوری این موضوع،لبخند تلخی روی لبم اومد:برای تو فرقی هم میکنه؟؟؟🤔🤔🤔
کنارم نشست:نه!!!!😎😎
با کنایه گفتم:بله دیگه!!!وقتی سرت با سمانه خانوم گرم باشه،دیگه به بقیه چی کار داری!!!!😏😏😏
لبخندی زد که قلبم رو سوزوند!!!🖤🖤🖤
آروم گفت: اون که هنوز نه به داره،نه به باره!!!!😌😌😌
آروم گفتم:عاشق که باشی،بهترین فرد کره ی زمین هم نمی تونه توجهت رو جلب کنه!!!😍😍😍
با لحن شیطونی😈😈(تا حالا این طوری حرف نزده بود!!😢😢)گفت:پس عاشقی؟؟؟حالا کی هست این آقای خوش بخت؟؟؟😍😌😍😌😍
بلند شدم و ازش دور شدم!!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
طوری که بشنوه گفتم:تو!!!🥰🥰🥰
و با سرعت دویدم!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
صدای فریاد هاش رو می شنیدم:طهورااااا!!طهورا خانووووم!!!وایساااا!!!!😕😕😕
رفتم!!!
رفتم پیش رسول،تا باهاش درد و دل کنم!!!!🙂🙂🙂
نشستم کنارش و گریه کردم!!!😭😭😭
از دلم گفتم که شکسته بود!!!!💔💔
از قلبم گفتم که سوخته بود!!!!🖤🖤🖤
از.........
گل های روی قبرش رو کنار زدم و به اسمش خیره شدم:شهید مدافع حرم رسول خلیلی!!!🕊🕊🕊......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتبیستیوهفتم
قیافش دیدنیه....🤪🤪🤪
.
از اتوبوس که پیاده شدم، حس معنوی عجیبی تو وجودم رخنه کرد.❣❣
همونجا از خدا خواستم این حس شیرین تا آخر عمر باهام باشه!!💞💞💞
از ورودی فکّه که وارد شدم، محمد حسین صدام کرد: خانم تابش!!😊😊
با بی میلی برگشتم:بله؟؟؟😒😒😒
در حالی که از دویدن نفس نفس میزد گفت:نامزدتون...کارتون...دارن!!😙😙😙
با تعجب گفتم:نامزدم؟؟؟😳😳😳
مشکوک نگاهم کرد: آقای کیانی دیگه!!!😎😎😎
آهان!!😕😕😕
با لحن محکمی گفتم: من نامزدی ندارم، اون شب هم سرکار گذاشتمتون!!!!🙁🙁🙁
نیم نگاهی به قیافه ی متعجبش انداختم!!!👀👀
قطعا اگه وقت دیگه ای بود از دیدن این صحنه کیف می کردم!🤩🤩🤩
اما الان نمی خواستم حس خوبم رو لذت های کوتاه خراب کنم.🤗🤗
رفتم و محمد حسین رو تو شوک باقی گذاشتم!!!😐😐😐
.
روی یه تپه ی خاکی نشسته بودم!!🙃🙃
سرم رو گذاشتم روی زانو هام!!!😇😇😇
صدای زیارت عاشورا از اطرافم بلند شد!!🗣🗣🗣
سرم رو که بلند کردم، محمد حسین رو دیدم که پایین تپه نشسته بود.🧘🏻♂🧘🏻♂
پس اون بود که داشت زیارت عاشورا میخوند!!!🙂🙂🙂
دوباره سرم رو گذاشتم رو زانو هام.🌱🌱
.
وایی!!!😩😩😩
هوا چقدر گرمه!!🥵🥵🥵
مغزم آبپز شد!!🥚🥚🥚
حس کردم دیگه آفتاب مستقیم نمی خوره تو سرم!!!🌞🌞🌞
سرم رو بلند کردم!!😅😅😅
یه چفیه عربی رو کلم بود!!!😜😜😜
گوشه اش رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم.🤗🤗🤗
روی گوشش با رنگ مشکی گلدوزی کرده بودن: میم.خ. مدافع حرم بی بی🕊🕊
ناخودآگاه، لبخندی رو لبم نشست!!🙂🙂
فکر کنم جزو مدافعان حرمه!!!😇😇😇
.
