#رمانبیصدا
#قسمتبیستیوهفتم
قیافش دیدنیه....🤪🤪🤪
.
از اتوبوس که پیاده شدم، حس معنوی عجیبی تو وجودم رخنه کرد.❣❣
همونجا از خدا خواستم این حس شیرین تا آخر عمر باهام باشه!!💞💞💞
از ورودی فکّه که وارد شدم، محمد حسین صدام کرد: خانم تابش!!😊😊
با بی میلی برگشتم:بله؟؟؟😒😒😒
در حالی که از دویدن نفس نفس میزد گفت:نامزدتون...کارتون...دارن!!😙😙😙
با تعجب گفتم:نامزدم؟؟؟😳😳😳
مشکوک نگاهم کرد: آقای کیانی دیگه!!!😎😎😎
آهان!!😕😕😕
با لحن محکمی گفتم: من نامزدی ندارم، اون شب هم سرکار گذاشتمتون!!!!🙁🙁🙁
نیم نگاهی به قیافه ی متعجبش انداختم!!!👀👀
قطعا اگه وقت دیگه ای بود از دیدن این صحنه کیف می کردم!🤩🤩🤩
اما الان نمی خواستم حس خوبم رو لذت های کوتاه خراب کنم.🤗🤗
رفتم و محمد حسین رو تو شوک باقی گذاشتم!!!😐😐😐
.
روی یه تپه ی خاکی نشسته بودم!!🙃🙃
سرم رو گذاشتم روی زانو هام!!!😇😇😇
صدای زیارت عاشورا از اطرافم بلند شد!!🗣🗣🗣
سرم رو که بلند کردم، محمد حسین رو دیدم که پایین تپه نشسته بود.🧘🏻♂🧘🏻♂
پس اون بود که داشت زیارت عاشورا میخوند!!!🙂🙂🙂
دوباره سرم رو گذاشتم رو زانو هام.🌱🌱
.
وایی!!!😩😩😩
هوا چقدر گرمه!!🥵🥵🥵
مغزم آبپز شد!!🥚🥚🥚
حس کردم دیگه آفتاب مستقیم نمی خوره تو سرم!!!🌞🌞🌞
سرم رو بلند کردم!!😅😅😅
یه چفیه عربی رو کلم بود!!!😜😜😜
گوشه اش رو که کنارم افتاده بود رو برداشتم.🤗🤗🤗
روی گوشش با رنگ مشکی گلدوزی کرده بودن: میم.خ. مدافع حرم بی بی🕊🕊
ناخودآگاه، لبخندی رو لبم نشست!!🙂🙂
فکر کنم جزو مدافعان حرمه!!!😇😇😇
.
اومدم بلند بشم، که پام گیر کرد به یه مفاتیح!!!📙📙
آهان!!!😜😜
اون روز تو بهشت زهرا پیش محمد حسین جاگذاشتمش!!🤦🏻♀🤦🏻♀🤦🏻♀
از لای مفاتیح، یک عکس، پایین افتاد!!!🖼🖼
عکس رسول بود؛برش گردوندم.🎈🎈🎈
پشتش نوشته شده بود: رفیق شهیدم،داداش رسول!!!😇😇😇
پس رفیق شهید اونم رسولهـ...#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