#رمانبیصدا
#قسمتبیستوچهارم
این...این که...این که آرتینه!!!!😳😳😳😳😳
داشتم می افتادم!!!!😟😟
خودم رو به زور نگه داشتم!!!!😗😗
اما یکی از لیوان ها کج شد و چایی ریخت رو دستم!!!😫😫
سینی از دستم افتاد و دو تا از لیوان ها شکست!!!😢😢😢
بعد.....
از استرس و شوک و ناراحتی بیهوش شدم!!!😵😵
.
چشم هام رو باز کردم!!!👁👁
تو اتاق خودم بودم!!!🙂🙂
مامان با نگرانی آب قند هم میزد!!!😟😟
بابا هم با دلسوزی نگاهم میکرد!!!😔😔
و....
آرتین هم در چارچوب در ایستاده بود،اما سرش پایین بود!!!😐😐
خواستم بلند شم،آخه جلو آرتین زشت بود!!!🙁🙁
بابا گفت:بخواب دخترم!!!😕😕
با التماس اول به بابا نگاه کردم،بعد نگاه سریعی به آرتین انداختم!!!🙃🙃
آرتین متوجه شد و سریع از اتاقم دور شد!!!😇😇
یه خرده بعد،حالم بهتر شد!!!😜😜
از جام بلند شدم!!!🕴🏻🕴🏻
بابا تا اومد یه چیزی بگه،گفتم: من خوبم باباجون!!!به آقای هاشمی بگید بیاد برای صحبت!!!😊😊😊
مامان با تعجب نگاهم کرد!!!😳😳😳
منم گفتم:مگه واسه خواستگاری نیومدن!؟؟؟؟زشته همین جوری برن!!!😎😎
مامان و بابا از اتاقم رفتن بیرون!!!😙😙
یکم بعد،آرتین اومد تو:سلام☺☺
سرم رو انداختم پایین:علیک سلام!!😊😊
نیم نگاهی بهش انداختم!!!👀👀
دوباره اون بغض بد،گیر کرد تو گلوم!!!🥺🥺🥺
چقدر شبیه رئوف شده بود!!!😍😍😍
موهاش رو شبیه رئوف، به سمت راست شونه کرده بود!!!🙂🙂کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید!!!😌😌خیلی شبیه رئوف شده بود!!!😇😇خب پسر دایی-پسر عمه بودن دیگه!!!🤗🤗
چرا همش رئوف؟؟؟🧐🧐
انگار شده جزئی از وجودم!!!🥰🥰
با دیدن آرتین یکی از خاطرات اردوی جهادی ۵ سال پیش،یادم اومد:
خانم هاشمی صدام کرد!!!!🗣🗣
بله خانوم هاشمی؟؟؟🙂🙂
با عجله گفت:میشه آرتین رو صدا کنی؟؟؟🤨🤨
با تعجب نگاهش کردم!!!!😳😳😳
گفت:پسر دایی رئوف!!!😕😕
آروم گفتم:آهان!!!😐😐
انگار فقط هر چی با رئوف قاطی میشد رو میفهمیدم!!!☺☺
از خونه رفتم بیرون و با چشم👁، دنبال آرتین گشتم!!!!😑😑
آهان!!😆😆
پیداش کردم😌😌😌
پیش رئوفه!!!😕😕
ناخودآگاه داد زدم:آرتین!!!آرتیین!!!😑😑
رئوف یک دفعه برگشت طرفم و با خشم نگاهم کرد!!!🤬🤬🤬
نهههه‼‼
حاضر بودم بمیرم،اما رئوف اینجوری نگاهم نکنه!!!!😢😢😢😢
با پته پته گفتم:........
#ادامه_دارد
•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•
#ف_چ