#رمانبیصدا
#قسمتپنجاهوسوم
توسݪ کردم به خود آقا🤲🏻🤲🏻🤲🏻
هر چی بیشتر می گذشت، حرم شلوغ تر میشد👥👥👥👥👥
هر چی که باشه، شب اربعین بود🙂🙂
تصمیم گرفتم خودم برگردم😐😐
تا خواستم پام رو از حرم بذارم بیرون، نگاهم به ایل مرد هایی افتاد، که بیرون بودن😧😧
اگه میرفتم بیرون قطعا سرویس میشدم🙄🙄
تازه اگه از بینشون رد میشدم، راه رو بلد نبودم😬😬
برگشتم داخل حرم🕌🕌
اینجا حداقل امنه😚😚😚
.
یه خرده که گذشت، تصمیم گرفتم برم حرم😇😇
من دقیقا وسط بین الحرمین بودم🥺🥺
زیر لب گفتم: اینجا قشنگ ترین دو راهی دنیاست😍😍
چون دیدم نمی تونم تصمیم بگیرم، همونجا نشستم🧘🏻♀🧘🏻♀🧘🏻♀
بغل من، یه مردی، با صدای محزونی نماز میخوند😢😢
صداش برام آشنا بود🤨🤨🤨
اما چون روی سرش چفیه عربی بود ، نفهمیدم کیه🧐🧐
گوشه ی چفیش پاره بود😶😶
دوباره تصمیم گرفتم که خودم برم😕😕
بلند شدم و رو به حرم امام حسین "ع" سلام دادم😊😊
خواستم برگردم طرف حرم حضرت عباس "ع" که اون آقاهه شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن📙📙
دیگه مطمئن شدم صداش رو قبلا شنیدم🗣🗣
با تردید به طرفش رفتم🚶🏻♂🚶🏻♂🚶🏻♂
ببخشید آقا؟؟🤨🤨
چفیه رو که زد کنار، چشام اندازه ی لاستیک تریلی شد(چه مثال قشنگی)..
😳😳
#ادامه_دارد
◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦
#ف_چ