eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
5.5هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
رئوف اینجا چی کار میکنه؟؟🤨🤨 با بُهت تو چشاش نگاه کردم!!!😳😳👁 سرش رو انداخت پایین!!!🙈:سلام طهورا خانم!!!☺☺ سرم رو انداختم پایین:سلام آقا رئوف !!!!☺☺☺ نشست کنارم، با فاصله!!!😌👤 👤 پرسیدم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟🧐🧐🧐 سوالم احمقانه بود!!!!🤓🤓🤓 با کمی تعجب🙄گفت:یعنی نمی تونم بیام زیارت؟؟؟؟🤨🤨🤨 سرخ شدم!!!☺☺:نه!!!منظورم اینه......اینه که واسم جالب بود اینجا دیدمتون!!!👀😙 باید می رفتم!!!!🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ اگه یکی از فامیل هامون منو می دید👀، بدبخت میشدم!!!!😱😱😱 خب.الان به چه بهونه ای از پیشش برم؟؟؟؟👣👣 الله اکبر الله اکبر با صدای اذان، از جام سریع بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻 گفتم:من برم به نماز برسم!!!!🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ و سریع، از اونجا دور شدم!!!!🙃🙃 آخیش!!!😄😄 نماز شروع شد!!!!!😎😎 الله اکبر 🤚🏻🧕🏻✋🏻 . نماز تموم شد!!!!😚😚 شدیدا تشنه بودم!!!🥵🥵 اما حال نداشتم،برم آب بخورم!!!🚰🚰 گفتم:خدایا!!!!خودت بهم آب برسون!!!🤲🏻🤲🏻 یک دفعه یکی یه لیوان آب گذاشت جلوم!!!🥤 اینقدر تشنه بودم🥵،بدون هیچ حرفی آب رو سر کشیدم!!!🤗🤗 بعد سرم رو چرخوندم،تا ببینم کی برام آب آورده!!!😜😜 رئوف بود!!!😫😫😫 با لبخند گفت:سلام بر حسین(ع) یادتون نره!!!!😎😎 زیر لب گفتم:سلام بر حسین(ع)!!!! بعد آروم گفتم:من به خدا گفتم،فرشته ها 🧚🏻‍♀واسم آب 🚰بیارن!!!اینکه مثل جن 👹میمونه!!!😏😏 خندید!!😂😂:خب منم فرشتم دیگه!!!🤪🤪 تو دلم گفتم:پروووو!!😒😒 آروم گفت:خودتی!!!!😜😜 با حرص😤نگاهش کردم!!!!👀👀 از جام پاشدم!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻 من دیگه باید برم. مامانم نگران میشه!!!😰😰😰 رئوف،سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺ با صدای آرومی که منم به زور شنیدم،گفت:از دیدنتون خوشحال شدم!!!😁😁مواظب خودتون باشید!!!!😉😉😉 بعد رفت،زیارت!!!!🕌🕌 دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!🥺🥺🥺..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!!🥺🥺🥺 رفتم زیارت🕌،بعد به سمت خونه ی مامان بزرگ👵🏻 راه افتادم!!!!! وارد شدم و با همه، سلام و احوال پرسی کردم!!!!🙂🙂 آرمان به طرفم اومد🚶🏻‍♂،:سلام طهورا!!!!😁😁 سرم رو انداختم پایین:سلام!!!😒😒 از این همه صمیمیت، بدم میومد!!!😣😣 رفتم تو حیاط!!!😀😀 پشت سرم اومد تو حیاط،:میای بازی کنیم؟؟؟🤨🤨 از بچگی،همش با هم بازی می کردیم؛اما انگار اون نمی خواست قبول کنه که ما دیگه بزرگ شدیم!!😕😕😕 با تمسخر گفتم:بعضیا نمی خوان قبول کنن که دیگه بزرگ شدن!!!😏😏😏 بعد،از پله های حیاط رفتم پایین!!!👣👣 بلند گفت:صبر کن طهورا!!!!😟😟😟 با طعنه گفتم:طهورا خانوم!!!😏😏 با حرص😤گفت:باشه طهورا خانوم!!!!😒😒 میخواستم موقع بازی بگم،حالا که بازی نمیای،الان میگم!!!🙁🙁 عجله داشتم:بگید دیگه!!!😤😤 سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺ از آرمان بعیده!!! نکنه قضیه خواستگاریه؟؟؟😟😟😟😟 آروم گفت:میخواستیم برگشتید تهران، با خانواده بیایم خواستگاری!!!💍می خواستم نظرتون رو بدونم!!!🤨🤨🤨 دنیای اطرافم برای لحظاتی، شده بود!!!🔕🔕 حدسم درست بود!!☹☹☹ من آرمان رو در حد پسرعمه دوست داشتم، اما نمی تونستم به عنوان شریک زندگیم قرارش بدم!!!!!😯😯😯 منو آرمان؟؟؟؟امکان نداره !؟!؟!؟!😧😧 پس رئوف چی؟؟؟؟😥😥😥 داشتم فکر می کردم که آرمان با لحن شیطونی😈 گفت:باز که رفتی رو حالت !!!🔕🔕 باید تصمیم درستی می گرفتم!!!!👊🏻👊🏻 مطمئن بودم با آرمان نمی تونم زندگی کنم!!!❌❌ سرم رو آوردم بالا و توی چشم هاش نگاه کردم!!!👀👀 با لحن قاطعی گفتم:.......... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌─
با لحن قاطعی گفتم:♤♤نههههه♤♤😐😐 با تعجب😳😳 گفت:چرااااا؟؟؟🤨🤨🤨🤨 خودمم دقیقا نمی دونستم چرا‼‼اما میدونستم منو آرمان به درد همدیگه نمی خوریم‼‼😕😕 همینو بهش گفتم!!!🗣🗣 میدونستم الان توی شوکه!!!!!😧😧😧 برای همین، سرم رو انداختم پایین و از پله ها رفتم پایین!!!🙂🙂🙂 . دیروز هم موقع نهار و هم موقع شام،آرمان رو دیدم!!!👁👁 اما همش سرش پایین بود و حرفی نمی زد!!!!🤭🤭🤭 میدونستم از جوابم ناراحته ؛ اما من نمی تونستم آینده مو به خاطر خوشحالی آرمان خراب کنم!!!😔😔😔😔😔😔 . ساعت ۴ صبحه!!!!😪😪😪 با سختی چشم هام رو باز میکنم!!!👁👁 از جام بلند شدم؛وضو گرفتم و یه تیپ حسابی زدم!!!🙃🙃🙃 مامان رو بیدار کردم و بهش گفتم : من میرم حرم!!🕌بعد طلوع آفتاب میام!!🌅🌅 اول رفتم زیارت؛بعد روی یکی از فرش های صحن سقاخونه،روبه روی گنبد نشستم!!🙂 همین جوری دعا کردم: خدایا!!!من از جوابم به آرمان مطمئن نیستم!!!😟😟میشه کسی که قراره همسر من در آینده بشه،الان از جلوم رد بشه؟؟🤨🤨🤨 بعد از دعام،با دقت به جلوم خیره شدم!!!👁👁 یک ربع گذشت،این همه آدم از کنارم رد شدن،اما هیچ کس از جلوم رد نشد!!🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ نکنه تعبیرش اینه که قراره رو دست مامانم بترشم؟؟؟🙍🏻‍♀🙍🏻‍♀ دیگه میخواستم برم ، که یک دفعه یه آقا پسر باحالی از جلوم رد شد!!!😌😌 یه شلوار جین، تیشرت سفید و سوییشرت آبی!!🙂🙂 ترکیب لباس هاش رو دوست داشتم!!!😆😆 ته ریش داشت و موهاش رو هم با ژل، به سمت بالا داده بود!!!!😜😜😜 داشت می رفت،که متوجه شد،دارم خیره نگاهش میکنم!!!!👁👁 اومد سمتم‼‼ بر خلاف انتظارم که فکر میکردم شبیه رئوف،پسر سر به زیریه؛تو چشم هام زل زد!!👀 سرم رو انداختم پایین!!😚😚 آروم گفتم:سلام!!امرتون؟؟؟🤨🤨🤨 لبخند شیطونی 😈زد: سلام خانم خوشگله!!!🧝🏻‍♀🧝🏻‍♀ نه‼‼میخواست مزاحمم بشه‼😟😟 با همون لبخند شیطانیش😈 گفت: شماره میدی؟؟؟؟:🧐🧐😉 میخواستم جوابش رو بدم،که با صدای رئوف، دوباره 🔕🔕شدم!!!!! رئوف خطاب به پسره گفت:سلام♦میشه کارِتون رو بگید؟؟؟؟🤨🤨 پسره با اخم گفت:شما کی باشی؟؟؟🧐🧐🧐 رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:....... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
رئوف با همون لبخند قشنگش گفت:شما فکر کن همسر بنده هستن!!!!😍😍 هنوز تو شوک حرفش بودم،که پسره خطاب به من گفت:عزیزم!!!نگفته بودی دوس پسر داری!!!!🤨💑 رئوف کمی سر در گم شد!!!😟😟😟 اگه اون فکر می کردکه این پسر لات و به درد نخور،شوهر منه........ نه‼‼‼‼ باید بهش بگم!!!🗣🗣 از جام پاشدم و به سمت رئوف رفتم!!!🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ برای اینکه پسره شک نکنه،بیش از حد معمول بهش نزدیک شدم!!!😐😐😐 میخواست ازم فاصله بگیره که آروم گفتم:تو رو خدا نرو!!!!این پسره مزاحمه!!👿 کمکم کن!!!😞😞 سرش رو انداخت پایین!!منم همین طور!!!☺☺ پسره گفت:چی دارین زیر گوش هم زِر می زنین؟؟؟🗣🗣 رئوف سرش رو بلند کرد و گفت:اگه این زن توئه،اسمش رو بگو!!!!😏😏 همینه!!😆😆😆 با امید واری به رئوف نگاه کردم!!!!!👁👁 پسره به پِت پِت افتاد!!!!😰😰:خب اسمش...چیزه.....یعنی.....من برم دیگه....ببخشید مزاحم شدم!!!!😨😨 رئوف با شرم و حیای زیادی خطاب به من گفت:طهورا جان!!!😍😍بیا بریم عزیزم!!!🥰🥰 منم سرم رو آوردم بالا و قشنگ سرخ شدم!!☺☺ آروم به رئوف گفتم:بریم...رئوف.....ج..جا..جان!!!!😍😍😍 جونم در اومد تا همین ۳ تا کلمه رو بگم!!!!😊😊 پسره از کنارم رد شد و آروم گفت:طهورا جااااااان!!!😒😒😒یه روزی به هم می رسیم!!!!😏😏😏 یکم ترسیدم!!!!😨😨 رئوف هم شنید و با اخم😠😠پسره رو بدرقه کرد!!!!😠😠 سرش رو انداخت پایین:طهورا خانم!!!لطفا حرف ها و اتفاقات امروز رو نادیده بگیرید!!!!من از روی اجبار و حفظ ناموسم اون حرف ها رو زدم!!!!😕😕😕 با بغض کمی که تو صدام بود گفتم: چشم!!!🥺🥺🥺 رئوف اطراف رو نگاه کرد و گفت:لطفا دیگه تنها نیاین حرم!!!ممکنه دوباره سر و کلش پیدا بشه!!!😬😬😬 آروم و با بغض گفتم:چشم!!!اما من میخوام تا بعد طلوع،تو حرم بمونم!!!!🌅🕌🥺 رئوف یکم عصبانی شد:دوس داری دوباره مزاحمت بشه؟؟؟ نماز رو بخون، خودم میرسونمت!!!!😠😠 دیگه حرفی نمونده بود!!!🤭🤭 جانمازم رو فرش پهن کردم و نماز شبم رو خوندم!!!😚😚😚 نمازم که تموم شد،دیدم رئوف هم داره سلام نمازش رو میده!!!🙂🙂 آروم گفت:نماز صبح رو من خودم می خونم!!!😐😐😐 گفتم:میشه پشتتون وایسم؟؟؟🤨🤨🤨 آهی کشید و گفت: باشه!!!🙄🙄 آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم....... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
آخرین نماز جماعتم با رئوف رو تو حرم امام رضا(ع) خوندم...... . . فردا ی اون روز به سمت تهران حرکت کردیم!!!!😙😙 تمام فکر و ذکرم شده بود:رئوف!!!!😍😍 . یه هفته از سفرمون به مشهد میگذره!!!!🙂🙂🙂 مامان صدام کرد:طهورااااا !!!!!🗣🗣 با بی حوصلگی رفتم تو هال😒😒:بله مامان جون !!!!😒 مامان گفت:اخماتو وا کن دختر!!!فردا شب قراره واست خواستگار بیاد!!!😌😌 دهانم اندازه ی تونل وا شد!!!!😮😮 فقط تونستم بگم:کی،کِی،کجا؟؟؟؟؟🤨🤨🤨 مامان گفت:وااا😌😌فردا شب،آقای هاشمی،خونه ی خودمون!!!🙄🙄🙄 آقای هاشمی؟؟؟؟🤨🤨 رئوف؟؟؟😟😟😟 نههههههه😳😳😳😳😳 اینم بگم که افسانه خانم (مامان رئوف)،با پسر عموش ازدواج کرده و فامیلی رئوف هم هاشمیه!!🤓🤓 آروم خزیدم تو اتاقم!!!!😥😥 یه خرده بعد که حالم بهتر شد،رفتم تو هال: مامان؟؟؟؟من چی بپوشم!!!!🧐🧐🧐 مامان گفت:فقط برو جلوی چشم نباش!!!👀😡 آخه هر جا بریم،مشکل من انتخاب لباسه‼‼‼😔😔 . صبح ساعت ۶ پاشدم!!!!🤤🤤 من تازه ساعت ۵ خوابیده بودم!!!😕😕😕 مامان از تو هال گفت:پاشو دیگه!!!!باید هال رو تو جارو کنی!!!!!😌😌😌 نههههه☹☹☹ خواستگار داشتن،از این جهتا اصلا خوب نیس!!!!😞😞😞 کل خونه رو جارو کردم!!!😒😒😒 فقط تونستم خودم رو برسونم به اتاقمو بخوابم!!😴😴😴 . ساعت ۸ مامان بیدارم کرد:دختری که شب خواستگاریش تا شب بخوابه،واقعا نوبره!!😤😤 به سختی از جام پاشدم و دست و صورتم رو شستم!!!🚰 قشنگ ترین لباسمو پوشیدم:یه مانتوی یاسی رنگ، با شلوار و روسری همرنگش!!😉😉 چادر سفیدم رو هم سر کردم!!!!🤗🤗🤗 نشستم تو آشپزخونه و منتظر شدم!!!!😬😬😬 یه ربع بعد،صدای زنگ در اومد!!!🔔🔔 چایی ها رو ریختم و منتظر شدم تا مامان صدام بزنه!!🗣🗣 چند دقیقه گذشت!!!😐😐 میخواستم چایی ها رو برگردونم تو قوری که سرد نشه!!!🥶🥶 مامان گفت:طهورا جان!!!🥰🥰 چادرم رو مرتب کردم و سینی چایی ها رو برداشتم!!!🤩🤩 وارد هال شدم و بلند سلام کردم!!!😅😅 با چشم،دنبال رئوف گشتم!!!👀 چشمم👁👁روی یک نفر ثابت موند!!!😌😌 این....این که......این که آرتینه!!!😳😳😳😳😳 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
