#رمانبیصدا
#قسمتهفتم
تا اومد یه چیز دیگه بگه، رئوف اومد و گفت:سلام🌹
طاهر که فکر میکرد مقصر یه طرف این قضیه رئوفه با عصبانیت گفت:فرمایش!!🤬
رئوف با صدایِ گیراش گفت:فکر کنم جواب سلام واجبه ها!!!😙😙
من به جای طاهر آروم گفتم:سلام!!!☺☺
اما بعد تو دلم اَشهدم رو خوندم!!!😨
طاهر برگشت طرف من و گفت:شما خف.......😡
رئوف گفت:آقا طاهر!!موقع اذانه!!!حیف نیست تو این زمان خوب دهنتو نجس کنی؟؟!🤨🤨جواب سلامه ما رو هم که ندادی!!!😌😌انگار فقط خواهرتون حرف منو شنیدن!!!😏😏
تا گفت خواهرتون،حس کردم،سرخ شدم!!😊
تو دلم گفتم:جمع کن خودتو طهورا!!!الان طاهر یه چیزی میگه دوباره!!!زشته جلوی رئوف!!😔😔
طاهر با کمی شرمندگی گفت:سلام!!😞
بعد انگار چیزی یادش اومده باشه،رو به رئوف گفت:راستی نگفتید چی کار دارید؟؟🤨🤨
رئوف گفت:اولاً اومدم تذکر بدم،صداتون خیلی بلنده!!!🗣کل روستا فهمیدن دارید خواهرتون رو دعوا میکنید!!!!😤بعدم،شما کنار تنها شیر🚰 روستا وایسادید!!
اگه اشکالی نداره،میخوام وضو بگیرم!!!😊
طاهر شرمنده کنار رفت!!!😓😓
منم اتو ماتیک وار دنبالش رفتم!!!🤖🤖
حالا بر عکس شده بود:چرا مثل کَنه چسبیدی به من؟؟؟🤨🤨
با این حرف طاهر عصبانی شدم و به سرعت ازش دور شدم!!!!🏃🏻♀
دلم میخواست گریه کنم!!!😢😢
نیاز به آرامش داشتم!!!🙃🙃
که صدای اذان رئوف،من رو به خواسته ام رسوند!!!!☺☺
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتهشتم
که صدای اذان رئوف، من رو به خواسته ام رسوند!!!☺☺
نشستم یه گوشه،سرم رو گذاشتم روی زانو هام و یکم گریه کردم،تا اذان رئوف تموم شد!!!!!🥺🥺
.
بعد نماز حاج آقای گروه که برای تبلیغ اومده بود،کمی راجع به دین صحبت کرد!!!🗣🗣
بعد هم هر کس رفت سراغ کارش، تا زود تر برگردیم خونه ی آقای نَقیانی🏠(دهیار منطقه که قبلا گفته بودم!!!)
کار من دیگه تموم شده بود!!!!😙
چون شب بود و روستا،برق خوبی نداشت؛ستاره ها⭐به خوبی دیده می شدن!!👁
دوباره دلم گریه میخواست!!!😢
دیدم کسی حواسش به من نیست،نشستم روی یه سنگ ، و سرم رو گذاشتم روی پاهام!!🥺🥺
تا می تونستم گریه کردم!!!!😭😭😭
صدای نامفهومی گفت:حالتون خوبه؟؟🤨🤨
صداش شبیه صدای رئوف بود!!!😧😧
اما الان،حتی رئوف رو که حس می کردم پیشش آرومم،رو نمی خواستم ببینم!!!👁❌
انگار تو وجودم یه چیزی کم بود!!!😯😯
بعد از اینکه یه خرده آروم شدم،سرم رو بالا آوردم!!!😶😶
کسی اون اطراف نبود!!!👥👥❌
یعنی ممکنه اون فرد رئوف باشه؟؟؟😳😳
یعنی من برای رئوف مهمم؟؟؟🤨🤨
از کجا باید اینو بفهمم!!!🧐🧐
.
.
با صدای پیامک گوشی📱 از خواب پریدم!!!😴😳
با چشم های خابالود👁😴پیام رو باز کردم!!!
