•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صد_و_سی_ام
•| #رمان
.
کامران ناگهان از ماشین پیاده شد.
سرش رو از شیشه داخل آورد و در زیر قطرات بارون نگاهم کرد.نمیدونم بارون روی پلکش نشسته بود یا؟!.. دوباره پشت سرهم آب دهانش رو قورت داد..
_یادته بهت گفتم یه روز حسرت داشتنمو میخوری؟! الانم بهت میگم میخوری البته به یک شرط..اونم این که با کسی ازدواج کنی که دوسش نداشته باشی! من نمیتونم حال تویی که همیشه تو زندگی ناکام بودی رو بفهمم ولی میدونم رفتن ونرسیدن یعنی چی..میدونم چه حال بدی داره این حال لعنتی..این آخوندا میگن زیر بارون دعا مستجاب میشه..دلم میلرزه این دعا رو واست کنم ولی از خدا میخوام…
قامتش رو صاف کرد و دست در جیب به آسمون خیره شد..دانه های درشت بارون به سرو صورتش میخورد.کلماتش مانند مته به جانم افتاد..او چی میخواست بگه؟!!
از ماشین پیاده شدم تا حالات صورتش رو ببینم.دندانهام از شدت استرس وشاید سرما به هم میخورد.کامران صورتش رو سمتم چرخوند و با زیباترین و خاص ترین حالت دنیا عمیق ترین نگاه عالم رو به صورتم کرد..ناگهان لبخندی عاشقانه به لبهاش نشست وجمله اش رو تموم کرد.
_از خدا میخوام از این به بعد فقط سهمت رسیدن و رسیدن باشه..
قلبم ایستاد..❤️باران تمام اضطرابم رو شست.
نگاه کامران این قدر عمیق بود که تا ته وجودم رسوخ کرد.باز اشکم جاری شد..اینبار نمیدونم چرا؟حتی نمیدونم در اون لحظات احساس واقعیم چی بود؟!
🍃🌹🍃
سوار ماشین شدم
و به مقابلم نگاه کردم.او به پنجره ی حاج مهدوی زد..حاج مهدوی شیشه رو پایین کشید!
_ حاجی یه اعتراف کنم؟؟!!
حاج مهدوی نگاه معنی داری به صورت کامران کرد.انگار در درون او چیزی دیده بود که من نمیدیدم.با لحنی زیبا به او گفت:
_زیر بارون چقدر شبیه بچه مدرسه ایها شدی!!
من معنی کنایه ی زیبای او رو گرفتم.
به گمونم کامران هم گرفت.چون نگاه خیسش خندید.گفت:
_تو تنها آدم مذهبی ای بودی که تو دور وبرم دیدم و هرچه تلاش کردم نتونستم ازش متتفر باشم..
بعد با لبخندی شیطنت آمیز گفت:
_بهت میخوره مبصر این کلاس باشی! شاید باز هم همدیگه رو دیدیم.شایدم نه..ولی برام دعا کن..
حاج مهدوی خنده ی زیبایی کرد و رو به آسمون دستها رو بالا برد وگفت:
_“اللهمّ أحْسِنْ عَاقِبَتَنَا فِی الأُمُورِ کُلِّهَا، وَأجِرْنَا مِنْ خِزْیِ الدُّنْیَا وَعَذَابِ الآخِرَهِ”
کامران از پنجره ی او نیم نگاهی به صورت اشک آلود من انداخت و نجوا کرد:
_جواب اون سوال آخریمم گرفتم.
دوباره قامت صاف کرد و دستش رو دراز کرد سمت حاج مهدوی.حاج مهدوی با دو دستش دستان او را به گرمی فشرد.
_برو تا سرما نخوردی اخوی..
صدای کامران میلرزید..گفت:
_نهایت تب میکنم دیگه. .من با تب خو گرفتم این مدت حاجی..
وبا قدمهایی سنگین به سمت ماشینش رفت..
🍃🌹🍃
سرم رو برگردوندم
و رفتنش رو با بغض تماشا کردم.مطمئن بودم این آخرین تصویریست که از او در ذهنم به یادگار خواهد موند!صدای حاج مهدوی تصویر رو برهم زد.
_اگه فکر میکنید هنوز دو دلید در انتخاب اون جوون تعلل نکنید..
با تعجب برگشتم به سمت او که داشت به حرکت شیشه پاک کن نگاه میکرد.او منتظر جوابم بود.