این...این که...این که آرتینه!!!!😳😳😳😳😳 داشتم می افتادم!!!!😟😟 خودم رو به زور نگه داشتم!!!!😗😗 اما یکی از لیوان ها کج شد و چایی ریخت رو دستم!!!😫😫 سینی از دستم افتاد و دو تا از لیوان ها شکست!!!😢😢😢 بعد..... از استرس و شوک و ناراحتی بیهوش شدم!!!😵😵 . چشم هام رو باز کردم!!!👁👁 تو اتاق خودم بودم!!!🙂🙂 مامان با نگرانی آب قند هم میزد!!!😟😟 بابا هم با دلسوزی نگاهم میکرد!!!😔😔 و.... آرتین هم در چارچوب در ایستاده بود،اما سرش پایین بود!!!😐😐 خواستم بلند شم،آخه جلو آرتین زشت بود!!!🙁🙁 بابا گفت:بخواب دخترم!!!😕😕 با التماس اول به بابا نگاه کردم،بعد نگاه سریعی به آرتین انداختم!!!🙃🙃 آرتین متوجه شد و سریع از اتاقم دور شد!!!😇😇 یه خرده بعد،حالم بهتر شد!!!😜😜 از جام بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻 بابا تا اومد یه چیزی بگه،گفتم: من خوبم باباجون!!!به آقای هاشمی بگید بیاد برای صحبت!!!😊😊😊 مامان با تعجب نگاهم کرد!!!😳😳😳 منم گفتم:مگه واسه خواستگاری نیومدن!؟؟؟؟زشته همین جوری برن!!!😎😎 مامان و بابا از اتاقم رفتن بیرون!!!😙😙 یکم بعد،آرتین اومد تو:سلام☺☺ سرم رو انداختم پایین:علیک سلام!!😊😊 نیم نگاهی بهش انداختم!!!👀👀 دوباره اون بغض بد،گیر کرد تو گلوم!!!🥺🥺🥺 چقدر شبیه رئوف شده بود!!!😍😍😍 موهاش رو شبیه رئوف، به سمت راست شونه کرده بود!!!🙂🙂کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید!!!😌😌خیلی شبیه رئوف شده بود!!!😇😇خب پسر دایی-پسر عمه بودن دیگه!!!🤗🤗 چرا همش رئوف؟؟؟🧐🧐 انگار شده جزئی از وجودم!!!🥰🥰 با دیدن آرتین یکی از خاطرات اردوی جهادی ۵ سال پیش،یادم اومد: خانم هاشمی صدام کرد!!!!🗣🗣 بله خانوم هاشمی؟؟؟🙂🙂 با عجله گفت:میشه آرتین رو صدا کنی؟؟؟🤨🤨 با تعجب نگاهش کردم!!!!😳😳😳 گفت:پسر دایی رئوف!!!😕😕 آروم گفتم:آهان!!!😐😐 انگار فقط هر چی با رئوف قاطی میشد رو میفهمیدم!!!☺☺ از خونه رفتم بیرون و با چشم👁، دنبال آرتین گشتم!!!!😑😑 آهان!!😆😆 پیداش کردم😌😌😌 پیش رئوفه!!!😕😕 ناخودآگاه داد زدم:آرتین!!!آرتیین!!!😑😑 رئوف یک دفعه برگشت طرفم و با خشم نگاهم کرد!!!🤬🤬🤬 نهههه‼‼ حاضر بودم بمیرم،اما رئوف اینجوری نگاهم نکنه!!!!😢😢😢😢 با پته پته گفتم:........ •●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•
با پته پته گفتم:چیزه...ببخشید.....آقا آرتین....خانم هاشمی کارِتون دارن!!!!😰😰😰 آرتین،نگاه خاصی بهم کرد و از کنارم رد شد!!!!😏😏😏 به رئوف نزدیک شدم:ببخشید...از دهنم پرید....یعنی.....🥺🥺🥺 رئوف با اخم😠از کنارم رد شد و گفت:ببخشید من کار دارم!!!!😡😡 وا رفتم!!!!😢😢😢 . طهورا خانوم؟؟؟🤨🤨 با صدای آرتین،به فضای اتاق بر گشتم!!!!🙂🙂 آروم گفتم: بله؟؟؟😇😇 سرش رو انداخت پایین و گفت: سوالی ندارید!!؟؟؟🧐🧐 . صبح از خواب پاشدم!!!!🤤🤤 از تو اتاقم صدای حرف زدن مامانمو میشنیدم!!!!🎵🎵 حس کنجکاویم گل کرد و دکمه ی گوشی سیار رو فشار دادم!!!!▪▪ افسانه خانوم بود!!!!😳😳😳 افسانه خانوم:زهرا خانوم!!!شنیدم آرتین پسر برادرم اومده خواستگاری طهورا جان!!!😄😄 مامانم:آره،اما طهورا تا آخر هفته وقت خواسته!!!😌😌 افسانه خانوم:به نظرت جوابش چیه؟؟🤨🤨 مامانم گفت:احتمالا مثبته،آخه ماشاالله آرتین جان خیلی پسر خوبی هستن!!!😍😍 افسانه خانوم:آخه میخواستیم واسه رئوف بیایم خواستگاری!!!💍💍 مامانم:ببخشید.اما بهتره نیاین!!!نمی خوام طهورا تو تصمیمش دچار تردید بشه!!!😐😐 افسانه خانوم:پس میشه یه دختر خوب بهمون معرفی کنید!!!!!🧐🧐 مامانم گفت:سمانه دوست طهوراس!!!خیلی خانوم و خانواده داره!!!!😌😌😌 نهههههه‼‼‼ بهترین دوستم میخواست بشه رقیب عشقیم!!!!😍😩😍😩😍 تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد!!!!!📱📱 بی توجه جواب دادم: بله ؟؟؟؟؟🧐🧐🧐 سمانه گفت:طهورا یه خبر خوب!!!!😆😆😆 با تعجب😳 گفتم:چه خبری؟؟؟؟🤨🤨 سمانه با خوشحالی گفت:امشب قراره واسم خواستگار بیاد!!!😁💍😁💍 با تردید گفتم:اسمش چیه؟؟؟؟🧐🧐🧐 با خجالت گفت:آقا رئوف!!!!!☺☺ گوشی از دستم افتاد!!!📱📱 برای یک لحظه قلبم دیگه نزد!!!💔💔 فقط سریع حاضر شدم و به سمت در رفتم!!!!!🚪🚪 مامان خطاب به افسانه خانوم گفت:یه لحظه گوشی!!!📲📲 بعد به من گفت: کجا؟؟؟🤨🤨 با عجله گفتم:میرم بیرون!!!😑😑 منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢...... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢 میدونستم کجا میتونم دل پُرم رو خالی کنم!!!!🥺🥺 فقط رسول میتونه آرومم کنه!!!!!!🙂🙂🙂 تاکسی گرفتم و به سمت رسول، حرکت کردم.