#رمانبیصدا
#قسمتنهم
داشتم به شروع دوستیم با سمانه فکر می کردم، که فکری به ذهنم رسید!!!💡
شنیده بودم که نماز شب و کلا نماز،آدم رو آروم میکنه!!!😌😌
تصمیم گرفتم نماز شب بخونم!!!تا حالا چند بار خونده بودم!!!😙😙
اما خیلی وقت پیش!!!!😓😓
وضو گرفتم و جانمازم رو تو ایوان پهن کردم!!!🤗🤗
.
.
بعد نماز، یکم به خودم و خدا فکر کردم!!!🤔🤔🤔
به اینکه جدیدنا خیلی باهاش حرف نمی زدم!!!🗣🗣
به اینکه نمازمو آخر وقت و مثل چی تند تند میخونم!!!!😅😔😓
به اینکه حجابم خیلی شله و فقط از روی عادت چادر میپوشم!!!🧕🏻🧕🏻
به اینکه......
از ایوان رفتم پایین و روی پله ها نشستم!!!!😇😇
دلم واسه خدا تنگ شده بود!!!🙃🙃
میخواستم ازش بخاطره اینکه از بچگی میشناسمش تشکر کنم!!!🙏🏻🙏🏻
خدایا!!!ممنونم!!!😘😘😘
.
. میشینم روی صندلی توی حیاط و به آسمون خیره میشم!!!!!👁👁🌌
تو روستا که نور کم بود،اون همه ستاره⭐دیدم؛اینجا که همه ی چراغ ها خاموشه،کُلّه ستاره ها🌟🌟 دیده میشن!!!!
کلی خدا رو به خاطر این نعمت شکر کردم!!!!🤲🏻🤲🏻
که در اتاق آقایون باز شد و رئوف اومد بیرون!!!!😧😧(اینم بگم که خونه ی آقای نَقیانی از دو تا سالن تشکیل میشه،که یکیش رو دادن به آقایون🧔🏻،یکی هم مال خانوما🧕🏻)
حالا چی کار کنم؟؟😟😟
اگه بگه این وقت شب،اینجا چه غلطی،نه ببخشید چی کار می کنی؟؟؟؟🤨🤨چی بگم!!!!🧐🧐
خدا رو شکر همه جا تاریک بود و من رو ندید!!!!😙😙
با خودم گفتم:الان دستشویی میره،میگیره میخوابه دیگه!!!!😏😏
اما نخوابید.....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