#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهودوم
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌
.
در طول راه، نه محمد حرفی زد، نه من🤭🤭
از ترس اینکه گمش کنم؛ مجبور بودم کنارش راه برم👫
راه خیلی پیچ در پیچ بود😟😟
مطمئن بودم اگه تنها میومدم، احتمال گم شدنم ۱۰۰% بود😧😧
از خیابون که پیچیدیم، گنبد حرم حضرت عباس "ع" معلوم بود😢😢
اما خیلــ👥👥👥👥ــے شلوغ بود!!!
محمد گفت: بعد از بازرسی ورودی......صبر کنید تا منم بیام🙂🙂
اینقدر شلوغ بود که صداش رو نشنیدم👂🏻👂🏻
خواستم بگم دوباره اسم ورودی بگو🗣🗣
اما محمد با موج جمعیت ازم دور شده بود😟😟😟
نمی دونم چرا دلم آشوب شد😰😰
حس کردم قراره اتفاقی بیوفته!!!😥😥
.
بعد ایست بازرسی، موندم کدوم وری برم😨😨
ای خدااا🥺🥺🥺
چرا نباید اسم ورودی رو بشنوم😫😫
حالا من گم شدم😱😱
یاد جمله ای افتادم، که لبخند تلخی رو لبم نشست!!😭😭
"بزرگی می گفت:حضرت عباس(ع) همون یه بار که بچه های برادرش تو صحرای کربلا گم شدن، واسش بس بود
دیگه نمی ذاره کسی تو حرمش گم بشه"
توسل کردم به خود آقا.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
۱۲ مرداد ۱۴۰۰