اومدم بلند بشم، که پام گیر کرد به یه مفاتیح!!!📙📙
آهان!!!😜😜
اون روز تو بهشت زهرا پیش محمد حسین جاگذاشتمش!!🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
از لای مفاتیح، یک عکس، پایین افتاد!!!🖼🖼
عکس رسول بود؛برش گردوندم.🎈🎈🎈
پشتش نوشته شده بود: رفیق شهیدم،داداش رسول!!!😇😇😇
پس رفیق شهید اونم رسولهـ...#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمت بیست وهشتم
پس رفیق شهید اونم رسولهـ.....🙂🙂🙂🙂
.
یه خرده که گذشت، هوا به طور ناگهانی ابری شد!!!☁☁☁☁
چادرم رو محکم گرفتم که باد نبره.🌬🌬
اما متاسفانه چفیه رو باد برد!!😟😟😟
حالا کجا برد؟؟؟🤔🤔🤔
ای وایییی😰😰😰
بدبخت شدم😱😱😱
چفیه ی محمد حسین افتاده روی سیم خاردار😨😨😨
با آرامش و وسواس خاصی، چفیه رو سیم خاردار جدا کردم!!😯😯😯
فقط یه گوشش مونده بود، که چون دیگه خسته شدم،آروم کشیدمش!!😥😥
نههههههههههه😭😭😭😭
از همونجا به اندازه ی ۵ سانتی متر جِر خورد!!😧😧😧😧
.
آروم به سمتش رفتم، از استرس و دلشوره، حالم داشت بد می شد!!!🤢🤢
س...سل..سلا..سلام!!
جونم در اومد تا سلام بگم!!😕😕😕
همون طور که به افق خیره شده بود گفت: علیک سلام!!😎😎😎
باید حرفم رو میزدم:ببخشید آقای خادمی!!
یه درخواستی ازتون دارم!!😐😐😐
-بفرمایید🙂🙂
خدایا🤲🏻🤲🏻
خودت منو ببخش!!😢😢😢
مجبورم دروغ بگم!!😔😔😔
راستش...من از چفیتون خوشم اومده،میشه ماله من باشه؟؟🤨🤨🤨
خنده ی آرومی کرد که استرسم ۱۰۰ برابر شد!!!😫😫😫
-چرا که نه!!🙂🙂🙂
فقط خوب مواظبش باشید!!!😇😇😇
یادگار برادرمه!!🧑🏻🧑🏻
با تعجب گفتم:خب چرا این چفیه اینقدر براتون مهمه؟؟؟🤔🤔🤔
مگه بازم بهتون چفیه نمیده؟؟؟🧐🧐🧐
لحنش یکم غمگین شد: نه؛ محمد حسن شهید شده!!!🥺🥺🥺
همینو کم داشتم🙁🙁🙁
یکی از بهترین یادگاری های برادرش رو جِر دادم!!🤦🏻♀🤦🏻♀
میخواستم ازش تشکر کنم که گفت: میشه فردا بهتون بدم؟؟🤨🤨🤨
من به این چفیه وابسته شدم؛ میخواستم برای آخرین بار، با دقت ببینمش!!😊
اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ#رمان_بی_صدا
#رمانبیصدا
#قسمت بیست ونهم
اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒😒
از اول باید راستش رو می گفتم!!😞😞😞
آقای خادمی!!!😐😐😐
با خاک های زیر پاش، بازی می کرد:بله؟؟؟🧐🧐🧐
من از اول باید واقعیت رو می گفتم🥺🥺🥺
راستش چفیه ی برادرتون رو باد برد و افتاد روی سیم خاردار😥😥😥
من اومدم برش دارم جِر خورد!!😓😓😓
چون سرش پایین بود، نمی فهمیدم چه حسی داره!!😶😶😶
فقط تونستم بگم: من واقعا معذرت میخوام😔😔😔
سعی کرد خودش رو کنترل کنه: یعنی به خاطر یه چفیه دروغ گفتید؟؟؟😏😏
با این که از دستش حرص خوردم😤😤، اما بالاخره من گناهکار بودم و باید توبیخ میشدم😫😫😫
نفس عمیق کشیدم: میدونم از هر جهت کارم اشتباه بود؛ شما بحث چفیه رو ببخش، بقیش با خدا☺☺☺
در حالی که ازم دور میشد گفت:بخشیدم😇😇
.
