eitaa logo
🕊💜ࢪٻحـــاݩھ‌اݪݩݕــۍ💜🕊
1هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6هزار ویدیو
97 فایل
مآدرساداٺ!🙃 فڪرڪن‌مآ‌بچہ‌هاٺیم🙏 دسٺ‌محبٺ‌بڪش‌به‌سرمون؛🙃🙂🌹 اینجاهمہ‌مهماڹ‌حضرت زهرا س هستی زیرنظر مدافع حرم عمه سادات 😷 💚εαɖᵃT سادات الحسینی💚: @bs_hoseini
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین -ششم تا ساعت ۸شب سیاه پوش شد دانشگاه تموم شد به سمت هئیت حرکت کردیم تو راه بابام زنگ زد گفت کجا و کی میای خونه ؟ بهش گفتم میرم هئیت و ۱۱-۱۲شب میام خونه بابای بنده هیچی نگفت خخخخخ پدرم خیلی ریلکسه تنها مشکل خانواده ام با من ازدواجمه مسئول هئیت پسرخاله منه طرح هر ده شب بهشون نشون دادم ساعت ۱۱:۳۰بود زنگ زدم آژانس اومد رفتم خونه ادامه دارد 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @oshahid💍 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
بسم رب الصابرین ماه صفرهم تموم شد و شیعه و محبان ائمه عاشقانه به استقبال ماه صفر رفتن ماروزهای اول ربیع الاول هم در مشهد بودیم خیلی دوست دارم آقارو 😍😍😍 الان سه روزه از مشهد برگشتیم فردای روی که برگشتیم توی اینترنت درباره شهید رضا اسماعیلی تحقیق کردم و اطلاعات کمی دستگیرم شد "شهید رضا اسماعیلی یکی از شیعیان افغانستانی مقیم ایران بود که حدوداً 19 سال سن داشت و چهره‎اش حقیقتاً از معصومیت خاصی برخوردار بود.این شهید در دانشگاه فردوسی مشهد به تحصیل علم می‎پرداخت" رضا جوانی برازنده و ورزشکار بود که نایب قهرمانی وزن 55 کیلوگرم پرورش اندام استان خراسان رضوی را نیز در کارنامه داشت. و درسال 1392از طریق گروه فاطمیون به سوریه اعزام شد و شبیه امام حسین سرش از بدنش جدا شد😞😭" امروز سه روزه که برگشتیم و من تحقیق جمع کردم گذاشتم تو پوشه چادرم سر کردم -مامان من دارم میرم تحقیق بدم صحافی مامان: باشه پول داری؟ -بله من برم بعداز ۱۵دقیقه رسیدم کار دادم گفت سه روز دیگه آمادست سارا روز به روز به زایمانش نزدیک میشود برای همین اکثریت کارا رو خودم میکردم شنبه یعنی پنج روز دیگه باید تحقیق ارائه بدم تاریخچه وهابیت حاج آقاسلیمی استادمون زنگ زد گفت روز ارائه تحقیق تمام اساتید حوزه علمیه قزوین و طلاب سطح ۲ استان قزوین هستن استرسم لحظه به لحظه بالا میرفت شماره سارا گرفتم الو ساراگلی فردا میتونی بیای حوزه ؟ سارا:الو آره حسن آقا بنده خدا منو میاره همونجا میمونه منو برمیگردونه -ممنونم ازت حضورت بهم انرژی میده ممنونم ازت بعدی آشنایی با تاریخچه وهابیت ❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛❤️💛 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @oshahid💍 🌸 🌸 ❤️💛❤️💛❤️❤️💛❤️💛❤️💛❤️
