#رمانبیصدا
#قسمتچهلونهم
صدای آرومش رو شنیدم: خدا بخیر کنه!!!😗😗😗
.
.
دیشب اینقدر به محمد اصرار کردیم، که گذاشت شب رو تو موکب بخوابیم😅😅
البته؛
من به فاطمه میگفتم و اون به محمد می گفت😁😁
هر جا هم که نزدیک بود کم بیاره، من پاپیچش میشدم😜😜😜
من موهام چون بلند بود، تازه شب خشک شد!!!🙄🙄
ساعت ۳ نصفه شب که از موکب خارج شدیم، به شدت گشنم بود!!!😐😐
هی چشمم دنبال موکب های جاده آسفالت بود👁👁
فاطمه درمونده نگاهم کرد: باز گشنته؟؟😟😟
مظلوم گفتم: من از دیشب تا حالا چیزی نخوردم🥺🥺
محمد گفت: اما دیروز عصر، یه بنده خدایی از پرخوری دل درد گرفته بود😏😏
اخم کردم: خودتون دارید میگید دیروز عصر😠😠😠
خلاصه هرچی که بود، نیم ساعت بعد، در حالی که من از گشنگی بزور راه میرفتم؛ به یه موکب رسیدیم🙁🙁🙁
محمد تاکیدی گفت: فقط یه لیوان شیر و یه تیکه نون🥛🥐
من یه لیوان شیر داغ برداشتم و سر کشیدم😋😋
بعد یه نون(انگار نون باگت خودمون رو کوچیک کرده بودن، اما این خشک و شیرین بود) خوردم🥖🥖
محمد حواسش نبود و فاطمه هم رو صندلی نشسته بود😆😆😆
یه لیوان شیر 🥛و یه نون🥖 دیگه هم خوردم😄😄😄
اما بعدش محمد اومد و دیگه نشد بخورم☹☹....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_