وقتی برگشتم تهران، نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند📊📊
بدک نبودم😐😐
تو راهیان نور، تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم کنکور بود!!!😏😏
حس و حالم شهدایی بود🕊🕊
دلم فقط خدایی بود🥰🥰
بعد از اون دیدارم با محمد حسین، خیلی کم دیدمش!!👀👀
از همه ی لحاظ، خیلی بهتر بود🙂🙂🙂
میترسیدم نکنه قضیه ی رئوف، تکرار بشه😣😣😣
بعد از راهیان نور، عشق رئوف رو تو "شلمچه" خاک کردم💫💫💫
رئوف، دیگه تموم شده بود
تصمیم گرفتم به خاطر "امام زمان(عج)"✨✨ هم که شده، هر پسری رو دید نزنم👁👁
حتی محمد🥀🥀
تازه یادم افتاده بود که هر چی باشه، محمد نامحرمه!!😬😬😬
رابطم باهاش خیلی کم شده بود‼‼
راستش میترسیدم تو این دیدار هامون، دلش بلرزه!!!❣❣
حتی نمی تونستم بهش فکر بکنم⭕⭕
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه...
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──
#رمانبیصدا
#قسمت سی ام
محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه🙃🙃🙃
.
یه هفته ی اول مهر، به جای اینکه به خاطر قبولی تو دانشگاه ذوق زده باشم، همش پیگیر کارای اربعین بودم!!!😁😁😁
پاسپورت و ویزام جور شده بودند؛ فقط مرخصی از دانشگاه مونده بود!!🏫🏫
یه استادمون بهم گفت:این مسخره بازیا چیه؟؟🧐🧐
میخوای چند روز پیاده بری تا کربلا که چی بشه؟؟🤨🤨🤨
البته، من این توهینشون به اربعین رو با جواب دندان شکنی 🦷دادم و واحد ایشون رو حذف کردم❌❌❌
با لبخند بهش گفتم: فهم و درک عظمت و دلیل اربعین، شعور خاصی میخواد؛ که همه ندارن😌😌😌
و به خودش اشاره کردم✌🏻✌🏻✌🏻
اربعین امسال فرق می کرد
چون خودم بودیم و فاطمه و امام حسین "ع"❣❣
و البته یک مزاحم که اسمش محمده😤😤😤
باورم نمیشه بابام منو دست اون سپرده🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
من هی میخوام ازش دوری کنم، دستان سرنوشت، منو به سمت اون هل میده😒😒😒
البته، فکر این جاشم کردم که چطوری ازش دور باشم
سال های قبل که خانواده ی ما و خانواده ی فاطمه اینا با هم رفتیم اربعین، محمد از اون جاده خاکیه می رفت.
به قول خودش (اون مسیر معنویتش بیشتره!!!)😇😇
چه حرفا😏😏
منو فاطمه که از مسیر آسفالت می رفتیم که یه شکمی هم سیر کرده باشیم😋
پارسال توی یه روز، ۵ تا ساندویچ فلافل خوردیم🥪🥪🥪🥪🥪
(انصافا فلافل های عراق، یه چیز دیگس😋😝)
اما بعدش حالت تهوع گرفتیم و یه روز کامل توی موکب(استراحتگاه هایی که برای زائرین اربعین درست شده) موندیم🤢🤢
.
امروز ساعت ۹ شب، باید بریم ترمینال، تا از اونجا با اتوبوس🚌 بریم مرز مهران😜😜😜
خدایا🤲🏻 🤲🏻 🤲🏻
خودت این سفر رو هم به خیر و خوشی تموم کن🙂🙂
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪🤪....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتسی ویڪم
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪
.
تا مرز مهران خوابیدم
فقط فاطمه برای نماز صبح بیدارم کرد
وقتی رسیدیم؛ فاطمه به شوخی گفت: راحت خوابیدی عزیزم؟؟😉😉
منم با پرویی گفتم: یکم صندلی هاش سفت بود😜😜😜
از همینجا شنیدم که محمد زیر لب گفت:پرو😏😏😏
منم بهش چشم غره رفتم😅😅😅
.
رسیدیم نجف🕌🕌
محمد نمیخواست بزاره بریم حرم❌❌
می گفت:شلوغه!!