سمانه بود!!!!👩🏻
تنها دیوونه ای که ساعت ۴ صبح به آدم پیام میده!!!!😙😙
پیامشو باز کردم:
سلام به رفیقِ خل و چلِ خودم!!!🥴
کجایی دیوونه؟؟؟
دو روزه مدرسه نمی یای؟؟؟؟🏫
این هم از احوال پرسیش!!!🙄
واقعا که هیچ چیز سمانه،شبیه آدما نیست!!!!🤪🤪
البته همین ویژگیش بود که باعث شد من باهاش دوست بشم!!😜
داشتم به شروع دوستیم با سمانه فکر می کردم،که فکری به ذهنم رسید!!!💡
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتنهم
داشتم به شروع دوستیم با سمانه فکر می کردم، که فکری به ذهنم رسید!!!💡
شنیده بودم که نماز شب و کلا نماز،آدم رو آروم میکنه!!!😌😌
تصمیم گرفتم نماز شب بخونم!!!تا حالا چند بار خونده بودم!!!😙😙
اما خیلی وقت پیش!!!!😓😓
وضو گرفتم و جانمازم رو تو ایوان پهن کردم!!!🤗🤗
.
.
بعد نماز، یکم به خودم و خدا فکر کردم!!!🤔🤔🤔
به اینکه جدیدنا خیلی باهاش حرف نمی زدم!!!🗣🗣
به اینکه نمازمو آخر وقت و مثل چی تند تند میخونم!!!!😅😔😓
به اینکه حجابم خیلی شله و فقط از روی عادت چادر میپوشم!!!🧕🏻🧕🏻
به اینکه......
از ایوان رفتم پایین و روی پله ها نشستم!!!!😇😇
دلم واسه خدا تنگ شده بود!!!🙃🙃
میخواستم ازش بخاطره اینکه از بچگی میشناسمش تشکر کنم!!!🙏🏻🙏🏻
خدایا!!!ممنونم!!!😘😘😘
.
. میشینم روی صندلی توی حیاط و به آسمون خیره میشم!!!!!👁👁🌌
تو روستا که نور کم بود،اون همه ستاره⭐دیدم؛اینجا که همه ی چراغ ها خاموشه،کُلّه ستاره ها🌟🌟 دیده میشن!!!!
کلی خدا رو به خاطر این نعمت شکر کردم!!!!🤲🏻🤲🏻
که در اتاق آقایون باز شد و رئوف اومد بیرون!!!!😧😧(اینم بگم که خونه ی آقای نَقیانی از دو تا سالن تشکیل میشه،که یکیش رو دادن به آقایون🧔🏻،یکی هم مال خانوما🧕🏻)
حالا چی کار کنم؟؟😟😟
اگه بگه این وقت شب،اینجا چه غلطی،نه ببخشید چی کار می کنی؟؟؟؟🤨🤨چی بگم!!!!🧐🧐
خدا رو شکر همه جا تاریک بود و من رو ندید!!!!😙😙
با خودم گفتم:الان دستشویی میره،میگیره میخوابه دیگه!!!!😏😏
اما نخوابید.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتدهم
اما نخوابید!!!!!😧😧
انگار داشت دنبال چیزی می گشت،انگار پیداش کرد!!!!😶😶
الله اکبر 🤚🏻🧑🏻✋🏻
هنوز که اذان نشده!!!!😳😳
خب خنگه،داره نماز شب میخونه دیگه!!!!😌😌
آخه بهش نمیخوره اهل نماز شب باشه!!!🙄🙄
نکه به تو خیلی میخوره!!!😏😏
پس از گفت و گوی کوتاهی با درونم،به خودم اومدیم و دیدم که نماز شبش تموم شد!!!😚😚
رفت سجده!!!!😇😇
یکم که گذشت دیدم داره تکون میخوره!!!یعنی چی شده؟؟؟🤨🤨
تو چرا امشب اینقدر فیوزت کمه؟؟؟🧐🧐داره گریه میکنه!!!!😭😭
آخه تا حالا ساعت ۵ صبح بیدار نبودم!!!😓😓دردش چیه؟؟
به ما چه!!!🤷🏻♀
راست میگی!!!🙃
بالاخره از سجده بلند شد و آروم اذان گفت!!!!😇😇
دوباره اذان رئوف و شروع آرامش من!!!😊😊
نمی دونم چه ارتباطی بِینش بود!!!!🤔🤔
