🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
السَّلامُ عَلَیکَ أیُّها الإمامُ المُرتَجیٰ لِإزالَهِ الجَورِ وَالعُدوانِ...سلام بر تو ای مولایی که همه مظلومان تاریخ به ظهور تو چشم دوخته اند.سلام بر تو و بر روزی که درخت ستم و دشمنی را از ریشه خواهی خشکاند!
جانم فدایت یا صاحب الزمان(عج)
بی تو در محفلِ ما، شور و صفایی نَبُوَد..
💠 #نـگاه_حــرام 💠
🌸بغداد بودیم ، میخواستیم با هم بریم بیرون ، به من گفت : وضعیت حجاب در بغداد چطوره ؟ گفتم : خوب نیست ، مثل تهرانه .
🌸گفت : باید چشممون را از نامحـرم حفظ ڪنیم تا توفیق شهادتــ را از دست ندیم . بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش .
🌸در ڪل مدتی ڪه در بغداد بودیم همینطور بود . تا اینڪه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم .
🌹 مدافع حرم #شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
12.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ طلاییه ام، ای دل آرام بگیر!...
دلتنگ طلاییه ام
ای دل آرام بگیر! می دانم که بعد از یک سال انتظار، دیگر توان دوری از آن دیار آسمانی را نداری.
حس غریب دلم را به که بگویم؟
حسی که از غربت طلائیه بر دلم جا مانده.
حسی که بی تابم می کند برای غروب طلائیه.
ای خدا تو فقط میدانی که تا چه اندازه برای آسمان طلائیه دلتنگم...
طلائیه!
از فراز همه روزهای که بر تو گذشت بر من ببار و تشنگی این دلِ در کویر مانده را فرو نشان.
می خواهم در تو جاری شوم.
می خواهم رمز شکفتن و پرواز را از تو بیاموزم و بدانم بر شانه های زخمی تو چه دل هایی که آشیان نکرده اند.
طلائیه!
می گویند «همت» از همین نقطه آسمانی شده است، عاشقی که در پی لیلای شهادت در بیابان های زخم خورده ی طلائیه مجنون شد.
بزودی می آیم تا رد پای او را تا افق های بی نهایت و در امتداد عشق جست و جو کنم.
طلائیه!
من از سکوت رازآلودت درسها آموخته ام!
با من سخن بگو که سخت دلتنگم...
یکی از سخت ترین مراحل عملیات طولانی کربلای 5 تصرف و نگهداری منطقه ای بود به اسم سه راه شهادت. هر نیمه شب خاکریز اطراف سه راه کامل میشد.صبح روز بعد تانکهای عراق اونقدر شلیک میکردن تا خاکریز محو میشد!اونوقت هرجنبنده ای که به سمت سه راه میآمد تو دید مستقیم دشمن بود.
یه روز بدجوری تو منطقه خمپاره میریخت.بچه ها داخل سنگر بودن اما حدود بیست نفر به شدت مجروح شده بودند.یک ساعت بعد یه نفربر هرجوری که بود خودش رو به منطقه سه راه شهادت رسوند.بعد از تخلیه ی بار،مجروحین رو سوار نفربر کردیم.راننده میگفت دیگه جا ندارم ولی ما اصرار میکردیم که این یکی رو هم سوار کن.همه مجروحین رو پشت نفربر جا دادیم.دیگه هیچ جایی پشت نفربر نبود.در رو بستیم و راننده حرکت کرد.خاکریزی وجود نداشت.راننده باید سریع از این منطقه عبور میکرد.از داخل سنگر به دور شدن نفربر نگاه میکردیم.یهو رنگ از چهره همه ما پرید.گلوله تانک عراقی به کمر نفربر اصابت کرد.نفربر تو شعله های آتش میسوخت.هیچ راه خروجی برای آن مجروحان وجود نداشت. چند نفری میخواستند برن کمک اما بارش رگبار تیربارهای عراقی زمین گیرشون کرد.
صدای ناله ی مرگ را برای اولین بار در آنجا شنیدم.مجروحین داخل نفربر از عمق جان فریاد میزدند و میسوختند.
اشک میریختیم.ناله میکردیم.هیچ کاری از دستمون ساخته نبود.سوختن بهترین دوستانمون رو فقط از دور نگاه میکردیم.
بوی گوشت سوخته فضا رو پر کرده بود.صدای گریه ی بچه ها قطع نمیشد. هوا که تاریک شد رفتیم سراغ نفربر.در رو که باز کردیم چیزی رو که میدیدیم باور نمیکردیم. هیچی باقی نمانده بود
1_225158206.mp3
10.2M
🔈 #دوباره_طلاییه | #روایتگری
هنوز هم فرصت برای شهید شدن باقی است...