#رمانبیصدا
#قسمتچهلوچهارم
فاطمه گفت: تو هم یکی از دختر های دورشی دیگه!!!☺☺☺
غیر مستقیم داشت ازم خواستگاری می کرد💐💐
سرم رو انداختم پایین😊😊😊
جدیدنا، محمد، دیگه داداشم نبود❌❌
یک مرد بود🧔🏻
مثل همه👥👥👥👥
برای اینکه جو سنگین، از بین بره، به طرف محمد دویدم🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
اینقدر تند راه می رفت، که ما همیشه ازش عقب میوفتادیم😐😐😐
صداش زدم:آقا محمد!!!😇😇
صبر می کنید؟؟🤚🏼🤚🏼
به سمت گوشه ی جاده، راهش رو کج کرد!!!😚😚😚
وقتی بهش رسیدم، پرچم بزرگی🏴 رو که روش نوشته بود "لبیک یا حسین{ع}" رو از دوشش،روی زمین گذاشت:بفرمایید طهورا خانم!!!❣❣
-ببخشید آقا محمد!!!😎😎
میشه این ۲۰ عمود باقی مونده رو بریم اونور؟؟؟🤔🤔🤔🤔
محمد، به جاده ی آسفالت نگاه کرد: می ترسم مریض بشید!!!🤒🤒
خدا رو خوش نمیاد؛ شما دست من امانتی!!!🙂🙂
متوجه منظورش نشدم: چرا مریض بشم؟؟🤧🧐
مگه اونور ویروس داره؟؟🦠🦠
با خنده گفت: ویروس🦠نداره؛ اما یه عالمه خوراکی خوشمزه داره🥪🌭🥤🍪، که به خصوص دهن شکموها 😋😋رو آب میندازه!!!
به من گفت شکمو؟؟؟😠😠
عین بچه ها، پام رو کوبیدم زمین:من...میخوام...برم..اونور!!!😤😤😤
تا الان این همه گرسنگی کشیدم، الان میخوام یه دل سیر بخورم!!!😜😜
محمد با تعجب گفت:......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