😇😇😇 . وارد بهشت زهرا شدم و به سمت قطعه ی شهدای گمنام حرکت کردم!!!!🌹🌹 کنار قبر یکی از شهدا نشستم و گریه کردم!!!😭😭😭 یکم که آروم شدم،تو تصمیمم مصمم شدم!!!😐😐 گوشیم📱رو در آوردم و شماره ی آرتین رو گرفتم!!!!!📞📞 خودش شب خواستگاری داده بود بهم.🙂🙂🙂 بعد دو تا بوق،صداش توی تلفن پیچید:بله؟؟؟🤨🤨🤨 گفتم:سلام😊 آرتین:شمایید طهورا خانوم!!!!☺☺☺ سلام!!!🤩🤩 گفتم:من تصمیمم رو گرفتم!!!🙂🙂🙂 آرتین:خِیره انشاالله!!!!😊😊 محکم گفتم:جوابم منفیه!!!!!❌❌ کاملا معلوم بود تو شوکه:چرا؟؟؟؟؟😳😳😳😳 خودمم دقیقا نمی دونستم چرا میگم نه!!!😕😕😕 گفتم:نمی دونم چرا.اما دلم به این وصلت راضی نیست.تازه!!!بعد کنکورم تازه میخوام به ازدواج فکر کنم!!!!😶😶😶 ناراحت گفت:شاید الان گفتید نه؛ اما بعد از کنکورت دوباره میام!!!!من دوست دارم طهورا!!!!!😍😍😍 اینو گفت و قطع کرد!!!!❌📞❌ دوباره گریه کردم!!!😭😭😭 میخواستم بلند شم برم که یک نفر از پشت سرم گفت:چرا بهش جواب رد دادی؟؟؟🧐🧐 برگشتم سمت صدا🎵🎵 رئوف بود!!!😳😳 مگه نباید الان همدان باشه؟؟؟؟🤨🤨🤨 حتما واسه خواستگاری سمانه اومده دیگه!!!!😒😒😒 با یادآوری این موضوع،لبخند تلخی روی لبم اومد:برای تو فرقی هم میکنه؟؟؟🤔🤔🤔 کنارم نشست:نه!!!!😎😎 با کنایه گفتم:بله دیگه!!!وقتی سرت با سمانه خانوم گرم باشه،دیگه به بقیه چی کار داری!!!!😏😏😏 لبخندی زد که قلبم رو سوزوند!!!🖤🖤🖤 آروم گفت: اون که هنوز نه به داره،نه به باره!!!!😌😌😌 آروم گفتم:عاشق که باشی،بهترین فرد کره ی زمین هم نمی تونه توجهت رو جلب کنه!!!😍😍😍 با لحن شیطونی😈😈(تا حالا این طوری حرف نزده بود!!😢😢)گفت:پس عاشقی؟؟؟حالا کی هست این آقای خوش بخت؟؟؟😍😌😍😌😍 بلند شدم و ازش دور شدم!!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻 طوری که بشنوه گفتم:تو!!!🥰🥰🥰 و با سرعت دویدم!!!🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ صدای فریاد هاش رو می شنیدم:طهورااااا!!طهورا خانووووم!!!وایساااا!!!!😕😕😕 رفتم!!! رفتم پیش رسول،تا باهاش درد و دل کنم!!!!🙂🙂🙂 نشستم کنارش و گریه کردم!!!😭😭😭 از دلم گفتم که شکسته بود!!!!💔💔 از قلبم گفتم که سوخته بود!!!!🖤🖤🖤 از......... گل های روی قبرش رو کنار زدم و به اسمش خیره شدم:شهید مدافع حرم رسول خلیلی!!!🕊🕊🕊...... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
قیافش دیدنیه....🤪🤪🤪 . از اتوبوس که پیاده شدم، حس معنوی عجیبی تو وجودم رخنه کرد.❣❣ همونجا از خدا خواستم این حس شیرین تا آخر عمر باهام باشه!!💞💞💞 از ورودی فکّه که وارد شدم، محمد حسین صدام کرد: خانم تابش!!😊😊 با بی میلی برگشتم:بله؟؟؟😒😒😒 در حالی که از دویدن نفس نفس میزد گفت:نامزدتون...کارتون...دارن!!😙😙😙 با تعجب گفتم:نامزدم؟؟؟😳😳😳 مشکوک نگاهم کرد: آقای کیانی دیگه!!!😎😎😎 آهان!!😕😕😕 با لحن محکمی گفتم: من نامزدی ندارم، اون شب هم سرکار گذاشتمتون!!!!🙁🙁🙁 نیم نگاهی به قیافه ی متعجبش انداختم!!!👀👀 قطعا اگه وقت دیگه ای بود از دیدن این صحنه کیف می کردم!🤩🤩🤩 اما الان نمی خواستم حس خوبم رو لذت های کوتاه خراب کنم.🤗🤗 رفتم و محمد حسین رو تو شوک باقی گذاشتم!!!😐😐😐 . روی یه تپه ی خاکی نشسته بودم!!🙃🙃 سرم رو گذاشتم روی زانو هام!!!😇😇😇 صدای زیارت عاشورا از اطرافم بلند شد!!🗣🗣🗣 سرم رو که بلند کردم، محمد حسین رو دیدم که پایین تپه نشسته بود.🧘🏻‍♂🧘🏻‍♂ پس اون بود که داشت زیارت عاشورا میخوند!!!🙂🙂🙂 دوباره سرم رو گذاشتم رو زانو هام.🌱🌱 . وایی!!!😩😩😩 هوا چقدر گرمه!!🥵🥵🥵 مغزم آبپز شد!!🥚🥚🥚 حس کردم دیگه آفتاب مستقیم نمی خوره تو سرم!!!🌞🌞🌞 سرم رو بلند کردم!!😅😅😅 یه چفیه عربی رو کلم بود!!!😜😜😜 گوشه اش رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم.🤗🤗🤗 روی گوشش با رنگ مشکی گلدوزی کرده بودن: میم.خ. مدافع حرم بی بی🕊🕊 ناخودآگاه، لبخندی رو لبم نشست!!🙂🙂 فکر کنم جزو مدافعان حرمه!!!😇😇😇 . اومدم بلند بشم، که پام گیر کرد به یه مفاتیح!!!📙📙 آهان!!!😜😜 اون روز تو بهشت زهرا پیش محمد حسین جاگذاشتمش!!🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ از لای مفاتیح، یک عکس، پایین افتاد!!!🖼🖼 عکس رسول بود؛برش گردوندم.🎈🎈🎈 پشتش نوشته شده بود: رفیق شهیدم،داداش رسول!!!😇😇😇 پس رفیق شهید اونم رسولهـ... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