ممکنه با مرد ها برخورد کنید🧔🏻👨🏽🦲👴🏻👨🏼🦰
با اینکه نمی خواستم قبول کنم، اما دیدم راست میگه🙃🙃🙃
به عنوان اتمام حجت گفتم: برگشتنی آقا محمد میارتمون فاطمه😐😐
الان بیا بریم🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
.
.
.
مسیر اربعین، با تمام خوشی ها و سختی هاش تموم شد😢😢😢
شب ها از خستگی، سریع خوابمون میبرد😴😴😴
و صبح ها با انرژی بیشتر، به راهمون ادامه میدادیم💪🏻💪🏻💪🏻
الان حدودا ۱۰۰ تا عمود تا کربلا مونده👌🏻👌🏻
یه جا نشستیم برای استراحت😙😙😙
کتابم رو در آوردم، تا یکم مطالعه کنم🤓🤓
اسم کتابم(شهید عشق) بود❤❤
داستان عاشورا که نویسندش یک مسلمون ترکیه ای هست🤠🤠
چند صفحه ای که خوندم، گریم گرفت😭😭😭
(من کلا آدم احساسی هستم)💔💔💔
محمد با نگرانی اومد پیشم: مشکلی پیش اومده؟؟😥😥
فاطمه حالم رو درک می کرد🙂🙂🙂
رو به محمد گفت: تنهاش بذار🤚🏻🤚🏻
محمد گفت: آخه ایشون....😟😟😟😟
فاطمه گفت: بیا برات تعریف میکنم😊😊.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
─
#رمانبیصدا
#قسمت سی ودوم
فاطمه گفت:بیا برات تعریف میکنم😊😊
محمد هم دنبالش رفتـ....
.
محمد به طرفم اومد:طهورا خانم!!☺☺
خوش به حالتون که اینقدر زود متاثر میشید😉😉
به خصوص برای امام حسین "ع"🥺🥺🥺
از دهنم پرید: خب لیاقت میخواد😏😏😏
خشکش زد😳😳😳
غیر مستقیم بهش گفته بودم، تو لیاقت گریه برای امام حسین "ع" رو نداری😬
سریع پاشدم و دست فاطمه رو گرفتم و بردمش یه گوشه!!!😝😝😝
تا از محمد دور شدیم، فاطمه با خنده گفت: از کجات در آوردی اینو دختر؟؟😂
با استرس بهش گفتم: الان ناراحت میشه؟؟؟😥😥😥
جدی شد: واسه چی میپرسی؟؟🤨🤨🤨
متوجه منظورش شدم: نگران نباش!!😒😒😒
هنوز عاشق نشدم😏😏😏
الان فقط بگو ناراحت میشه یا نه؟؟؟🧐🧐
فاطمه با لحن بچه گانه ای گفت:تولوخدا بگو!!🥺🥺🥺
شمرده شمرده گفتم:من..تصمیم...گرفته...بودم...تو..راه..اربعین...کسی..رو..از.. خودم...ناراحت...نکنم!!!😌😌😌
فاطمه گفت: که چی بشه؟؟؟
به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد....😅😅😅
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتسی وسوم
به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد😅😅😅
خواستم برگردم به جایی که بودیم🚶🏻♀🚶🏻♀
اما دیدم ، محمد پشت سرمه😬😑😐😶🤦🏻♀
با تعجب گفت: واقعا برای اینکه شوهر گیرتون بیاد اومدید اربعین؟؟؟😳😳
سرم رو انداختم پایین😕😕😕
یعنی هر چی آبرو و حیثیت داشتم رفت رو هوا🌬🌬
با خجالت گفتم: نه!!‼‼
شما اشتباه متوجه شدید😐😐
من داشتم با فاطمه شوخی می کردم😅😅
من نیت کردم، توی راه کسی رو ناراحت نکنم، از اون طرف بتونم برم تو حرم🕌🕌
آخه تو این ۵ باری که رفتم کربلا، یک بار هم داخل نرفتم😔😔😔
محمد آروم گفت:حیف شد😞😞
با تعجب گفتم: چی؟؟😳😳😳
در حالی که کوله اش🎒 رو می انداخت رو دوشش گفت:هیچی🤭🤭
.