در دلم جواب دادم:کامران فهمید که چرا نمیتونم بهش فکر کنم..او که مرد بود شیفته ی تو شد..به من بگو چطوری دل ببندم به کامرانها وقتی عطر مسیحایی تو مستم میکنه؟چطوری به اون فکر کنم وقتی با عشق تو خدارو پیدا کردم؟ تو اون قدر آرومی که شور درونم رو میخوابونی..کامران مثل خودم پراز غوغاست. .من با او باز هم نمیرسم..
او سرش رو کمی متمایل به سمتم کرد.جواب دادم:
_ من با خدا معامله کردم.هرجا خدا منو بکشونه همون سمت میرم..ولی ازش خواستم اونجا هرجایی هست منو از آغوشش بیرون نندازه.. حرفهای امشب کامران یک لحظه خوف به دلم انداخت..اگر جواب های شما نبود من باز پام میلغزید.اعتقادم سست میشد. .کامران زنی رو میخواد که با معرفت و ایمان قوی به سوالاش جواب بده..نه من که خودم تازه دارم خدا رو پیدا میکنم..
عجب حزنی صداش داشت.گفت:
_ان شالله روز به روز به معرفتتون افزوده میشه. خدا عاقبت همه مونو بخیر کنه.
کمربندش رو بست و راه افتاد.پرسیدم:
_حاج آقا اون دعایی که برای کامران کردید…معنیش چی بود؟؟
او آهی کشید و گفت:
_یعنی خدایا عاقبت ما را در تمام کارها نیکو بگردان و شر دنیا و عذاب آخرت را از ما دور بگردان.
به معنی دعا دقت کردم.با خودم گفتم عجب دعای بی نقص و زیبایی..وچقدر مناسب حال کامران ومن بود.از ته دل به معنی دعا گفتم: آمین🙏
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ، وَانْکشَفَ الْغِطآءُ، وَانْقَطَعَ الرَّجآءُ، وَ ضاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ، و اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَيک الْمُشْتَکى، وَ عَلَيک الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَالرَّخآءِ، اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ، اُولِى الْأَمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَينا طاعَتَهُمْ، وَ عَرَّفْتَنا بِذلِک مَنْزِلَتَهُمْ، فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ، فَرَجاً عاجِلاً قَريباً کلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، يا مُحَمَّدُ يا عَلِىُّ، يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ، اِکفِيانى فَاِنَّکما کافِيانِ، وَانْصُرانى فَاِنَّکما ناصِرانِ، يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ، الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ، اَدْرِکنى اَدْرِکنى اَدْرِکنى، السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ، يا اَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرينَ.
💚💚💚💚💚
قرارِصبحمون…(:✨☘️
بخونیمدعآیفرجرآ؟🙂📿
-اِلٰهےعَظُمَالْبَلٰٓآ،وَبَرِحَالخَفٰآءُوَانْڪَشِفَالْغِطٰٓآءٌ…!🌱
#دعایفࢪج…!🌸🍃 😊
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
[♥️]
هر زمان...
#جوانیدعایفرجمهدی(عج)
رازمزمهکند...
همزمان #امامزمان(عج)
دستهای مبارکشان رابه
سویآسمانبلندمیکنندو
برایآن جوان #دعا میفرمایند؛🤲
چهخوشسعادتندکسانیکه
حداقلروزییکبار #دعایفرج
را زمزمه میکنند...:)❤️
#اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
♥️•|{ رِیْحانَةُ النَّبْی }|•♥️
#منمحمدرادوستدارم 🍃🌸
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
@oshahid
#هر_روز_یک_صفحه🖤🥀👌😍
باسلام داریم یه ختم قرآن میزاریم هر صبح یه صفحه میزاریم هر کس دوست داره بخونه و همراهی کنه زیاد وقت نمیبره ثوابشو هدیه میکنیم به روح حضرت زهرا س و برای سلامتی و ظهور آقا صاحب الزمان عج ،وشادی روح شهدا و سردار دلها ،رفع گرفتاریها و بلایا و بیماریها و آمرزش اموات
اگه هیچ وقت وقت نکردین الان بهترین فرصته که قرآن را ولو یکبار ختم کنیم
یه یا علی بگو ⇦⇦#یاعلی
@oshahid
🌸به نام خـــــــــدا
✨به رسم آغاز سلام
🌸با عشق و تبسم
✨و به آواز سلام
🌸از سبزترین ترانه ها
✨سر شـــــــــارید ...