بعد اذان نیت نماز صبح کرد!!!🌄
بدون هیچ فکری از پله ها رفتم بالا و گفتم:ببخشید،یه لحظه!!!😊😊
چنان جا خورد که فکر کردم اگه طاهره رو اینطوری بترسونم،تا یک سال تنهایی تو حیاط نمیره!!!!😂😂
زل زد تو چشام و با پته پته(یا تپه تپه،نمب دونم کدومش درسته!!!😅😅)گفت: تو ا..این....جا....چی...کار...می...کنی؟؟؟🤨🤨
سرم رو انداختم پایین و شرمگین گفتم:ببخشید،نمی خواستم بترسونمتون!!!😓اومدم قبل اذان یه هوایی بخورم!!!بعدش چیزه،یعنی.....😓😓
خودمم نمی دونستم چی میگم!!!😢😢
بعد یادم افتاد که از فعل های مفرد استفاده کرده:تو ، می کنی!!!😳😳
سریع خودش رو جمع کرد و سرش رو انداخت پایین!!!☺☺
بعد جدی شد و گفت:امرتون!!!😕
داشتم وا می رفتم!!!😩😩
منو بگو که فکر می کردم.........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمان.بیصدا
#قسمتیازدهم
منو بگو که فکر میکردم....🥺🥺
اصلا ولش کن!!!😕😕
کمی اطراف رو نگاه کردم!!!!👀👀
یک دفعه یه چیزی چشمم رو گرفت!!!👁👁
رئوف گفت:امرتون🤨،اذان شده،میخوام نمازمو بخونم!!!!😒😒
منم با شیطنت گفتم:ببخشید، جانماز من دست شما چی کار می کنه؟؟؟😏😏😄
بنده خدا هول شد:جانماز ....شما؟؟؟؟😓🤨
بعله!!!!😆😆
"راستش وقتی رفتم تو حیاط یادم رفت ببرمش!!!رئوف هم داشته دنبال مُهر میگشته، جانماز منو میبینه!!!😙😙"
خواستم از این ترفند یکم اذیتش کنم!!!😃
فکر کنم برداشتن وسایل دیگران اونم بدون اجازه، کار بدیه!!!😌😌تازه، چون نمازتون رو با مُهر قصبی خوندید،اگه حلال نکنم،نمازتون قبول که نیست هیچ،گناه هم داره!!!!😇😇
دوباره جا خورد:راستش من نمی دونستم!!!😓😓
به یه شرط می بخشمتون!!!!😁
با تردید گفت:چه شرطی؟؟؟🤨🤨
باید بذارید نماز صبح رو جماعت بخونم؛با شما!!!!😉😉
دوباره هول کرد(خودمم دیگه خسته شدم.آدم دیگه چقدر خجالتی!!☺😤):آخه...
اگه قبول نکنید نمازشبتون قبول نیست!!!!!!!😁😁
فهمید دارم از نقطه ضعفش سوءاستفاده میکنم!!!😅😅
جدی گفت:خب بخون!!😐😐
گفتم:یه ربع از اذان گذسته ها!!!!😇😇شروع نمی کنید؟؟؟🤨🤨
با حرص نگاهم کرد!!!😤😤
بعد رو به قبله شد:اللّه اکبر !!!🙃🙃
اطراف رو نگاه کردم سریع یه مُهر پیدا کردم:الله اکبر!!!🙃🙃
راستی،دوباره از فعل مفرد استفاده کرد☺بخون☺......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتدوازدهم
راستی،دوباره از فعل مفرد استفاده کرد☺بخون☺!!!
بعد نماز برگشت طرفم:شما نمی خواید بخوابید!!!!؟؟؟؟🤨😴
با یه لبخند قشنگ و حرص درآر گفتم:نه!!!!😙😙
برگشت رو به قبله:هر طور میلِتونه!!!!🙃🙃
.
.
دیگه خسته شدم،این چقدر دعا میخونه،من که رفتم بخوابم!!!!!😴😴
.
آخ!!!کی ساعت ۷ شد!؟؟؟؟😳😳
رفتم تو حیاط!!!همه منتظر من بودند!!!😕😕
بابا جون 🧔🏻واسه تنبیه من، چند نفر دیگه رو سوار ماشین🚘خودمون کرده بودید!!
