#رمانبیصدا
#قسمتبیستم
دوباره اون بغض لعنتی، گریبان گیر گلوم شد!!!!!🥺🥺🥺
رفتم زیارت🕌،بعد به سمت خونه ی مامان بزرگ👵🏻 راه افتادم!!!!!
وارد شدم و با همه، سلام و احوال پرسی کردم!!!!🙂🙂
آرمان به طرفم اومد🚶🏻♂،:سلام طهورا!!!!😁😁
سرم رو انداختم پایین:سلام!!!😒😒
از این همه صمیمیت، بدم میومد!!!😣😣
رفتم تو حیاط!!!😀😀
پشت سرم اومد تو حیاط،:میای بازی کنیم؟؟؟🤨🤨
از بچگی،همش با هم بازی می کردیم؛اما انگار اون نمی خواست قبول کنه که ما دیگه بزرگ شدیم!!😕😕😕
با تمسخر گفتم:بعضیا نمی خوان قبول کنن که دیگه بزرگ شدن!!!😏😏😏
بعد،از پله های حیاط رفتم پایین!!!👣👣
بلند گفت:صبر کن طهورا!!!!😟😟😟
با طعنه گفتم:طهورا خانوم!!!😏😏
با حرص😤گفت:باشه طهورا خانوم!!!!😒😒
میخواستم موقع بازی بگم،حالا که بازی نمیای،الان میگم!!!🙁🙁
عجله داشتم:بگید دیگه!!!😤😤
سرش رو انداخت پایین و سرخ شد!!!☺☺
از آرمان بعیده!!! نکنه قضیه خواستگاریه؟؟؟😟😟😟😟
آروم گفت:میخواستیم برگشتید تهران، با خانواده بیایم خواستگاری!!!💍می خواستم نظرتون رو بدونم!!!🤨🤨🤨
دنیای اطرافم برای لحظاتی،#بی_صدا شده بود!!!🔕🔕
حدسم درست بود!!☹☹☹
من آرمان رو در حد پسرعمه دوست داشتم، اما نمی تونستم به عنوان شریک زندگیم قرارش بدم!!!!!😯😯😯
منو آرمان؟؟؟؟امکان نداره !؟!؟!؟!😧😧
پس رئوف چی؟؟؟؟😥😥😥
داشتم فکر می کردم که آرمان با لحن شیطونی😈 گفت:باز که رفتی رو حالت #بی_صدا!!!🔕🔕
باید تصمیم درستی می گرفتم!!!!👊🏻👊🏻
مطمئن بودم با آرمان نمی تونم زندگی کنم!!!❌❌
سرم رو آوردم بالا و توی چشم هاش نگاه کردم!!!👀👀
با لحن قاطعی گفتم:..........
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ
─