بیست وهشتم پس رفیق شهید اونم رسولهـ.....🙂🙂🙂🙂 . یه خرده که گذشت، هوا به طور ناگهانی ابری شد!!!☁☁☁☁ چادرم رو محکم گرفتم که باد نبره.🌬🌬 اما متاسفانه چفیه رو باد برد!!😟😟😟 حالا کجا برد؟؟؟🤔🤔🤔 ای وایییی😰😰😰 بدبخت شدم😱😱😱 چفیه ی محمد حسین افتاده روی سیم خاردار😨😨😨 با آرامش و وسواس خاصی، چفیه رو سیم خاردار جدا کردم!!😯😯😯 فقط یه گوشش مونده بود، که چون دیگه خسته شدم،آروم کشیدمش!!😥😥 نههههههههههه😭😭😭😭 از همونجا به اندازه ی ۵ سانتی متر جِر خورد!!😧😧😧😧 . آروم به سمتش رفتم، از استرس و دلشوره، حالم داشت بد می شد!!!🤢🤢 س...سل..سلا..سلام!! جونم در اومد تا سلام بگم!!😕😕😕 همون طور که به افق خیره شده بود گفت: علیک سلام!!😎😎😎 باید حرفم رو میزدم:ببخشید آقای خادمی!! یه درخواستی ازتون دارم!!😐😐😐 -بفرمایید🙂🙂 خدایا🤲🏻🤲🏻 خودت منو ببخش!!😢😢😢 مجبورم دروغ بگم!!😔😔😔 راستش...من از چفیتون خوشم اومده،میشه ماله من باشه؟؟🤨🤨🤨 خنده ی آرومی کرد که استرسم ۱۰۰ برابر شد!!!😫😫😫 -چرا که نه!!🙂🙂🙂 فقط خوب مواظبش باشید!!!😇😇😇 یادگار برادرمه!!🧑🏻🧑🏻 با تعجب گفتم:خب چرا این چفیه اینقدر براتون مهمه؟؟؟🤔🤔🤔 مگه بازم بهتون چفیه نمیده؟؟؟🧐🧐🧐 لحنش یکم غمگین شد: نه؛ محمد حسن شهید شده!!!🥺🥺🥺 همینو کم داشتم🙁🙁🙁 یکی از بهترین یادگاری های برادرش رو جِر دادم!!🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ میخواستم ازش تشکر کنم که گفت: میشه فردا بهتون بدم؟؟🤨🤨🤨 من به این چفیه وابسته شدم؛ میخواستم برای آخرین بار، با دقت ببینمش!!😊 اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #رمان_بی_صدا
بیست ونهم اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒😒 از اول باید راستش رو می گفتم!!😞😞😞 آقای خادمی!!!😐😐😐 با خاک های زیر پاش، بازی می کرد:بله؟؟؟🧐🧐🧐 من از اول باید واقعیت رو می گفتم🥺🥺🥺 راستش چفیه ی برادرتون رو باد برد و افتاد روی سیم خاردار😥😥😥 من اومدم برش دارم جِر خورد!!😓😓😓 چون سرش پایین بود، نمی فهمیدم چه حسی داره!!😶😶😶 فقط تونستم بگم: من واقعا معذرت میخوام😔😔😔 سعی کرد خودش رو کنترل کنه: یعنی به خاطر یه چفیه دروغ گفتید؟؟؟😏😏 با این که از دستش حرص خوردم😤😤، اما بالاخره من گناهکار بودم و باید توبیخ میشدم😫😫😫 نفس عمیق کشیدم: میدونم از هر جهت کارم اشتباه بود؛ شما بحث چفیه رو ببخش، بقیش با خدا☺☺☺ در حالی که ازم دور میشد گفت:بخشیدم😇😇 . وقتی برگشتم تهران، نتایج کنکور رو اعلام کرده بودند📊📊 بدک نبودم😐😐 تو راهیان نور، تنها چیزی که بهش فکر نمی کردم کنکور بود!!!😏😏 حس و حالم شهدایی بود🕊🕊 دلم فقط خدایی بود🥰🥰 بعد از اون دیدارم با محمد حسین، خیلی کم دیدمش!!👀👀 از همه ی لحاظ، خیلی بهتر بود🙂🙂🙂 میترسیدم نکنه قضیه ی رئوف، تکرار بشه😣😣😣 بعد از راهیان نور، عشق رئوف رو تو "شلمچه" خاک کردم💫💫💫 رئوف، دیگه تموم شده بود تصمیم گرفتم به خاطر "امام زمان(عج)"✨✨ هم که شده، هر پسری رو دید نزنم👁👁 حتی محمد🥀🥀 تازه یادم افتاده بود که هر چی باشه، محمد نامحرمه!!😬😬😬 رابطم باهاش خیلی کم شده بود‼‼ راستش میترسیدم تو این دیدار هامون، دلش بلرزه!!!❣❣ حتی نمی تونستم بهش فکر بکنم⭕⭕ محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌──
سی ام محمد، با این که نامحرمه، اما واقعا مثل طاهر میمونه🙃🙃🙃 . یه هفته ی اول مهر، به جای اینکه به خاطر قبولی تو دانشگاه ذوق زده باشم، همش پیگیر کارای اربعین بودم!!!😁😁😁 پاسپورت و ویزام جور شده بودند؛ فقط مرخصی از دانشگاه مونده بود!!🏫🏫 یه استادمون بهم گفت:این مسخره بازیا چیه؟؟🧐🧐 میخوای چند روز پیاده بری تا کربلا که چی بشه؟؟🤨🤨🤨 البته، من این توهینشون به اربعین رو با جواب دندان شکنی 🦷دادم و واحد ایشون رو حذف کردم❌❌❌ با لبخند بهش گفتم: فهم و درک عظمت و دلیل اربعین، شعور خاصی میخواد؛ که همه ندارن😌😌😌 و به خودش اشاره کردم✌🏻✌🏻✌🏻 اربعین امسال فرق می کرد چون خودم بودیم و فاطمه و امام حسین "ع"❣❣ و البته یک مزاحم که اسمش محمده😤😤😤 باورم نمیشه بابام منو دست اون سپرده🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ من هی میخوام ازش دوری کنم، دستان سرنوشت، منو به سمت اون هل میده😒😒😒 البته، فکر این جاشم کردم که چطوری ازش دور باشم سال های قبل که خانواده ی ما و خانواده ی فاطمه اینا با هم رفتیم اربعین، محمد از اون جاده خاکیه می رفت. به قول خودش (اون مسیر معنویتش بیشتره!!!)😇😇 چه حرفا😏😏 منو فاطمه که از مسیر آسفالت می رفتیم که یه شکمی هم سیر کرده باشیم😋 پارسال توی یه روز، ۵ تا ساندویچ فلافل خوردیم🥪🥪🥪🥪🥪 (انصافا فلافل های عراق، یه چیز دیگس😋😝) اما بعدش حالت تهوع گرفتیم و یه روز کامل توی موکب(استراحتگاه هایی که برای زائرین اربعین درست شده) موندیم🤢🤢 . امروز ساعت ۹ شب، باید بریم ترمینال، تا از اونجا با اتوبوس🚌 بریم مرز مهران😜😜😜 خدایا🤲🏻 🤲🏻 🤲🏻 خودت این سفر رو هم به خیر و خوشی تموم کن🙂🙂 بلند بگو آمـــیــن🤪🤪🤪.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
ویڪم بلند بگو آمـــیــن🤪🤪 . تا مرز مهران خوابیدم فقط فاطمه برای نماز صبح بیدارم کرد وقتی رسیدیم؛ فاطمه به شوخی گفت: راحت خوابیدی عزیزم؟؟😉😉 منم با پرویی گفتم: یکم صندلی هاش سفت بود😜😜😜 از همینجا شنیدم که محمد زیر لب گفت:پرو😏😏😏 منم بهش چشم غره رفتم😅😅😅 . رسیدیم نجف🕌🕌 محمد نمیخواست بزاره بریم حرم❌❌ می گفت:شلوغه!! ممکنه با مرد ها برخورد کنید🧔🏻👨🏽‍🦲👴🏻👨🏼‍🦰 با اینکه نمی خواستم قبول کنم، اما دیدم راست میگه🙃🙃🙃 به عنوان اتمام حجت گفتم: برگشتنی آقا محمد میارتمون فاطمه😐😐 الان بیا بریم🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ . . . مسیر اربعین، با تمام خوشی ها و سختی هاش تموم شد😢😢😢 شب ها از خستگی، سریع خوابمون میبرد😴😴😴 و صبح ها با انرژی بیشتر، به راهمون ادامه میدادیم💪🏻💪🏻💪🏻 الان حدودا ۱۰۰ تا عمود تا کربلا مونده👌🏻👌🏻 یه جا نشستیم برای استراحت😙😙😙 کتابم رو در آوردم، تا یکم مطالعه کنم🤓🤓 اسم کتابم(شهید عشق) بود❤❤ داستان عاشورا که نویسندش یک مسلمون ترکیه ای هست🤠🤠 چند صفحه ای که خوندم، گریم گرفت😭😭😭 (من کلا آدم احساسی هستم)💔💔💔 محمد با نگرانی اومد پیشم: مشکلی پیش اومده؟؟😥😥 فاطمه حالم رو درک می کرد🙂🙂🙂 رو به محمد گفت: تنهاش بذار🤚🏻🤚🏻 محمد گفت: آخه ایشون....😟😟😟😟 فاطمه گفت: بیا برات تعریف میکنم😊😊..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌─