حالا مجبور بودم سوار وانت بشم!!🙁🙁
اونم با کی؟؟؟؟معلومه:آقا رئوف!!!😤😤
با هزار زور و زحمت و غر زدن سوار وانت شدم!!!😒😒
رئوف دقیقا جلوم نشسته بود،بغل من افسانه خانم(مامان رئوف) و بغل رئوف،خانم هاشمی(خاله ی رئوف و مدیر گروه جهادی مون)!!!😟😟
افسانه خانم یه لقمه بهم داد و گفت:بیا بخور دخترم!!!👩🏻 رئوف گفت تا چند ساعت بعد نماز صبح بیدار بودی،ما هم بیدارت نکردیم!!!😴😴
هر چی میکشم زیر سر این رئوفه!!!!😤😤
زیر لب تشکری کردم و شروع کردم به خوردن!!!!🥖
یکم که گذشت،حس کردم یکی داره نگاهم میکنه!!!!👀👀
سرم رو آوردم بالا: این که رئوفه!!!!!😤😤
تا سرم رو آوردم بالا،سرش رو انداخت و پایین و ریز خندید!!!😂😂
منم اون ور با دهن پُر داشتم،حرص میخوردم!!!!😠😤
رئوف انگار ترکیب چند تا شخصیت بود:جدی😐، شوخ😂،جذاب😎، مذهبی🧔🏻و.... ،که اگه یک دونه از شخصیت هاش کم میشد دیگه رئوف نبود!!!!😞
شاید هم همین ویژگیش منو جذب کرده بود!!!!🤷🏻♀
.
بعد از اینکه لقمه ام رو خوردم🥖، از خانم هاشمی پرسیدم:داریم کجا میریم؟؟🧐
رئوف سریع گفت:نیله سادات!!!😁
یه وقتایی شک میکنم این بشر دکتره!!!!👨🏻⚕👨🏻⚕
با طعنه رو به رئوف گفتم:ممنون خانم هاشمی!!!😏😏
افسانه خانم هم خندید!!!😂😂
رئوف صداش رو نازک کرد و طوری که فقط من بشنوم گفت:خواهش میکنم!!😙😙
آخه یک انسان چقدر میتونه حرص درآر باشه!!!😤😒
.
.
بالاخره رسیدیم!!!!😗😗
چون جاده خاکی بود،همه ی خاک هاش میومد تو!!!😒😒
منم که ریه هام یکم حساسن،تو راه هی سرفه میکردم و رئوف و افسانه خانم،آب به خوردم میدادن!!!!💦
تازه،مانتو و روسری سورمه ای گلدارم،طوسی شده بودن!!!!😢
از وانت که پیاده شدم،شبیه روح شده بودم!!!👻👻
رئوف گفت:بهتره چادرتونو بتکونید!!وگرنه بچه ها ازتون میترسن ها!!!😱😂
با حرص😤 از کنارش رد شدم که......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتسیزدهم
با حرص😤از کنارش رد شدم که گفت:طهورا خانم!!!😊
سر جام میخ کوب شدم!!!!خودم داشتم حس میکردم دارم سرخ میشم!!!!☺☺
سرم رو انداختم پایین و آروم گفتم:بله؟؟؟☺🤨
به سربالایی اشاره کرد و گفت:ساختمونی که امروز توش هستیم اون بالائه!!!مواظب باشید!!!!🙂🙂
چی شد؟؟؟😳😳
رئوف سرش رو انداخت پایین و رفت!!!!☺☺
تو دلم گفتم:تو هم همین طور!!!😍😍
.
.
