#رمانبیصدا
#قسمتچهلوپنجم
محمد با تعجب گفت: شما که روزی یه ساندویچ فلافل حتما می خوردید!!😳😳
با حرص گفتم: خب بس نبود!!!😤😤😤
.
بالاخره قبول کرد🥳🥳🥳
از همون لحظه ی اول نتونستم جلوی خودم رو بگیرم😅😅
یه شربت زعفرونی برداشتم🥤
بعدم طبق روال همیشگی یه ساندویچ فلافل🥪🥪
تا فاطمه و محمد بهم برسن، هر دو رو خوردم!!!😋😋
فاطمه دستم رو کشید:طهورا😁😁
اونجا کباب میدن🥩🥩
به صف بلندش نگاه کردم🕴🕴🕴🕴🕴🕴
دست فاطمه رو کشیدم و پریدم توی صف😅😅
بعد ۳۰ دقیقه، نوبتمون شد😯😯
کباب رو لای نون گذاشتن و بهم دادن🥩🥯
حس کسی رو داشتم که تو جام جهانی آسیا، اول شده باشه🥇🥇
رفتم و جلوی چشم های متعجب محمد، لقمه ی کباب 🌯رو در ۵ دقیقه خوردم😳😳
بعد که تموم شد یادم افتاد که محمد بیچاره، هنوز هیچی نخورده
اما خودم رو توجیح کردم: اگه گشنش بود، میومد تو صف می ایستاد!!🕴🕴
میخواستم برم سراغ موکب بعدی، تا چای عراقی بگیرم!!☕☕
محمد گفت: سیر نشدید؟؟؟🙄🙄
با لبخند گفتم: بعد کباب، چایی ☕میچسبه!!.....🙂🙂
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