#رمانبیصدا
#قسمتچهاردهم
که یه پسره🧑🏻 جلوم سبز شد:سلام!!من آرتینم، پسر دایی رئوف!!!!!😳😳
برعکس همیشه که پسره🧑🏻 سرش پایینه و من آنالیزش میکنم،این دفعه من سرم پایین بود و پسره🧑🏻 نگاهم میکرد!!!!👁👁
نیم نگاهی بهش انداختم:کنار های موهاش رو از ته زده بود و وسط موهاش رو کمی بالا داده بود!!یک شلوار جین👖،یه تیشرت که روش عکس اسکلت بود!!☠موها و چشم هاش هم سیاه بود!!!🖤
مثل رئوف به دلم نمی نشست!!!🙍🏻♀
تا اومد یه چیزی بگه،رئوف اومد بیرون و با دیدن ما دوتا کنار هم اخم کرد!!😠😠
آرتین جلو رفت و با مشت👊🏻زد به سینه ی رئوف:سلام داداش!!!😁😁
رئوف اخم هاش رو باز کرد:سلام بی معرفت!!!!😉😉😉
بعد از احوال پرسی،رئوف به من اشاره کرد:خانم تابش!!پدرتون کارِتون دارن!!😐😐
فکر کنم از اینکه منو با آرتین دیده،ناراحته!!!!😕😕
بابا ازم آب میخواست تا وضو بگیره!!!🚰
.
همه آماده بودند تا نماز ظهر رو جماعت بخونیم،اما خبری از حاج آقای گروه نبود!!🧐🧐
سر اینکه کی جلو وایسه تا نماز بخونیم بحث شده بود.هیچ کس قبول نمی کرد!!😐😐
رئوف رفت جلو و گفت:من می ایستم!!!🙂🙂
از شهامتش خوشم اومد،اهل تعارف نیست!!!😇😇
رفت جلو و اذان گفت!!😊
بابا دنبال مُهر میگشت!!!🧐🧐
جانمازم رو دادم بهش،یه مُهر از توش برداشت و جانماز رو برای رئوف پهن کرد!!☺☺
ناخودآگاه لبخندی رو لبم نقش بست!!🙂🙂
یاد امروز صبح،سر نماز صبح افتادم!!!😁😁
الله اکبر!!!🤚🏻🧔🏻✋🏻
صداش خیلی دلنشین بود!!!☺☺☺
.
.
بعد نماز هر کی رفت سر کارش!!!
منم که بی کار بودم،رفتم تو اتاقی که بابا و رئوف، توش مریض ویزیت می کردن!!!🤕🤒😷🤧👨🏻⚕
رفتم نشستم کنار خانم هاشمی!!!!🧕🏻🧕🏻
چشم هام رو بستم و باز کردم!!!👁👁
دیدم رئوف دقیقا روبه رومه و داره دارو تجویز می کنه!!!!🧪💉🌡
چشمش چرخید وافتاد تو چشمم!!👀
سرم رو انداختم پایین!!!☺☺
دیگه گردنم درد گرفته بود!!!😩😩
سرم رو آوردم بالا و با رئوف چشم تو چشم شدم!!!👁👁
که یک دفعه یه مردی نشست جلوم و مانع دید من به رئوف شد!!!!👀❌
سعی کردم حواسمو پرت کنم؟!!!!😥😝
پاشدم برم بیرون که خانم هاشمی گفت:.......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