بعد چند ساعت اذان شد!!!😁😁
من که کارم با بچه ها تموم شده بود!!!😙😙
داشتم میرفتم پیش بابا و رئوف که بگم اذان شده،که دوباره طاهر جلوم سبز شد!!!😒😒
این دفعه من دستش رو محکم کشیدم و از ساختمون 🏢 بردم بیرون!!!!😤😤
غرید:چته طهورا؟!!🤨🤨
با حرص گفتم:دیگه نمی ذارم آبروم رو ببری!!!!چطور وقتی بابا گفت برو تو وانت،با این که میدونستی رئوف تو وانته غیرتی نشدی؟؟؟وقتی جمع رو میبینی واسه من غیرت بازی در میاری؟؟تا حالا بهم کار نداشتی،از این جا به بعد هم ولم کن!!!!😢😢
واقعا داشتم گریه می کردم!!!😭😭دیگه نمی خواستم آبروم پیش رئوف بره!!😓
طاهر با تعجب😳گفت:طهورا خوبی!!!!🤨اصلا گذاشتی من حرفم رو بزنم!!؟؟🧐🧐
اومدم بگم مامان واسه طاها لباس میخواد!!!👕👖تو میدونی لباسای طاها کجاست؟؟🤨🤨
با ناباوری گفتم:توی ساک قهوه ایه!!!🧳🧳
همون طور که می رفت زیر لب گفت:دیوونه!!!!🤪🤪
آخ!!!خوب شد طاهر نفهمید،وگرنه دوباره غیرتی میشد!!!آخه تو صحبتام گفتم:رئوف!!😒😒
طاهر میفهمید بدبخت میشدم!!!😱😱
اشک هام رو پاک کردم!!این بیرون هوا خیلی گرمه!!🥵🥵
اومدم برم تو ساختمون!!!🏢
که یه پسره جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم،پسر دایی رئوف!!!😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف
#رمانبیصدا
#قسمتچهاردهم
که یه پسره🧑🏻 جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم، پسر دایی رئوف!!!!!😳😳
برعکس همیشه که پسره🧑🏻 سرش پایینه و من آنالیزش میکنم،این دفعه من سرم پایین بود و پسره🧑🏻 نگاهم میکرد!!!!👁👁
نیم نگاهی بهش انداختم:کنار های موهاش رو از ته زده بود و وسط موهاش رو کمی بالا داده بود!!یک شلوار جین👖،یه تیشرت که روش عکس اسکلت بود!!☠موها و چشم هاش هم سیاه بود!!!🖤
مثل رئوف به دلم نمی نشست!!!🙍🏻♀
تا اومد یه چیزی بگه،رئوف اومد بیرون و با دیدن ما دوتا کنار هم اخم کرد!!😠😠
آرتین جلو رفت و با مشت👊🏻زد به سینه ی رئوف:سلام داداش!!!😁😁
رئوف اخم هاش رو باز کرد:سلام بی معرفت!!!!😉😉😉
بعد از احوال پرسی،رئوف به من اشاره کرد:خانم تابش!!پدرتون کارِتون دارن!!😐😐
فکر کنم از اینکه منو با آرتین دیده،ناراحته!!!!😕😕
بابا ازم آب میخواست تا وضو بگیره!!!🚰
.
همه آماده بودند تا نماز ظهر رو جماعت بخونیم،اما خبری از حاج آقای گروه نبود!!🧐🧐
سر اینکه کی جلو وایسه تا نماز بخونیم بحث شده بود.هیچ کس قبول نمی کرد!!😐😐
رئوف رفت جلو و گفت:من می ایستم!!!🙂🙂
از شهامتش خوشم اومد،اهل تعارف نیست!!!😇😇
رفت جلو و اذان گفت!!😊
بابا دنبال مُهر میگشت!!!🧐🧐
جانمازم رو دادم بهش،یه مُهر از توش برداشت و جانماز رو برای رئوف پهن کرد!!☺☺
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نقش بست!!🙂🙂
یاد امروز صبح،سر نماز صبح افتادم!!!😁😁
الله اکبر!!!🤚🏻🧔🏻✋🏻
صداش خیلی دلنشین بود!!!☺☺☺
.
.
بعد نماز هر کی رفت سر کارش!!!
