#رمانبیصدا
#قسمتنوزدهم
رئوف اینجا چی کار میکنه؟؟🤨🤨
با بُهت تو چشاش نگاه کردم!!!😳😳👁
سرش رو انداخت پایین!!!🙈:سلام طهورا خانم!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین:سلام آقا رئوف !!!!☺☺☺
نشست کنارم، با فاصله!!!😌👤 👤
پرسیدم:شما اینجا چی کار می کنید؟؟؟🧐🧐🧐
سوالم احمقانه بود!!!!🤓🤓🤓
با کمی تعجب🙄گفت:یعنی نمی تونم بیام زیارت؟؟؟؟🤨🤨🤨
سرخ شدم!!!☺☺:نه!!!منظورم اینه......اینه که واسم جالب بود اینجا دیدمتون!!!👀😙
باید می رفتم!!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
اگه یکی از فامیل هامون منو می دید👀، بدبخت میشدم!!!!😱😱😱
خب.الان به چه بهونه ای از پیشش برم؟؟؟؟👣👣
الله اکبر الله اکبر
با صدای اذان، از جام سریع بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
گفتم:من برم به نماز برسم!!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
و سریع، از اونجا دور شدم!!!!🙃🙃
آخیش!!!😄😄
نماز شروع شد!!!!!😎😎
الله اکبر 🤚🏻🧕🏻✋🏻
.
نماز تموم شد!!!!😚😚
شدیدا تشنه بودم!!!🥵🥵
اما حال نداشتم،برم آب بخورم!!!🚰🚰
گفتم:خدایا!!!!خودت بهم آب برسون!!!🤲🏻🤲🏻
یک دفعه یکی یه لیوان آب گذاشت جلوم!!!🥤
اینقدر تشنه بودم🥵،بدون هیچ حرفی آب رو سر کشیدم!!!🤗🤗
بعد سرم رو چرخوندم،تا ببینم کی برام آب آورده!!!😜😜
رئوف بود!!!😫😫😫
با لبخند گفت:سلام بر حسین(ع) یادتون نره!!!!😎😎
زیر لب گفتم:سلام بر حسین(ع)!!!!
بعد آروم گفتم:من به خدا گفتم،فرشته ها 🧚🏻♀واسم آب 🚰بیارن!!!اینکه مثل جن 👹میمونه!!!😏😏
خندید!!😂😂:خب منم فرشتم دیگه!!!🤪🤪
تو دلم گفتم:پروووو!!😒😒
آروم گفت:خودتی!!!!😜😜
با حرص😤نگاهش کردم!!!!👀👀
از جام پاشدم!!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
من دیگه باید برم. مامانم نگران میشه!!!😰😰😰
رئوف،سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺
با صدای آرومی که منم به زور شنیدم،گفت:از دیدنتون خوشحال شدم!!!😁😁مواظب خودتون باشید!!!!😉😉😉
بعد رفت،زیارت!!!!🕌🕌
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!🥺🥺🥺.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