سی ودوم فاطمه گفت:بیا برات تعریف میکنم😊😊 محمد هم دنبالش رفتـ.... . محمد به طرفم اومد:طهورا خانم!!☺☺ خوش به حالتون که اینقدر زود متاثر میشید😉😉 به خصوص برای امام حسین "ع"🥺🥺🥺 از دهنم پرید: خب لیاقت میخواد😏😏😏 خشکش زد😳😳😳 غیر مستقیم بهش گفته بودم، تو لیاقت گریه برای امام حسین "ع" رو نداری😬 سریع پاشدم و دست فاطمه رو گرفتم و بردمش یه گوشه!!!😝😝😝 تا از محمد دور شدیم، فاطمه با خنده گفت: از کجات در آوردی اینو دختر؟؟😂 با استرس بهش گفتم: الان ناراحت میشه؟؟؟😥😥😥 جدی شد‌: واسه چی میپرسی؟؟🤨🤨🤨 متوجه منظورش شدم: نگران نباش!!😒😒😒 هنوز عاشق نشدم😏😏😏 الان فقط بگو ناراحت میشه یا نه؟؟؟🧐🧐 فاطمه با لحن بچه گانه ای گفت:تولوخدا بگو!!🥺🥺🥺 شمرده شمرده گفتم:من..تصمیم...گرفته...بودم...تو..راه..اربعین...کسی..رو..از.. خودم...ناراحت...نکنم!!!😌😌😌 فاطمه گفت: که چی بشه؟؟؟ به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد....😅😅😅 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
وسوم به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد😅😅😅 خواستم برگردم به جایی که بودیم🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ اما دیدم ، محمد پشت سرمه😬😑😐😶🤦🏻‍♀ با تعجب گفت: واقعا برای اینکه شوهر گیرتون بیاد اومدید اربعین؟؟؟😳😳 سرم رو انداختم پایین😕😕😕 یعنی هر چی آبرو و حیثیت داشتم رفت رو هوا🌬🌬 با خجالت گفتم: نه!!‼‼ شما اشتباه متوجه شدید😐😐 من داشتم با فاطمه شوخی می کردم😅😅 من نیت کردم، توی راه کسی رو ناراحت نکنم، از اون طرف بتونم برم تو حرم🕌🕌 آخه تو این ۵ باری که رفتم کربلا، یک بار هم داخل نرفتم😔😔😔 محمد آروم گفت:حیف شد😞😞 با تعجب گفتم: چی؟؟😳😳😳 در حالی که کوله اش🎒 رو می انداخت رو دوشش گفت:هیچی🤭🤭 . تقریبا ورودی شهر کربلا بودیم که فاطمه بهم نزدیک شد: خوبی؟؟🤨🤨 با تعجب نگاهی بهش انداختم:من خوبم!!😌😳 اما مثل اینکه تو خوب نیستی!!!😜😜 بی خیال حرفم گفت: چند وقت پیش، واسش رفتیم خواستگاری!!💍💍 خودم رو پرت کردم تو کوچه ی علی چپ: برای کی؟؟🤔🤔 فاطمه شنگول گفت: برای محمد دیگه🤪🤪 نمی دونم چرا🙃🙃 اما یکم ناراحت شدم🙁🙁 ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم: مبارکه به سلامتی!!👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻 فاطمه ناراحت گفت: اما محمد خوشش نیومد!!😔😔😔 این دفعه من یکم شنگول شدم:این همه دختر دورشن👥👥👥 برید خواستگاری یکی دیگه!!🤷🏻‍♀🤷🏻‍♀🤷🏻‍♀ فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی!!.....☺☺ ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ ‌──
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی دیگه!!!☺☺☺ غیر مستقیم داشت ازم خواستگاری می کرد💐💐 سرم رو انداختم پایین😊😊😊 جدیدنا، محمد، دیگه داداشم نبود❌❌ یک مرد بود🧔🏻 مثل همه👥👥👥👥 برای اینکه جو سنگین، از بین بره، به طرف محمد دویدم🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ اینقدر تند راه می رفت، که ما همیشه ازش عقب میوفتادیم😐😐😐 صداش زدم:آقا محمد!!!😇😇 صبر می کنید؟؟🤚🏼🤚🏼 به سمت گوشه ی جاده، راهش رو کج کرد!!!😚😚😚 وقتی بهش رسیدم، پرچم بزرگی🏴 رو که روش نوشته بود "لبیک یا حسین{ع}" رو از دوشش،روی زمین گذاشت:بفرمایید طهورا خانم!!!❣❣ -ببخشید آقا محمد!!!😎😎 میشه این ۲۰ عمود باقی مونده رو بریم اونور؟؟؟🤔🤔🤔🤔 محمد، به جاده ی آسفالت نگاه کرد: می ترسم مریض بشید!!!🤒🤒 خدا رو خوش نمیاد؛ شما دست من امانتی!!!🙂🙂 متوجه منظورش نشدم: چرا مریض بشم؟؟🤧🧐 مگه اونور ویروس داره؟؟🦠🦠 با خنده گفت: ویروس🦠نداره؛ اما یه عالمه خوراکی خوشمزه داره🥪🌭🥤🍪، که به خصوص دهن شکموها 😋😋رو آب میندازه!!! به من گفت شکمو؟؟؟😠😠 عین بچه ها، پام رو کوبیدم زمین:من...میخوام...برم..اونور!!!😤😤😤 تا الان این همه گرسنگی کشیدم، الان میخوام یه دل سیر بخورم!!!😜😜 محمد با تعجب گفت:...... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