منم که بی کار بودم،رفتم تو اتاقی که بابا و رئوف، توش مریض ویزیت می کردن!!!🤕🤒😷🤧👨🏻⚕
رفتم نشستم کنار خانم هاشمی!!!!🧕🏻🧕🏻
چشم هام رو بستم و باز کردم!!!👁👁
دیدم رئوف دقیقا روبه رومه و داره دارو تجویز می کنه!!!!🧪💉🌡
چشمش چرخید وافتاد تو چشمم!!👀
سرم رو انداختم پایین!!!☺☺
دیگه گردنم درد گرفته بود!!!😩😩
سرم رو آوردم بالا و با رئوف چشم تو چشم شدم!!!👁👁
که یک دفعه یه مردی نشست جلوم و مانع دید من به رئوف شد!!!!👀❌
سعی کردم حواسمو پرت کنم؟!!!!😥😝
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتپانزدهم
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:عزیزم!شربت توی اون سبده!!🧺
اگه میشه بریز تو لیوان🥤بریز به اعضای گروه تعارف کن!!!😇😇
مجبوری گفتم:چشم!!!!😕😕
شربت رو ریختم تو لیوان ها!!!🥤🥤🥤🥤
نمی دونم چرا دمغ بودم،با یه لبخند زورکی🙂😑،شربت ها رو تعارف کردم!!!!😊
آخر از همه به رئوف تعارف کردم!!!!😄😄
آروم گفت:شما خوردید؟؟؟؟🤨🤨
منم زیر لب گفتم:نه،میل ندارم!!!!😐😐
جدی گفت:منم نمی خورم!!!!😌😌
منم بی خیال گفتم:نخورید،میدم طاهره!!!!😜😜😜
انگار انتظار اینو نداشت،اما واسه ی اینکه کم نیاره گفت:حالا که اصرار می کنید، میخورم!!!!😆😆بعد سریع لیوان شربت رو برداشت!!!🥤
منم با تعجب گفتم:من که اصرار نکردم!!!😳😳
اما تو دلم گفتم:نوش جونت!!!!😍😍😍
.
الان میخوایم راه بیفتم سمت خونه ی آقای نَقیانی.فردا صبح هم برمیگردیم کوه دشت!!!!🤠🤠🤠
تو راه برگشت، من سوار ماشین خودمون شدم!!!🚘
.
.
دیشب رو خونه ی آقای نَقیانی خوابیدیم. 😴😴
ساعت ۵ بیدار شدم و نماز شب خوندم. بعد نشستم تو ایوان!!!😃😃
یه خرده بعد هم رئوف از خواب پاشد!!!😴😧
اول منو ندید!!!🙈
اما وقتی دنبال مُهر می گشت،رفتم جلو و گفتم:حواستون باشه با مُهر قصبی نماز نخونید!!!😉😉😉
برگشت و گفت:حواسم هست،اما میشه مُهرتون رو قرض بدید!؟؟؟🤨🤨🤨
گفتم: یه لحظه!!!!✋🏻✋🏻
بعد رفتم تو واز توی کیفم یه جانماز که حالت چفیه داشت،در آوردم!!!❤
رفتم بیرون و گفتم:کسی که نماز براش خیلی اهمیت داره و نمی خواد نمازش به خاطر نداشتن یک مُهر دیر بشه،باید همیشه یه جانماز همراهش باشه!!!!🤗🤗
این مال شما!!!و جانماز رو به طرفش گرفتم!!!!😊😊
از بالای جانماز گرفت تا با دستم، تماسی نداشته باشه!!!👌🏻👌🏻
.
نماز صبح رو به جماعت با رئوف خوندم و خوابیدم!!!😴😴
ازش خواهش کردم که به بقیه نگه منو بیدار نکنن!!!🙏🏻🙏🏻
اونم قبول کرد!!!!🤪🤪
.