تقریبا ورودی شهر کربلا بودیم که فاطمه بهم نزدیک شد: خوبی؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهی بهش انداختم:من خوبم!!😌😳
اما مثل اینکه تو خوب نیستی!!!😜😜
بی خیال حرفم گفت: چند وقت پیش، واسش رفتیم خواستگاری!!💍💍
خودم رو پرت کردم تو کوچه ی علی چپ: برای کی؟؟🤔🤔
فاطمه شنگول گفت: برای محمد دیگه🤪🤪
نمی دونم چرا🙃🙃
اما یکم ناراحت شدم🙁🙁
ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم: مبارکه به سلامتی!!👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
فاطمه ناراحت گفت: اما محمد خوشش نیومد!!😔😔😔
این دفعه من یکم شنگول شدم:این همه دختر دورشن👥👥👥
برید خواستگاری یکی دیگه!!🤷🏻♀🤷🏻♀🤷🏻♀
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی!!.....☺☺
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوچهارم
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی دیگه!!!☺☺☺
غیر مستقیم داشت ازم خواستگاری می کرد💐💐
سرم رو انداختم پایین😊😊😊
جدیدنا، محمد، دیگه داداشم نبود❌❌
یک مرد بود🧔🏻
مثل همه👥👥👥👥
برای اینکه جو سنگین، از بین بره، به طرف محمد دویدم🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
اینقدر تند راه می رفت، که ما همیشه ازش عقب میوفتادیم😐😐😐
صداش زدم:آقا محمد!!!😇😇
صبر می کنید؟؟🤚🏼🤚🏼
به سمت گوشه ی جاده، راهش رو کج کرد!!!😚😚😚
وقتی بهش رسیدم، پرچم بزرگی🏴 رو که روش نوشته بود "لبیک یا حسین{ع}" رو از دوشش،روی زمین گذاشت:بفرمایید طهورا خانم!!!❣❣
-ببخشید آقا محمد!!!😎😎
میشه این ۲۰ عمود باقی مونده رو بریم اونور؟؟؟🤔🤔🤔🤔
محمد، به جاده ی آسفالت نگاه کرد: می ترسم مریض بشید!!!🤒🤒
خدا رو خوش نمیاد؛ شما دست من امانتی!!!🙂🙂
متوجه منظورش نشدم: چرا مریض بشم؟؟🤧🧐
مگه اونور ویروس داره؟؟🦠🦠
با خنده گفت: ویروس🦠نداره؛ اما یه عالمه خوراکی خوشمزه داره🥪🌭🥤🍪، که به خصوص دهن شکموها 😋😋رو آب میندازه!!!
به من گفت شکمو؟؟؟😠😠
عین بچه ها، پام رو کوبیدم زمین:من...میخوام...برم..اونور!!!😤😤😤
تا الان این همه گرسنگی کشیدم، الان میخوام یه دل سیر بخورم!!!😜😜
محمد با تعجب گفت:......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوپنجم
محمد با تعجب گفت: شما که روزی یه ساندویچ فلافل حتما می خوردید!!😳😳
با حرص گفتم: خب بس نبود!!!😤😤😤
.
بالاخره قبول کرد🥳🥳🥳
از همون لحظه ی اول نتونستم جلوی خودم رو بگیرم😅😅
یه شربت زعفرونی برداشتم🥤
بعدم طبق روال همیشگی یه ساندویچ فلافل🥪🥪
تا فاطمه و محمد بهم برسن، هر دو رو خوردم!!!😋😋
فاطمه دستم رو کشید:طهورا😁😁
اونجا کباب میدن🥩🥩
به صف بلندش نگاه کردم🕴🕴🕴🕴🕴🕴
دست فاطمه رو کشیدم و پریدم توی صف😅😅
بعد ۳۰ دقیقه، نوبتمون شد😯😯
کباب رو لای نون گذاشتن و بهم دادن🥩🥯
حس کسی رو داشتم که تو جام جهانی آسیا، اول شده باشه🥇🥇
رفتم و جلوی چشم های متعجب محمد، لقمه ی کباب 🌯رو در ۵ دقیقه خوردم😳😳
بعد که تموم شد یادم افتاد که محمد بیچاره، هنوز هیچی نخورده
اما خودم رو توجیح کردم: اگه گشنش بود، میومد تو صف می ایستاد!!🕴🕴
میخواستم برم سراغ موکب بعدی، تا چای عراقی بگیرم!!☕☕
محمد گفت: سیر نشدید؟؟؟🙄🙄
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی ☕میچسبه!!.....🙂🙂
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوششم
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی☕میچسبه!!🙂🙂
رفتم و یک چایی غلیظ عراقی کا تا نصفش شکر بود، رو برداشتم!!!😋😋
همونطور که منتظر بودم چایی خنک بشه، اطراف رو نگاه کردم، تا شاید بازم از این خوراکی های خوشمزه🥪🥙🌮🌯 پیدا کنم!!!!
