#رمانبیصدا
#قسمتسی ویڪم
بلند بگو آمـــیــن🤪🤪
.
تا مرز مهران خوابیدم
فقط فاطمه برای نماز صبح بیدارم کرد
وقتی رسیدیم؛ فاطمه به شوخی گفت: راحت خوابیدی عزیزم؟؟😉😉
منم با پرویی گفتم: یکم صندلی هاش سفت بود😜😜😜
از همینجا شنیدم که محمد زیر لب گفت:پرو😏😏😏
منم بهش چشم غره رفتم😅😅😅
.
رسیدیم نجف🕌🕌
محمد نمیخواست بزاره بریم حرم❌❌
می گفت:شلوغه!!
ممکنه با مرد ها برخورد کنید🧔🏻👨🏽🦲👴🏻👨🏼🦰
با اینکه نمی خواستم قبول کنم، اما دیدم راست میگه🙃🙃🙃
به عنوان اتمام حجت گفتم: برگشتنی آقا محمد میارتمون فاطمه😐😐
الان بیا بریم🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
.
.
.
مسیر اربعین، با تمام خوشی ها و سختی هاش تموم شد😢😢😢
شب ها از خستگی، سریع خوابمون میبرد😴😴😴
و صبح ها با انرژی بیشتر، به راهمون ادامه میدادیم💪🏻💪🏻💪🏻
الان حدودا ۱۰۰ تا عمود تا کربلا مونده👌🏻👌🏻
یه جا نشستیم برای استراحت😙😙😙
کتابم رو در آوردم، تا یکم مطالعه کنم🤓🤓
اسم کتابم(شهید عشق) بود❤❤
داستان عاشورا که نویسندش یک مسلمون ترکیه ای هست🤠🤠
چند صفحه ای که خوندم، گریم گرفت😭😭😭
(من کلا آدم احساسی هستم)💔💔💔
محمد با نگرانی اومد پیشم: مشکلی پیش اومده؟؟😥😥
فاطمه حالم رو درک می کرد🙂🙂🙂
رو به محمد گفت: تنهاش بذار🤚🏻🤚🏻
محمد گفت: آخه ایشون....😟😟😟😟
فاطمه گفت: بیا برات تعریف میکنم😊😊.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
─
#رمانبیصدا
#قسمتسی وسوم
به شوخی گفتم:که شوهر خوب گیرم بیاد😅😅😅
خواستم برگردم به جایی که بودیم🚶🏻♀🚶🏻♀
اما دیدم ، محمد پشت سرمه😬😑😐😶🤦🏻♀
با تعجب گفت: واقعا برای اینکه شوهر گیرتون بیاد اومدید اربعین؟؟؟😳😳
سرم رو انداختم پایین😕😕😕
یعنی هر چی آبرو و حیثیت داشتم رفت رو هوا🌬🌬
با خجالت گفتم: نه!!‼‼
شما اشتباه متوجه شدید😐😐
من داشتم با فاطمه شوخی می کردم😅😅
من نیت کردم، توی راه کسی رو ناراحت نکنم، از اون طرف بتونم برم تو حرم🕌🕌
آخه تو این ۵ باری که رفتم کربلا، یک بار هم داخل نرفتم😔😔😔
محمد آروم گفت:حیف شد😞😞
با تعجب گفتم: چی؟؟😳😳😳
در حالی که کوله اش🎒 رو می انداخت رو دوشش گفت:هیچی🤭🤭
.
تقریبا ورودی شهر کربلا بودیم که فاطمه بهم نزدیک شد: خوبی؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهی بهش انداختم:من خوبم!!😌😳
اما مثل اینکه تو خوب نیستی!!!😜😜
بی خیال حرفم گفت: چند وقت پیش، واسش رفتیم خواستگاری!!💍💍
خودم رو پرت کردم تو کوچه ی علی چپ: برای کی؟؟🤔🤔
فاطمه شنگول گفت: برای محمد دیگه🤪🤪
نمی دونم چرا🙃🙃
اما یکم ناراحت شدم🙁🙁
ناراحتیم رو قورت دادم و گفتم: مبارکه به سلامتی!!👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
فاطمه ناراحت گفت: اما محمد خوشش نیومد!!😔😔😔
این دفعه من یکم شنگول شدم:این همه دختر دورشن👥👥👥
برید خواستگاری یکی دیگه!!🤷🏻♀🤷🏻♀🤷🏻♀
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی!!.....☺☺
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
──