🌸بر روے گـــــــــل
✨تک تڪتان باز سلام
🌸ســـــــــلام
✨صبحتون پر از عشق و زیبایی
﷽
سـ🌸ـلام
آغـاز امامـت
حضرت مهـدی (عج) مبارک 💐
امروز شنبه
☀️ ٢۴ مهر ١۴٠٠ ه. ش
🌙 ٩ ربیع الاول ١۴۴٣ ه.ق
🌲 ١۶ اکتبر ٢٠٢١ ميلادى
🌸نهم ربیع الاول
💕آغاز ولایت و امامت و زعامت
🌸آخرین سحاب رحمت و یگانه
💕ذریه ذخیره دودمان آل طاها
🌸حضرت مهـدی موعـود (ع)
💕بر منتظران و چشم انتظاران
🌸ظهـور تبریک و تهنیت باد 🎊
♥زوج های بهشتی♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃آغاز امامت حضرت ولی عصر به تمام دوستداران آقا مبارک باد
#امام_زمان
#عید_بیعت
#آغاز_ولایت_امام_زمان
•●🎤🦅●•
.
.
••مَثلاًبِࢪےوایسۍ
جٌلوۍِضَࢪیحِش،🖇🌿
بِھِشبِگۍآمَدَمتڪہبِنگَࢪَم،
گریہنِمیدَهَدامـان💔シ..!••
صلےاݪلہعلیڪیااباعبدالله🥀
.
.
•●🖤●• #کربلا
‹🌻💛›
-
-
چشمامیـدمآستبہفردآ؎دوࢪدست••
برتڪسواࢪمآنـدھبہجا ازتبـارمآن••
-
-
💚⃟📒¦⇢ #منتظرآنہ••
«📮♥️»
-
-
حَسرَتنَداشتَنخِیلۍاَزچیزهـٰا
بۅدَندَرحِصـٰارگُنـٰاهـٰانخُوداَست
مثلِ:شَھـٰادَت...シ!
-
-
«📮♥️»↫ #شھیــــــــــــــــــــدانہ🥀🕊
``🍎❤️``
.
.
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گَزندم
#سعدی 🦋💙
#عاشقــــــــــــــــــــانه 💞😍❤️🍎
``💛☀️``
رهبــــــــــــــــــــرانہ🦋😍🌹
مرد ترین مرد دنیا،
سایه ات همیشه برسر کشور 🤲💛
#حضرتماه 🌅💛
#آیه_گرافی🍂
وَ هُوَ بِکُلِ شَی عَلیٖمْ . . .
یعنی تو از حال دلم خبر داری🙂🧡
با سلام به علت شرکت تعداد زیادی از دوستان در مسابقه اربعین حدود ۵۰ نفر شرکت کرده اند و از این تعداد۱۵ نفر جواب صحیح داده اندک به ۷ نفر جایزه تعلق میگیرد ک قرار شد در روز۱۷ ربیع الاول روز تولد پیغمبر ص به پیوی ایشان ارسال و اسامی آنها در کانال قرارگیرد
با عرض تشکر از همه دوستان به علت شرکت زیاد شما دوستان نتوانستیم زودتر قرعه کشی کنیم ولی بالاخره در ۱۷ ربیع این اتفاق حتما خواهد افتاد
التماس دعا یاعلی
||💚•
حتٰیقبلازاینڪهڪاریروشروعڪنی؛
یقینداشتهباشڪهپیروزمیشی•.
«💚👒»↫ #انگیزشی💛
«🍀💚»
-
-
مـٰادَرمُوآجِـہِبـٰامَرگرِسیٖدنبہشَھـٰادَت
وَبُـزُرگۍرااِنتِخـٰابڪَردِهایٖـم!
-
-
«🍀💚»↫ #چریکــــــــــــــــــــی‴🧡
دم اذانی😍🌹
#یک_نکته
👈عوامل آسان جان دادن👉
✅مداومت بر نماز اول وقت✅
📢پیامبر اکرم فرمودند : 👇👇👇
5⃣عزرائیل روزی پنج نوبت همه ی انسان ها را...
👁 به هنگام نماز های پنج گانه نظارت می کند.
🕌اگر شخص ازکسانی است که بر نماز دراین وقت مواظبت دارد؛👇
😇خود ملک الموت هنگام مرگ ٬شهادتین را به او تلقین می کند و...
👿 شیطان را از او دور می سازد.