ساعت ۶ از خواب پاشدم!!!😜
با اینکه خیلی نخوابیدم،اما سرحال بودم!!!💪🏻💪🏻
صبحونه رو خوردم و رفتم بیرون!!!🙂🙂
طاها هم پشت سرم راه افتاد!!!👦🏻
تو این دو روز،خیلی کم دیدمش!!!👀
بغلش کردم و محکم بوسش کردم!!!💋💋
رئوف از کنارم رد شد و با تعجب نگاهم کرد!!!!😳😳
منم سوالی گفتم:داداشمه!!!اشکال داره بوسش کنم؟؟؟؟🤔🤔
با لبخند گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتشانزدهم
با لبخند گفت: نه !!! اما اینجا جاش نبود!!!🙂🙂و به خوش و آرتین که اون طرف تر منو نگاه می کرد،اشاره کرد!!!!👉🏻👈🏻
راست می گفت!!!😩
از خجالت سرخ شدم،شبیه گوجه🍅!!!!😊
طاها رو گذاشتم زمین و به سرعت از اونجا دور شدم!!!!🏃🏻♀🏃🏻♀
یه خرده گریه کردم!!!😭😭😭
بعد که آروم شدم،برگشتم تو خونه!!!🏠
دیدم رئوف،نگران دنبال چیزی میگرده!!!😰😰
رفتم جلو و گفتم:چیزی شده؟؟؟🤨🤨
برگشت و نگاهش رو من ثابت موند!!👁👁
حس کردم دارم آب میشم!!!💧
یک دفعه مثل آتیش🔥،جرقه💥 زد:معلوم هست تو کجایی؟؟؟؟🤨🤨همه جا رو دنبالت گشتم!!!!👀👀
همش با خودم می گفتم نکنه اتفاقی واسش بیوفته!!!!😧😧😧
این دفعه دیگه اصلا باورم نمی شد!!!😳😳😳
یعنی چی؟؟؟🤔🤔
چرا نگرانم شده بود؟؟؟🧐🧐🧐
اونقدر تو شوک حرف هاش بودم، که نفهمیدم از فعل های مفرد استفاده کرده!!!😐😐
بعد که آروم شد،گفت:ببخشید!!!😔😔😔
چرا چشم هاتون سرخه؟؟؟👁👁❤
بعد از اینکه غیب شدید،فکر کردم به خاطر حرف های من قهر کردید!!💁🏻♂به همین خاطر،عذاب وجدان داشتم!!!😬😬
پس بگو چرا نگران شده!!!😥😥
یه بغض خیلی بد، گلوم رو فشار می داد!!!🥺🥺
من فکر میکردم...فکر میکردم....دوس....دوستم داره!!!!!🥰🥰
نگو از روی عذاب وجدان،نگرانم شده!!!!😨😨
تمام حرصم😤 رو تو صورتش خالی کردم: من به نگرانی شما نیاز ندارم!!!!😬😬
و به داخل خونه🏠 رفتم. یا بهتر بگم:فرار کردم!!!🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
.
.
رسیدیم کوه دشت!!!!😌😌
تمام راه،به دعوام با رئوف فکر میکردم!!!🤔🤔🤔
من واقعا دوستش داشتم!!!😍😍😍😍😍
اما اون.........
با اون حرف هاش فهمیدم، من براش حکم یک خواهر دارم!!!👩🏻👩🏻
اما من نمی خواستم براش فقط خواهر باشم!!!!❌❌
از ماشین🚘پیاده شدم و رفتم تو اتاقی که قبلا بهمون دادن!!!!🙃🙃
بعد از این که کوله ام رو گذاشتم زمین، یه تیپ حسابی زدم!!!🤩🤩
خودکاری رو که خانم هاشمی به بابا قرض داده بود، و وسایلی که برای کاردستی استفاده کردم رو برداشتم و رفتم دم در اتاق خانم هاشمی!!!
در زدم!!!!!🚪
یکی گفت:بیا تو!!!!اما خانم هاشمی نبود!!!!😮😮
در رو باز کردم و رفتم تو!!!🤗🤗
ببخشید خانم هاشمی.......
دیگه نتونستم ادامه بدم!!!!😟😟
سرم رو انداختم پایین و گفتم:آقا رئوف........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتهفدهم
سرم رو انداختم پایین و گفتم:آقا رئوف!!!شما که وضعتون مناسب نیست،چرا میگید بیام تو؟؟؟؟😠😠
و با عصبانیت اتاق رو ترک کردم!!!!😡😡
فکر کنم بنده خدا، خودشم انتظار نداشت من باشم!!!!!😳😳
آخه با یه رکابی،وسط اتاق دراز کشیده بود!!!!😟😟
رفتم تو حیاط و روی یه صندلی نشستم!!!!🧘🏻♀🧘🏻♀
به این دو روز فکر میکردم که احساس کردم، یکی کنارم نشست!!!🧘🏻♂🧘🏻♂
رئوف بود،اما با فاصله نشسته بود!!!🙃🙃
دوباره اون بغض اومد سراغم!!!!!🥺🥺🥺
اصلا دلم نمی خواست جلوی رئوف بشکنه!!!!😭❌
برای همین پاشدم که برم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
صدام کرد:بشین!!!😐😐
تو دلم گفتم:نمی تونی بهم دستور بدی!!!😠😠
اما نشستم!!!!!😏😏
با آرامش شروع کرد به حرف زدن:نمی دونم چی بگم!!!راستش فکر کردم آرتینه!!!