یکدفعه نگاهم افتاد به موکبی که توی جاده خاکی بود😛😛
از اینجا بوی قهوه ی عراقی رو حس می کردم🤠🤠🤠
یه قهوه ی تلخ، که بزور میتونی بخوری😖😖
اما من دوسش دارم🥰🥰
سریع چاییم رو خوردم و به صاحب موکب گفتم: شکراً (ممنون)🙏🏻🙏🏻
رفتم پیش محمد: آقا محمد، برگردیم تو جاده خاکی!!🙃🙃🙃
با ناباوری گفت: یعنی سیر شدید؟؟؟😳😳😳
مشکوک گفتم: نباید بشم؟؟؟😏😏😏
سریع گفت: نه نه❌❌
خداروشکر!!!🤲🏻🤲🏻🤲🏻
بنده خدا نمی دونست که میخوام برم سر وقت قهوه ها☕😋😋
فاطمه سوالی نگاهم کرد🤨🤨
یعنی من اینقدر شکموام که سیر شدنم جای تعجب داره؟؟؟🧐🧐🧐
بالاخره رسیدیم به اون موکب که توش قهوه میدادن🥳🥳🥳
به فاطمه اشاره کردم و رفتم به سمت موکب!!!🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
محمد از پشت صدام کرد:طهورا خانم کجا؟؟؟🤔🤔
برگشتم طرفش: میرم قهوه بگیرم😉😉😉
صداش یکم عصبانی بود:دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟....😠😠
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتوچهلوهفتم
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠
ریلکس گفتم:۵ تا😉😉
ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒
با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌
یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓
رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕
اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚
از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢
با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖
یکی دیگه بده😜😜😜
محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐
اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠
بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂
در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨
محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻
همین الانشم دیر کردیم😥😥
مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣
فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭
محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠
چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف
#رمانبیصدا
#قسمتچهلوهشتم
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏
فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜
ای فرصت طلب!!!😤😤😤
حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕
فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐
.
چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶
هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬
خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑
فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁
داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱
اول توجهی نکردم🙃🙃
اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹
گوشیش رو جواب دادم📞📞
محمد بود😊😊
از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡
سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌
بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕
آقا محمد؟؟؟🤨🤨
جواب داد:طهورا خانم😐😐
چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬
گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪
با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔
من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶
نمیشه زیاد زیرش موند😶😶
همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتچهلونهم
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗
.
.
دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅
البته؛
من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁
هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜
من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄
ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐
هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁
فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟
مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺
محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏
اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠
خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁
محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐
من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋
بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖
محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆
یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهم
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹
طهورا خانم!!!🙂🙂
میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒
پس منو دیده بود🤦🏻♀🤦🏻♀
سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊
ممنون🙏🏻🙏🏻
بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔
.
.
وارد کربلا شدیم😍😍
فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩
محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌
چه عجب😒😒
این آقا محمدم خسته شد😏😏
البته😐😐
من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤
حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹
اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚
اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁
رفتم تو موکب🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆
چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜
موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪
یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهویکم
یه پتوی دیگم کشیدم رو کلم😴😴😴
وسط خواب شیرینم بودم که یک مردم آزار بیدارم کرد😠😠
در حالی که چشام رو بزور باز نگه داشته بودم گفتم: بفرمایید🙁🙁
با لبخند بهم گفت: نامزدت کارت داره عزیزم🙂🙂
من چرا این همه نامزد دارم، اما خودم خبر ندارم؟؟🤨🤨🤨
استغفرالله😞😞
چادرم رو انداختم سرم و رفتم ببینم نامزدم کیه!!!😏😏😏
خبـ...