محمد با تعجب گفت: شما که روزی یه ساندویچ فلافل حتما می خوردید!!😳😳 با حرص گفتم: خب بس نبود!!!😤😤😤 . بالاخره قبول کرد🥳🥳🥳 از همون لحظه ی اول نتونستم جلوی خودم رو بگیرم😅😅 یه شربت زعفرونی برداشتم🥤 بعدم طبق روال همیشگی یه ساندویچ فلافل🥪🥪 تا فاطمه و محمد بهم برسن، هر دو رو خوردم!!!😋😋 فاطمه دستم رو کشید:طهورا😁😁 اونجا کباب میدن🥩🥩 به صف بلندش نگاه کردم🕴🕴🕴🕴🕴🕴 دست فاطمه رو کشیدم و پریدم توی صف😅😅 بعد ۳۰ دقیقه، نوبتمون شد😯😯 کباب رو لای نون گذاشتن و بهم دادن🥩🥯 حس کسی رو داشتم که تو جام جهانی آسیا، اول شده باشه🥇🥇 رفتم و جلوی چشم های متعجب محمد، لقمه ی کباب 🌯رو در ۵ دقیقه خوردم😳😳 بعد که تموم شد یادم افتاد که محمد بیچاره، هنوز هیچی نخورده اما خودم رو توجیح کردم: اگه گشنش بود، میومد تو صف می ایستاد!!🕴🕴 میخواستم برم سراغ موکب بعدی، تا چای عراقی بگیرم!!☕☕ محمد گفت: سیر نشدید؟؟؟🙄🙄 با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی ☕میچسبه!!.....🙂🙂 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی☕میچسبه!!🙂🙂 رفتم و یک چایی غلیظ عراقی کا تا نصفش شکر بود، رو برداشتم!!!😋😋 همونطور که منتظر بودم چایی خنک بشه، اطراف رو نگاه کردم، تا شاید بازم از این خوراکی های خوشمزه🥪🥙🌮🌯 پیدا کنم!!!! یکدفعه نگاهم افتاد به موکبی که توی جاده خاکی بود😛😛 از اینجا بوی قهوه ی عراقی رو حس می کردم🤠🤠🤠 یه قهوه ی تلخ، که بزور میتونی بخوری😖😖 اما من دوسش دارم🥰🥰 سریع چاییم رو خوردم و به صاحب موکب گفتم: شکراً (ممنون)🙏🏻🙏🏻 رفتم پیش محمد: آقا محمد، برگردیم تو جاده خاکی!!🙃🙃🙃 با ناباوری گفت: یعنی سیر شدید؟؟؟😳😳😳 مشکوک گفتم: نباید بشم؟؟؟😏😏😏 سریع گفت: نه نه❌❌ خداروشکر!!!🤲🏻🤲🏻🤲🏻 بنده خدا نمی دونست که میخوام برم سر وقت قهوه ها☕😋😋 فاطمه سوالی نگاهم کرد🤨🤨 یعنی من اینقدر شکموام که سیر شدنم جای تعجب داره؟؟؟🧐🧐🧐 بالاخره رسیدیم به اون موکب که توش قهوه میدادن🥳🥳🥳 به فاطمه اشاره کردم و رفتم به سمت موکب!!!🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ محمد از پشت صدام کرد:طهورا خانم کجا؟؟؟🤔🤔 برگشتم طرفش: میرم قهوه بگیرم😉😉😉 صداش یکم عصبانی بود:دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟....😠😠 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
صداش یکم عصبانی بود: دیدید چقدر مرد اونجاست؟؟؟😠😠 ریلکس گفتم:۵ تا😉😉 ناراحت گفت:بیشترن😒😒😒 با لبخند گفتم: من تعداد قهوه هایی رو که میخواید بگیرید رو گفتم😌😌 یه جوری نگاهم کرد که انگار......هستم!!!🤓🤓 رفت و با ۵ تا قهوه اومد!!☕☕☕☕☕ اولین قهوه رو برداشتم و بدون توجه به داغیش سر کشیدم!!!😚😚😚 از داغی و تلخیش، گریم گرفت😢😢😢 با بغض به فاطمه گفتم:چقدر تلخه😖😖😖 یکی دیگه بده😜😜😜 محمد گفت:همشون تلخنا!!!😐😐😐 اخم کردم: برای استوری میخوام!!😠😠😠 بعد از اینکه ازش عکس گرفتم📸، خوردمش🙂🙂🙂 در حالی که صورتم از تلخیش جمع شده بود، به محمد گفتم: میشه بریم توی یه موکب، هم استراحت کنیم، هم دوش🚿 بگیریم؟؟؟🤨🤨 محمد گفت:نه دیگه🤚🏻🤚🏻🤚🏻 همین الانشم دیر کردیم😥😥 مجبور شدم بهش بگم: من دلم درد میکنه😣😣 فکر کنم زیادی خوردم!!🌯🌮🥙🥪🍕🍔🌭 محمد گفت: این همه خوردید، بعد میگید فکر کنم؟؟؟😠😠😠 چجوری فکر می کنید؟؟؟😏😏 به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنمـ..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #ف
به کنایه گفتم: مثل شما فکر میکنم!!!😏😏😏 فاطمه در گوشم👂🏻 گفت: یعنی تو هم فکر میکنی که بتونی با محمد ازدواج کنی؟؟😜😜😜 ای فرصت طلب!!!😤😤😤 حرفم رو تصیح کردم: من مثل خودم فکر میکنم😕😕 فکر من هم الان میگه بریم موکب رو به رو😐😐 . چرا اینقدر آبش سرده!!!🥶🥶 هر بار که دوش🚿🚿 رو باز می کردم؛ این جمله رو می گفتم!!😬😬😬 خلاصه بعد یه ساعت اومدم بیرون!!!😑😑 فاطمه تازه رفته بود حموم!!!🛁🛁 داشتم موهای بلندم رو به زور حوله خشک می کردم که گوشی فاطمه زنگ خورد!!📱📱 اول توجهی نکردم🙃🙃 اما دیدم طرف هم ول کن نیست!!☹☹ گوشیش رو جواب دادم📞📞 محمد بود😊😊 از پشت تلفن داد زد: چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟؟؟😡😡 سرفه ای مصلحتی کردم: آقا محمد خوبید؟؟😌😌 بیچاره صداش در نیومد!!🔕🔕 آقا محمد؟؟؟🤨🤨 جواب داد:طهورا خانم😐😐 چرا نمیاد بیرون؟؟؟😬😬 گفتم: فاطمه هنوز حمومه!!🤪🤪 با تعجب گفت: شما دخترا تو حموم چی کار می کنین؟؟🤔🤔🤔 من گفتم: آخه آبش سرده🥶🥶 نمیشه زیاد زیرش موند😶😶 همین الانشم سردرد گرفتم🤕🤕 صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنهـ.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗 . . دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅 البته؛ من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁 هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜 من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄 ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐 هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁 فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟 مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺 محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏 اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠 خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁 محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐 من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋 بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖 محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆 یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄 اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹ طهورا خانم!!!🙂🙂 میخواین سومین لیوان شیر🥛 رو هم بخورید😒😒 پس منو دیده بود🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ سرم رو انداختم پایین: نه دیگه😊😊 ممنون🙏🏻🙏🏻 بالاخره از موکب شیر🥛 و نون🥖 دل کندم😔😔 . . وارد کربلا شدیم😍😍 فردا اربعینه و ما دقیقا یک روز قبل از اربعین رسیدیم کربلا🤩🤩 محمد گفت: بریم یه موکب اطراف حرم پیدا کنیم، چند ساعت استراحت کنیم، بعد بریم حرم🕌🕌 چه عجب😒😒 این آقا محمدم خسته شد😏😏 البته😐😐 من خودم ازش خسته تر بودم!!!🤤🤤🤤 حالا مگه موکب پیدا میشه☹☹ اینقدر گشتیم، تا یکی پیدا کردیم😚😚 اما فاصلش تا حرم یکم زیاد بود🙁🙁 رفتم تو موکب🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀🚶🏻‍♀ یه گوشه ی موکب، کولر گذاشته بودن😆😆😆 چادر و روسریم رو در آوردم😜😜😜 موهام رو باز کردم و دور از جونم مثل جنازه افتادم رو پتو🤪🤪 یه پتوی دیگه هم تا کله کشیدم رو کلم😴😴😴.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
یه پتوی دیگم کشیدم رو کلم😴😴😴 وسط خواب شیرینم بودم که یک مردم آزار بیدارم کرد😠😠 در حالی که چشام رو بزور باز نگه داشته بودم گفتم: بفرمایید🙁🙁 با لبخند بهم گفت: نامزدت کارت داره عزیزم🙂🙂 من چرا این همه نامزد دارم، اما خودم خبر ندارم؟؟🤨🤨🤨 استغفرالله😞😞 چادرم رو انداختم سرم و رفتم ببینم نامزدم کیه!!!😏😏😏 خبـ... نامزدم کو؟؟؟🧐🧐 فقط محمد اینجا وایستاده که😐😐 نکنهـ...😬😬 ای به خشک این شانس🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ بفرمایید آقا محمد!!😕😕😕 سر به زیر اومد جلو: میخوام برم حرم🕌🕌 شما هم میاید؟؟؟🤔🤔 ناراحت گفتم: معلومه😒😒 نکنه میخواستید منو جا بذارید؟؟😠😠 هول گفت: نه نه❌❌ فقط بدویید که دیر نشه🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀🏃🏻‍♀ پرسیدم: فاطمه نمیاد؟؟🤔🤔 گفت:‌ نه🚫🚫 اون خیلی خسته بود😪😪 نمی دونم چرا😶😶 اما پرسیدم: یعنی تنها برم؟؟🤨🤨 گفت: من هستم دیگه!!😌😌😌 تا حالا دو نفری پیاده روی نکرده بودیم🙃🙃 اما مجبور بودم😕😕 اگه نمی رفتم، احتمال حرم رفتنم ۰ بود☹☹ اما پیشش معذب بودم😊😊 تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌.... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌ . در طول راه، نه محمد حرفی زد، نه من🤭🤭 از ترس اینکه گمش کنم؛ مجبور بودم کنارش راه برم👫 راه خیلی پیچ در پیچ بود😟😟 مطمئن بودم اگه تنها میومدم، احتمال گم شدنم ۱۰۰% بود😧😧 از خیابون که پیچیدیم، گنبد حرم حضرت عباس‌ "ع" معلوم بود😢😢 اما خیلــ👥👥👥👥ــے شلوغ بود!!! محمد گفت: بعد از بازرسی ورودی......صبر کنید تا منم بیام🙂🙂 اینقدر شلوغ بود که صداش رو نشنیدم👂🏻👂🏻 خواستم بگم دوباره اسم ورودی بگو🗣🗣 اما محمد با موج جمعیت ازم دور شده بود😟😟😟 نمی دونم چرا دلم آشوب شد😰😰 حس کردم قراره اتفاقی بیوفته!!!😥😥 . بعد ایست بازرسی، موندم کدوم وری برم😨😨 ای خدااا🥺🥺🥺 چرا نباید اسم ورودی رو بشنوم😫😫 حالا من گم شدم😱😱 یاد جمله ای افتادم، که لبخند تلخی رو لبم نشست!!😭😭 "بزرگی می گفت:حضرت عباس(ع) همون یه بار که بچه های برادرش تو صحرای کربلا گم شدن، واسش بس بود دیگه نمی ذاره کسی تو حرمش گم بشه" توسل کردم به خود آقا..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
توسݪ کردم به خود آقا🤲🏻🤲🏻🤲🏻 هر چی بیشتر می گذشت، حرم شلوغ تر میشد👥👥👥👥👥 هر چی که باشه، شب اربعین بود🙂🙂 تصمیم گرفتم خودم برگردم😐😐 تا خواستم پام رو از حرم بذارم بیرون، نگاهم به ایل مرد هایی افتاد، که بیرون بودن😧😧 اگه میرفتم بیرون قطعا سرویس میشدم🙄🙄 تازه اگه از بینشون رد میشدم، راه رو بلد نبودم😬😬 برگشتم داخل حرم🕌🕌 اینجا حداقل امنه😚😚😚 . یه خرده که گذشت، تصمیم گرفتم برم حرم😇😇 من دقیقا وسط بین الحرمین بودم🥺🥺 زیر لب گفتم: اینجا قشنگ ترین دو راهی دنیاست😍😍 چون دیدم نمی تونم تصمیم بگیرم، همونجا نشستم🧘🏻‍♀🧘🏻‍♀🧘🏻‍♀ بغل من، یه مردی، با صدای محزونی نماز میخوند😢😢 صداش برام آشنا بود🤨🤨🤨 اما چون روی سرش چفیه عربی بود ، نفهمیدم کیه🧐🧐 گوشه ی چفیش پاره بود😶😶 دوباره تصمیم گرفتم که خودم برم😕😕 بلند شدم و رو به حرم امام حسین "ع" سلام دادم😊😊 خواستم برگردم طرف حرم حضرت عباس "ع" که اون آقاهه شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن📙📙 دیگه مطمئن شدم صداش رو قبلا شنیدم🗣🗣 با تردید به طرفش رفتم🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂🚶🏻‍♂ ببخشید آقا؟؟🤨🤨 چفیه رو که زد کنار، چشام اندازه ی لاستیک تریلی شد(چه مثال قشنگی).. 😳😳 ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