برای همین گفتم: بیا تو!!!!☹☹
ما امشب بر می گردیم همدان!!!!😕😕
خواستم حلالیت بگیرم!!!😥😥
پس امشب میخواست برگرده!!!🥺🥺🥺
بغضم داشت میشکست!!!!🥺😢
سریع پاشدم!!!🕴🏻🕴🏻🕴🏻
قبل از رفتنم گفتم:شما خیلی خوشگل و نجیب هستید!!!!مواظب باشید با خوبی هاتون،دیگران رو به گناه نندازید!!!!!😔😔😔
گفتم و سریع دور شدم!!!🚶🏻♀🚶🏻♀🚶🏻♀
اما صداش رو شنیدم:طهورا خانم!!!لطفا صبر کنید!!!!🙏🏻🙏🏻
میخواستم وایستم،اما نتونستم!!!!😞😞
بغضم شکست!!!!😭😭😭😭😭
بعد یه خرده از پشت حیاط،اومدم بیرون!!!!!😕😕
دیدم رئوف با ساک کوچیکی دم دره!!!!!🧳🧳
تا منو دید،خواست بیاد سمتم!!!😮😮
اما افسانه خانم صداش کرد و رفت!!!!😟😟
برای همیشه رفت!!!!🥺🥺🥺
رفت همدان و دل من رو با خودش برد!!!!😢😍💔
رفت همدان،جایی که از تهران،صد ها کیلو متر دور تره!!!!!😭😭😭
رفت.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
#رمانبیصدا
#قسمتهجدهم
رفت......
.
.
.
۴ سال بعد
چند روزه دیگه عیده و ما(من و خانواده ام)میخوایم بریم مشهد(غیر از زیارت،اونجا خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ و کلا فامیل های پدریمه)😌😌
خیلی خوشحالم!!!!😆😆
راستش برای خودمم این همه هیجان عجیبه!!!!🤨🤨
آخه بعد از رئوف🥺خیلی کم صدا شده بودم!!!🔕🔕
مثل یه گوشی که روی حالت بی صدا باشه،خیلی کم حرف میزنم!!!📱🔕
مامانم اول خیلی بهم مشکوک شده بود،اما بعد براش دیگه عادی شد!!!😐😐
نمی دونم، اما حس می کردم لحظه ی دیدار یار نزدیکه.........😍😍
.
.
رسیدیم.😎
کل راه به رئوف فکر میکردم!!!😙😙
نمی دونم چرا؟؟؟🧐🧐
بعد از اون سفر،سعی کردم بهش فکر نکنم،اما نشد!!!😞😞
از ماشین پیاده شدم!!!!🚘
مطمئن بودم آرمان الان تو خونه ی مامان بزرگه!!!!👵🏻
(آرمان پسر عمه ی منه که ۳ سال ازم بزرگ تره)🤗🤗
راستش نمی خواستم ببینمش،حداقل فعلا!!!😑😑
چون یه جوریه،نه اینکه بگم هرزهس!!!اما یه جوری نگاهم میکنه!!!!👀👀
از بابا و مامان اجازه گرفتم و رفتم سمت حرم!!!🕌🕌
.
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا ✋🏻✋🏻
وارد حرم شدم!!!😚😚
میخواستم دل پرم رو تو حرم خالی کنم!!!😥😥
اما باید یه گوشه مینشستم بعد!!!😀😀
وارد صحن سقاخانه شدم!!!!🌹🌹🌹
با دیدن گنبد،دیگه بغضم شکست!!!!🥺😭
دنبال یه گوشه ی دنج میگشتم،تا با آقا،درد و دل کنم!!!🗣🗣
آهان!!!😄😄
اونجا عالیه!!!😁😁
یه گوشه ی دنج که به کل صحن،مشرفه!!!😆😆
نشستم اونجا و کتاب دعام رو باز کردم!!!📕
خواستم دعا رو شروع کنم که.....
آخ سرم!!!😵😵
یه کتاب دعا،از اون بزرگا افتاد رو سرم!!!!!😯😯😯
سرم رو آوردم بالا تا به کسی که اون رو انداخته بود، یه عالمه فحش بدم.اما!!!!!😮😮😮
نمی تونست خودش باشه!!!!😳😳😳
رئوف اینجا چی کار میکنه؟؟؟؟؟.....🤨🤨🤨
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