#رمانبیصدا
#قسمتبیستوپنجم
با پته پته گفتم:چیزه...ببخشید.....آقا آرتین....خانم هاشمی کارِتون دارن!!!!😰😰😰
آرتین،نگاه خاصی بهم کرد و از کنارم رد شد!!!!😏😏😏
به رئوف نزدیک شدم:ببخشید...از دهنم پرید....یعنی.....🥺🥺🥺
رئوف با اخم😠از کنارم رد شد و گفت:ببخشید من کار دارم!!!!😡😡
وا رفتم!!!!😢😢😢
.
طهورا خانوم؟؟؟🤨🤨
با صدای آرتین،به فضای اتاق بر گشتم!!!!🙂🙂
آروم گفتم: بله؟؟؟😇😇
سرش رو انداخت پایین و گفت: سوالی ندارید!!؟؟؟🧐🧐
.
صبح از خواب پاشدم!!!!🤤🤤
از تو اتاقم صدای حرف زدن مامانمو میشنیدم!!!!🎵🎵
حس کنجکاویم گل کرد و دکمه ی گوشی سیار رو فشار دادم!!!!▪▪
افسانه خانوم بود!!!!😳😳😳
افسانه خانوم:زهرا خانوم!!!شنیدم آرتین پسر برادرم اومده خواستگاری طهورا جان!!!😄😄
مامانم:آره،اما طهورا تا آخر هفته وقت خواسته!!!😌😌
افسانه خانوم:به نظرت جوابش چیه؟؟🤨🤨
مامانم گفت:احتمالا مثبته،آخه ماشاالله آرتین جان خیلی پسر خوبی هستن!!!😍😍
افسانه خانوم:آخه میخواستیم واسه رئوف بیایم خواستگاری!!!💍💍
مامانم:ببخشید.اما بهتره نیاین!!!نمی خوام طهورا تو تصمیمش دچار تردید بشه!!!😐😐
افسانه خانوم:پس میشه یه دختر خوب بهمون معرفی کنید!!!!!🧐🧐
مامانم گفت:سمانه دوست طهوراس!!!خیلی خانوم و خانواده داره!!!!😌😌😌
نهههههه‼‼‼
بهترین دوستم میخواست بشه رقیب عشقیم!!!!😍😩😍😩😍
تو همین حال و هوا بودم که گوشیم زنگ خورد!!!!!📱📱
بی توجه جواب دادم: بله ؟؟؟؟؟🧐🧐🧐
سمانه گفت:طهورا یه خبر خوب!!!!😆😆😆
با تعجب😳 گفتم:چه خبری؟؟؟؟🤨🤨
سمانه با خوشحالی گفت:امشب قراره واسم خواستگار بیاد!!!😁💍😁💍
با تردید گفتم:اسمش چیه؟؟؟؟🧐🧐🧐
با خجالت گفت:آقا رئوف!!!!!☺☺
گوشی از دستم افتاد!!!📱📱
برای یک لحظه قلبم دیگه نزد!!!💔💔
فقط سریع حاضر شدم و به سمت در رفتم!!!!!🚪🚪
مامان خطاب به افسانه خانوم گفت:یه لحظه گوشی!!!📲📲
بعد به من گفت: کجا؟؟؟🤨🤨
با عجله گفتم:میرم بیرون!!!😑😑
منتظر جواب مامان نشدم و از خونه زدم بیرون!!!!😢😢😢......
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