نامزدم کو؟؟؟🧐🧐
فقط محمد اینجا وایستاده که😐😐
نکنهـ...😬😬
ای به خشک این شانس🤦🏻♀🤦🏻♀
بفرمایید آقا محمد!!😕😕😕
سر به زیر اومد جلو: میخوام برم حرم🕌🕌
شما هم میاید؟؟؟🤔🤔
ناراحت گفتم: معلومه😒😒
نکنه میخواستید منو جا بذارید؟؟😠😠
هول گفت: نه نه❌❌
فقط بدویید که دیر نشه🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
پرسیدم: فاطمه نمیاد؟؟🤔🤔
گفت: نه🚫🚫
اون خیلی خسته بود😪😪
نمی دونم چرا😶😶
اما پرسیدم: یعنی تنها برم؟؟🤨🤨
گفت: من هستم دیگه!!😌😌😌
تا حالا دو نفری پیاده روی نکرده بودیم🙃🙃
اما مجبور بودم😕😕
اگه نمی رفتم، احتمال حرم رفتنم ۰ بود☹☹
اما پیشش معذب بودم😊😊
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهودوم
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌
.
در طول راه، نه محمد حرفی زد، نه من🤭🤭
از ترس اینکه گمش کنم؛ مجبور بودم کنارش راه برم👫
راه خیلی پیچ در پیچ بود😟😟
مطمئن بودم اگه تنها میومدم، احتمال گم شدنم ۱۰۰% بود😧😧
از خیابون که پیچیدیم، گنبد حرم حضرت عباس "ع" معلوم بود😢😢
اما خیلــ👥👥👥👥ــے شلوغ بود!!!
محمد گفت: بعد از بازرسی ورودی......صبر کنید تا منم بیام🙂🙂
اینقدر شلوغ بود که صداش رو نشنیدم👂🏻👂🏻
خواستم بگم دوباره اسم ورودی بگو🗣🗣
اما محمد با موج جمعیت ازم دور شده بود😟😟😟
نمی دونم چرا دلم آشوب شد😰😰
حس کردم قراره اتفاقی بیوفته!!!😥😥
.
بعد ایست بازرسی، موندم کدوم وری برم😨😨
ای خدااا🥺🥺🥺
چرا نباید اسم ورودی رو بشنوم😫😫
حالا من گم شدم😱😱
یاد جمله ای افتادم، که لبخند تلخی رو لبم نشست!!😭😭
"بزرگی می گفت:حضرت عباس(ع) همون یه بار که بچه های برادرش تو صحرای کربلا گم شدن، واسش بس بود
دیگه نمی ذاره کسی تو حرمش گم بشه"
توسل کردم به خود آقا.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهوسوم
توسݪ کردم به خود آقا🤲🏻🤲🏻🤲🏻
هر چی بیشتر می گذشت، حرم شلوغ تر میشد👥👥👥👥👥
هر چی که باشه، شب اربعین بود🙂🙂
تصمیم گرفتم خودم برگردم😐😐
تا خواستم پام رو از حرم بذارم بیرون، نگاهم به ایل مرد هایی افتاد، که بیرون بودن😧😧
اگه میرفتم بیرون قطعا سرویس میشدم🙄🙄
تازه اگه از بینشون رد میشدم، راه رو بلد نبودم😬😬
برگشتم داخل حرم🕌🕌
اینجا حداقل امنه😚😚😚
.
یه خرده که گذشت، تصمیم گرفتم برم حرم😇😇
من دقیقا وسط بین الحرمین بودم🥺🥺
زیر لب گفتم: اینجا قشنگ ترین دو راهی دنیاست😍😍
چون دیدم نمی تونم تصمیم بگیرم، همونجا نشستم🧘🏻♀🧘🏻♀🧘🏻♀
بغل من، یه مردی، با صدای محزونی نماز میخوند😢😢
صداش برام آشنا بود🤨🤨🤨
اما چون روی سرش چفیه عربی بود ، نفهمیدم کیه🧐🧐
گوشه ی چفیش پاره بود😶😶
دوباره تصمیم گرفتم که خودم برم😕😕
بلند شدم و رو به حرم امام حسین "ع" سلام دادم😊😊
خواستم برگردم طرف حرم حضرت عباس "ع" که اون آقاهه شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن📙📙
دیگه مطمئن شدم صداش رو قبلا شنیدم🗣🗣
با تردید به طرفش رفتم🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
ببخشید آقا؟؟🤨🤨
چفیه رو که زد کنار، چشام اندازه ی لاستیک تریلی شد(چه مثال قشنگی)..
😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