بسم رب الصابرین -چهل_چهارم داشتیم از مزارشهدا برمیگشتیم که گوشیم زنگ خورد اسم فائزه سادات رو گوشیم -سلام جانم فائزه سادات فائزه سادات :سلام عشقم پری یه خبر خوب برات دارم -جانم چی شده فائزه سادات:پری بیا بریم کربلاقسطی بازم با اسم کربلا اشکام جاری شد -سادات ما دستمون خیلی خالیه خودت که میدونی مامانم تازه جهاز پرستو رو داده اما شاید قسطی بودنش بشه یه مزیت برای اومدن حتما به مامان اینامیگم بهت خبر میدم فائزه سادات:باشه عزیزم رسیدم خونه اذان مغرب بود قامت بستم نمازم خوندم تو نماز از خود خدا و امام حسین خواستم کمکم کنن درحال جمع کردن جانمازم بودم که صدای مادر به گوش رسید پریا بیا شام وارد آشپزخونه شدم -مامان میخوام باهتون حرف بزنم مامان:جانم عزیزم بگو منو بابات گوش میدیم -فائزه سادات زنگ زد گفت بریم کربلا قسطی بریم مامان؟😢😢😢😭😭😭 مامان:من فدای دلت بشم که شور کربلا داره پریا عزیزم تو میدونی حقوق بابات اصلا کفاف زندگیمون نمیده صبرکن عزیزم سال بعد، -باشه 😭😭😭 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @oshahid💍 🌸 🌸
بیست وهشتم پس رفیق شهید اونم رسولهـ.....🙂🙂🙂🙂 . یه خرده که گذشت، هوا به طور ناگهانی ابری شد!!!☁☁☁☁ چادرم رو محکم گرفتم که باد نبره.🌬🌬 اما متاسفانه چفیه رو باد برد!!😟😟😟 حالا کجا برد؟؟؟🤔🤔🤔 ای وایییی😰😰😰 بدبخت شدم😱😱😱 چفیه ی محمد حسین افتاده روی سیم خاردار😨😨😨 با آرامش و وسواس خاصی، چفیه رو سیم خاردار جدا کردم!!😯😯😯 فقط یه گوشش مونده بود، که چون دیگه خسته شدم،آروم کشیدمش!!😥😥 نههههههههههه😭😭😭😭 از همونجا به اندازه ی ۵ سانتی متر جِر خورد!!😧😧😧😧 . آروم به سمتش رفتم، از استرس و دلشوره، حالم داشت بد می شد!!!🤢🤢 س...سل..سلا..سلام!! جونم در اومد تا سلام بگم!!😕😕😕 همون طور که به افق خیره شده بود گفت: علیک سلام!!😎😎😎 باید حرفم رو میزدم:ببخشید آقای خادمی!! یه درخواستی ازتون دارم!!😐😐😐 -بفرمایید🙂🙂 خدایا🤲🏻🤲🏻 خودت منو ببخش!!😢😢😢 مجبورم دروغ بگم!!😔😔😔 راستش...من از چفیتون خوشم اومده،میشه ماله من باشه؟؟🤨🤨🤨 خنده ی آرومی کرد که استرسم ۱۰۰ برابر شد!!!😫😫😫 -چرا که نه!!🙂🙂🙂 فقط خوب مواظبش باشید!!!😇😇😇 یادگار برادرمه!!🧑🏻🧑🏻 با تعجب گفتم:خب چرا این چفیه اینقدر براتون مهمه؟؟؟🤔🤔🤔 مگه بازم بهتون چفیه نمیده؟؟؟🧐🧐🧐 لحنش یکم غمگین شد: نه؛ محمد حسن شهید شده!!!🥺🥺🥺 همینو کم داشتم🙁🙁🙁 یکی از بهترین یادگاری های برادرش رو جِر دادم!!🤦🏻‍♀🤦🏻‍♀ میخواستم ازش تشکر کنم که گفت: میشه فردا بهتون بدم؟؟🤨🤨🤨 من به این چفیه وابسته شدم؛ میخواستم برای آخرین بار، با دقت ببینمش!!😊 اون لحظه دلم میخواست سرم رو بکوبم تو دیوار!!!😒😒..... ◦•●◉✿کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ✿◉●•◦ #رمان_بی_صدا