التماس دعا🤲
نماز اول وقتش میچسبه😍👌
#أحلَی_مِنَالعَسَل
⊰♥️⃟📿⊱شهادت در کلام آوینی ...
هرشهیدی کربلایی دارد
خاک ان کربلا تشنه اوست
وزمان انتظار میکشد ...
#حکمتهاینهجالبلاغه
#توصیههای_پدرانه 📜
❉|• خدارا خدارا
درباره یتیمان
مبادا گرسنه وبی سرپرست بمانند .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{°•🎥•°🌳}
💚[🔴 #لحظه شهادت ، بر حاج قاسم چگونه گذشت؟
سوالی که در عالم خواب از حاج قاسم پرسیده شد و ایشان اینگونه پاسخ دادند.
🌸#حتما_ببینید...🌱!.. ]
به وقت حاج قاســــــــــــــــــــم💚🥀🕊💔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⟮🧡⟯'
📽¦↫#استورے'
💛¦↫#ضامنآهو'
.
چہبساطےشدهاینپنجرهفولادرضا
ازکنارشبشوےردتوشفامےگیرے:)
.
امامرضاییم💚😍🌙
به وقت هشــــــــــــــــــــت💚🕊💫
⭕️مدیریت برتر آمریکایی!!
🔻از روز دوشنبه آتش سوزی در جنگلهای ساحلی کالیفرنیا آغاز شده و بیش از17000هکتار از جنگلها و تعدادی از دامداریها و خانه های روستایی نابود شده اند
‼️هر سال داستان سوختن این جنگلها از اوایل تابستان تا سرد شدن هوا تکرار میشود نه خبری از تجهیزات هالیوودی است و نه مدیریت برتر آمریکایی!!
#واقعیت_غرب
#غرب_بدون_روتوش
May 11
#مهدی_جان 💎
🍃 ای یوسف زهرا به گدایت نظری کن
🕊 دارد طمع از چشمه ایثار تو چشمم
🍃 تا کی به تمنای تو ای مهدی موعود
🕊 گریان شود از طعنه اغیار تو چشمم
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#شبتـون_مهدوی 🌙
#التماس_دعای_فرج 🤲🏼
•| #رمان_رهــایـــے_از_شبـــ .💕☁️.
•| #قسمت_صدو_سی_و_یکم
•| #رمان
.
به دم خانه رسیدیم.
من آرامشی عجیب داشتم.حاج مهدوی قبل از اینکه پیاده بشم صورتش رو متمایلم کرد و گفت:
_امشب رو بدون هیچ تنش و استرسی استراحت کنید.فردا صبح اول وقت بنده میام با همسایه ها صحبت میکنم. شما فقط اسم و طبقه ی همسایه های شاکی رو برام اسمس کنید.
نمیدونستم چطور باید جواب محبت و برادری او رو بدم.گفتم:
_ان شالله خدا حفظتون کنه حاج آقا..حلالم کنید بخاطر زحمتی که از من رو دوش شماست!
او پکر بود..لحنش متغیر شد.
علتش رو نمیدونم ولی مثل اول نبود.شاید او فکر میکرد من خیلی بی رحمم که کامران رو از خودم روندم ولی این حق من بود که سرنوشتم رو خودم انتخاب کنم.کامران مردی که من از خدا میخواستم نبود. .همانطور که من زن دلخواه حاج مهدوی نبودم.همان قدر که او حق داشت زنی پاک و مومن قسمتش بشه من هم حق داشتم دنبال مردی باشم که منو به حق وحقیقت دعوت کنه.بی آنکه نگاهم کنه گفت:
_در امان خدا..
صبر کرد تا داخل ساختمون برم.پشت در ایستادم و وقتی مطمئن شدم دور شد در را کمی باز کردم و از دور، رفتنش رو تماشا کردم.
افسوس باران بند اومده بود!!
🍃🌹🍃
آن شب تا صبح خواب به چشمام نیومد.
مدتها در آشپزخونه مشغول پیدا کردن دانه های تسبیح بودم و پاک کردن و شستن خون از روی فرش و سرامیک.. دانه های تسبیح همه پیدا شدند جز یکی..!هرچه گشتم و هرچه دقیق نگاه کردم چیزی ندیدم.وقتی ساعت به هفت رسید گوشه ی پنجره ی اتاق نشستم و کوچه رو نگاه کردم.هرلحظه منتظر بودم تا ماشین حاج مهدوی رو ببینم و یادم بیفته که خدا منو تنها نگذاشته!
