#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهویکم
یه پتوی دیگم کشیدم رو کلم😴😴😴
وسط خواب شیرینم بودم که یک مردم آزار بیدارم کرد😠😠
در حالی که چشام رو بزور باز نگه داشته بودم گفتم: بفرمایید🙁🙁
با لبخند بهم گفت: نامزدت کارت داره عزیزم🙂🙂
من چرا این همه نامزد دارم، اما خودم خبر ندارم؟؟🤨🤨🤨
استغفرالله😞😞
چادرم رو انداختم سرم و رفتم ببینم نامزدم کیه!!!😏😏😏
خبـ...
نامزدم کو؟؟؟🧐🧐
فقط محمد اینجا وایستاده که😐😐
نکنهـ...😬😬
ای به خشک این شانس🤦🏻♀🤦🏻♀
بفرمایید آقا محمد!!😕😕😕
سر به زیر اومد جلو: میخوام برم حرم🕌🕌
شما هم میاید؟؟؟🤔🤔
ناراحت گفتم: معلومه😒😒
نکنه میخواستید منو جا بذارید؟؟😠😠
هول گفت: نه نه❌❌
فقط بدویید که دیر نشه🏃🏻♀🏃🏻♀🏃🏻♀
پرسیدم: فاطمه نمیاد؟؟🤔🤔
گفت: نه🚫🚫
اون خیلی خسته بود😪😪
نمی دونم چرا😶😶
اما پرسیدم: یعنی تنها برم؟؟🤨🤨
گفت: من هستم دیگه!!😌😌😌
تا حالا دو نفری پیاده روی نکرده بودیم🙃🙃
اما مجبور بودم😕😕
اگه نمی رفتم، احتمال حرم رفتنم ۰ بود☹☹
اما پیشش معذب بودم😊😊
تصمیم گرفتم در طول راه، هیچ حرفی نزنم❌❌....
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