🍃🌹🍃
نزدیک هشت بود که ماشین حاج مهدوی مقابل خانه توقف کرد.
دست وپام رو گم کردم وعقب تر رفتم.او تنها نبود.مردی میانسال با محاسنی گندمی همراهش بود.حاج مهدوی زنگ همسایه رو زد و وارد ساختمون شد.به سمت در دویدم و از پشت در گوشهایم رو تیزکردم. صداهای نامفهموم و آهسته ای بلند شد و به دنبال صدای بسته شدن در، سکوت در ساختمان مستولی شد.با اضطراب و ناراحتی پشت در نشستم. رحمتی مرد سخت و بی رحمی بنظر میرسید.میترسیدم همان حرفهایی که در کلانتری بیان کرده بود رو به حاج مهدوی بگه و من اندک آبرویی که داشتم از بین بره.
دقایقی بعد دوباره صداهای نامفهومی به گوشم رسید و دربسته شد.دویدم سمت پنجره. حاج مهدوی و مرد میانسال سوار ماشین شدند و راه افتادند. گوشی رو برداشتم وشماره ی حاج مهدوی رو گرفتم.
صدای آرامش بخشش آرومم کرد.
_سلام علیکم والرحمت الله..گمون کردم باید خواب باشید..
با صدایی لرزون سلام کردم و پرسیدم:
_حاج آقا چیشد؟ صحبت کردید؟!من از دیشب خواب ندارم!
او با مهربانی گفت:
_راحت بخوابید سیده خانوم.
با کلافگی پرسیدم:
_تا نفهمم چیشده نمیتونم حاج آقا..
حاج مهدوی گفت:
_یک سری صحبت های مردونه کردیم.ایشون تا حدزیادی توجیه شدن. ان شالله تا قبل از ارسال پرونده به دادگاه،شکایتشون رو پس میگیرن !نگران نباشید.
من واقعا برام هضم این موضوع خیلی دردناک بود که چرا باید عده ای منو به ناروا محکوم به کاری کنند که مرتکب نشدم و بعد نگران این باشم که آیا حاج مهدوی موفق شده رضایتشون رو جلب کنه یا خیر.. تو دلم گفتم:آره تو این دنیا اونها به ناحق شاکی ان ازم ولی قسم میخورم در اون دنیا اونی که شاکیه من باشم..حساب تک تکشون رو خواهم رسید..چه کسانی ک باعث این تهمتها شدند وچه کسانی که منو به ناحق به محکمه بردند!!
حاج مهدوی ذهن خوانی هم بلد بود؟؟!!!!گفت:
_سیده خانوم. .همه ی ما دچار قضاوت میشیم. بعضیمون کمتر، بعضیمون بیشتر..همه مون ممکنه خطا کنیم.این بنده ی خدا ،هم خودش هم خانومش بیمارن..برد اصلی رو شما میکنید اگه جای نفرین وکینه دعاشون کنید.دعایی که در حق دیگرون میکنید بازتابش برمیگرده به خودتون.
او از سکوتم فهمید که در چه حالی ام.دوباره گفت:
_برای من حقیر هم دعا بفرمایید..
با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
_اونی که محتاج دعای شماست منم.
_شما برای دیگرون دعا کنید حاجات خودتون هم برآورده بخیر میشه ان شالله..
باز در سکوت،کلماتش رو روی طاقچه ی ذهنم چیدم.او در میان افکارم خداحافظی کرد..
🍃🌹🍃
سرو صورتم اینقدر متورم و کبود بود
که تا چندروز از خانه خارج نشدم و از محل کارم مرخصی گرفتم.این چندروز، فرصت مناسبی بود برای خلوت کردن با خودم و خدا. جانماز من همیشه رو به قبله پهن بود و کنار مهرو تسبیح، دستمال حاج مهدوی وچفیه ای که یادگار جنوب بود خودنمایی میکرد..
فاطمه فردای همان روز به ملاقاتم اومد و با شنیدن جریان خیلی ناراحت شد.
برای او تمام اتفاقات اونشب و خداحافظی کامران رو تعریف کردم..او اشک در چشمانش جمع شد و برای او دعا کرد.😟
با تعجب پرسیدم :_چرا براش گریه میکنی؟!
.
ادامه دارد…
.
نویسنده :
#فــــ_مــقیـمــے .🔭🌸.